من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

آخرين جرعه جام

۳۶ بازديد
 

همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد
اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه
لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي
انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به ر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها
تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش


خاموش

۳۵ بازديد
 

در ساغر ما گل شرابي نشكفت
در اين شب تيره ماهتابي نشكفت
گفتم به ستاره خانه صبح كجاست
افسوس كه بر لبش جوابي نشكفت


سوقات ياد

۴۶ بازديد
 

اي سپيدار كهن سالي كه هيچ از قيل و قال ما نمي آسود
اين حياط مدرسه
اين كبوترهاي معصومي كه ما روزي به آن ها دانه مي داديم
اين همان
كوچه همان بن بست
اين همان خانه همان درگاه
اين همان ايوان همان در …….آه
از بيابانهاي خشك و تشنه از هر سوي صد فرسنگ
در غروبي ارغواني رنگ
با نشاني هاي گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شايد
از اشارت هاي يك در
از نگاه ساكت يك پنجره يك شيشه يك
ديوار
در حرم در كوچه در بازار
آمدم خود را مگر پيدا كنم
كيف زرد كوچكي بر پشت
نيزه اي از آن قلم هاي نيي در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شايد
ناگهان در پيچ يك كوچه
چشم در چشمان مادر واكنم
هاي هاي اشتياق سالها را
سردهيم
وانچه در جان و جگر يك عمر پنهان كرده ايم
سر در آغوش هم آريم و به يكديگر دهيم
هيچ
در ميان ازدحام زائران
پاي تا سر گوش
شايد از او ناله اي در گير و دار اين همه فرياد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساكت
مي دويدم در نگاه صد هزار
آيينه كوچك
شايد از سيماي او در بازتاب جاودان اين همه تصوير
مانده باشدي سايه اي
هر چند نامعلوم
هيچ
هيچ غير از بغض تاريك ضريح
هيچ غير از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشك
هيچ غير از بهت محراب آه
هيچ غير از انتظار كفش كن
باز ميگشتم
زخم كاري خورده اي تا
جاودان دلتنگ
ز بيابان هاي خشك و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پيش چشمم گردبادي خاك صحرا را
چون دل من از زمين مي كند و مي پيچاند و تا اوج فضا مي برد
خود نمي دانم
موجي از نفرين اين بيچاره آدم بود
و در چشمان كور آسمان مي ريخت
يا كه باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا مي برد
خاك خواهي شد
از رخ آيينه ها هم پاك خواهي شد
چون غباري گيج گم سرگشته در افلاك خواهي شد


بدرود

۳۴ بازديد
 

پشت خرمن هاي گندم لاي بازوهاي بيد
آفتاب زرد كم كم نهفت
بر سر گيسوي گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شكفت
از تو بود اي چشمه جوشان تابستان
گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشيد و خرمن ها رسيد
از تو بود از گرمي آغوش تو
هر گلي خنديد و هر برگي دميد
اين همه شهد و شكر از سينه پر شور تست
در دل ذرات هستي نور تست
مستي ما از طلايي خوشه انگور تست
راستي را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدايا
زود بود


اي هميشه خوب

۳۴ بازديد
 

ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده ها ت
زير
آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاك
جرعه جرعه جرعه مي كشم ترا به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف كه مي كنم نگاه
تا همه كرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال
تابناك
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك


تر

۳۶ بازديد
 

طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبريز
اينجا و آنجا ابر چون كف هاي لغزنده
رها بر آب
آويخته بر شاخه هاي سرو
پيراهم مهتاب


گلهاي پرپر فرياد

۴۰ بازديد
 

شبي كه پرشده بودم زغصه هاي غريب
به بال جان سفري تا گذشته ها كردم
چراغ ديده برافروختم به شعله اشك
دل گداخته را جام جان نما كردم
هزار
پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا كردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غريب
گرفتم از همه كس دامن و رها كردم
هزار آرزوي ناشكفته سوخته را
دوباره يافتم و شرح ماجرا كردم
هزار ياد گريزنده در سياهي را
دويدم از پي و افتادم و صدا كردم
هزار بار عزيزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا كردم
چه هاي هاي غريبانه كه سردادم
چه ناله ها كه ز جان وجگر جدا كردم
يكي از آن همه يايران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا كردم
طنين گمشده اي بود در هياهوي باد
به دست مننرسيده آنچه دستو پاكردم
دريغ از آنهمه گلهاي پرپر فرياد
كه گوشواره گوش كر قضا كردم
همين نصيبم ازين رهگذر كه در همه حال
ترا كه جان مرا سوختي دعا كردم


