من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

از كوه با كوه

۳۵ بازديد
 

پرواز ميكرديم
بالاي سر خورشيد
در آبي گسترده مي تابيد
بيدار روشن پاك
پايين سراسر كوه بود كوه بود كوه
با صخره هاي سركشيده تا
پرند ابر
با كام خشك دره هاي تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه كولاك
من در كنار پنجره خاموش
پيشاني داغم به روي شيشه نمناك
با كوه حرفي داشتم از دور
اي سنگ تا خورشيد باليده
اي بندي هرگز نناليده
پيشانيت ايوان صحرا ها و دريا ها
ديروزها از
آن ستيغ سربلندت همچنان پيدا
خود را كجاها مي كشاني سوي بالاها و بالاها
با چشم بيزار از تماشا ها
اي چهره برتافته از خلق
اي دامن برداشته از خاك
اي كوه
اي غمناك
پرواز ميكرديم
بالاي سر خورشيد
در آبي گسترده مي تابيد
بيدار روشن پاك
من در كنار
پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواري از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواري از اندوه
جان در گريز از اينهمه بيهوده فرسودن
در آرزوي يك نفس زين خاك در خون دست و پا گم كرده دور و دورتر بودن
با خويش مي گفتم
ايكاش اين سيمرغ سنگين بال
تا جاودان مي راند در
افلاك


خاموش

۲۹ بازديد
 

در ساغر ما گل شرابي نشكفت
در اين شب تيره ماهتابي نشكفت
گفتم به ستاره خانه صبح كجاست
افسوس كه بر لبش جوابي نشكفت


سوقات ياد

۴۰ بازديد
 

اي سپيدار كهن سالي كه هيچ از قيل و قال ما نمي آسود
اين حياط