پس از غروب

۳۸ بازديد
 

يك روز
چيزي پس از غروب تواند بود
وقتي نسيم زرد
خورشيد سرد را
چون برگ خشكي از لب ديوار رانده است
وقتي
چشمان بي نگاه من از
رنگ ابرها
فرمان كوچ را
تا انزواي مرگ
ناديده خوانده است
وقتي كه قلب من
خرد و خراب و خسته
از كار مانده است
چيزي پس از غروب تواند بود
چيزي پس از غروب كجا مي رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم كه بدانم
هرگز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
يك ذره
يك غبار
خاكستري رها شده در پهنه جهان
در سينه زمين يا اوج كهكشان
يا هيچ ! هيچ مطلق ! هر گز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
اما چه مي شوند
اين صدهزار شعر تر دلنشين كه من
در پرده هاي حافظه ام گرد كرده ام
اين صدهزارنغمه شيرين كه سالها
پرورده ام
به جان و به خاطر سپرده ام
اين صدهزار خاطره
اين صد هزار ياد
ايننكته هاي رنگين
اين قطه هاي نغز
اين بذله ها و نادره ها و لطيفه ها
اين ها چه مي شوند ؟
چيزي پس از غروب
چيزي پس از غروب من آيا
بر باد مي روند ؟
يا هر كجا كه ذره اي از جان من به
جاست
در سنگ در غبار
در هيچ هيچ مطلق
همراه با من اند ؟


مسيح بر دار

۳۶ بازديد
 

چه مي گذشت آنجا
كه از طلوع سحر
به جاي موج سپاس از دميدن خورشيد
به جاي بانگ نيايش در آستانه صبح
غبار و دود به اوج كبود جاري بود
هواي سربي سنگين به سينه ها مي ريخت
لهيب كوره آهن به شهر مي پيچيد
چه ميگذشت آنجا
كه جاي نازگل و ساز و باد و رقص درخت
به جاي خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ مي باريد
نسيم سوخته پر مي گريخت مي افتاد
درخت جان مي داد
كبوتران گريزان در آسمان دانند
كه حال ماهي در زهرناك رود چه بود
كه چشم بيد در آن جاري پليد چه ديد
كه نيكروزي از آدمي چگونه رميد
كبوتران دانند
چراغ و آينه آب جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز
نه مهر را دگر آن روي روشن از لبخند
چه ميگذشت آنجا ؟
چه مي گذشت ؟
نگاهي ازين دريچه به شهر
به مرغ و ماهي دريا
به كوه و جنگل و دشت
تن مسيح طبيعت به چار ميخ ستم
سرش به سينه اندوه جاوداني خم


يك گل بهار نيست

۳۴ بازديد
 

يك گل بهار نيست
صد گل بهار نيست
حتي هزار باغ پر از
گل بهار نيست
وقتي
پرنده ها همه خونين بال
وقتي ترانه ها همه اشك آلود
وقتي ستاره ها همه خاموشند
وقتي كه دستها با قلب خون چكان
در چارسوي گيتي
هر جا به استغاثه بلند است
آيا كسي طلوع شقايق را
در دشت شب گرفته تواند ديد ؟
وقتي بنفشه هاي بهاري
در چارسوي گيتي
بوي غبار وحشت و باروت مي دهند
آيا كسي صفاي بهاران را
هرگز
گلي به كام تواند چيد ؟
وقتي كه لوله هاي بلند توپ
در چارسوي گيتي
در استتار شاخه و برگ درخت هاست
اين قمري غريب
روي كدام شاخه بخواند ؟
وقتي كه دشت ها
درياي پرتلاطم خون است
ديگر نسيم زورق زرين صبح را
روي كدام بركه براند ؟
اكنون كه آدمي
از بام
هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمين را
از اوج بنگريم
از اوج بنگريم
ذرات دل به دشمني و ك ينه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگريم و ببينيم
در اين فضاي لايتناهي
از ذره كمترانيم
غرق هزار گونه تباهي
از اوج بنگريم و ببينيم
آخر چرا به سينه انسان ديگري
شمشير مي زنيم ؟
ما ذره هاي پوچ
در گير و دار هيچ
در روي كوره راه سياهي كه انتهاش
گودال نيستي است
آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانيم ؟
از اوج بنگريم
انبوه كشتگان را
خيل گرسنگان را
انباشته به كشتي بي لنگر
زمين
سوي كدام ساحل تا كهكشان دور
سوغات مي بريم ؟
آيا رهايي بشريت را
در چارسوي گيتي
در كائنات يك دل اميدوار نيست ؟
آيا درخت خشك محبت را
يك برگ در سبز در همه شاخسار نيست ؟
دستي برآوريم
باشد كزين گذرگه اندوه بگذريم
روزي كه آدمي
خورشيد دوستي را
در قلب خويش يافت
راه رهايي از دل اين شام تار هست
و آنجا كه مهرباني لبخند ميزند
در يك جوانه نيز شكوفه بهار هست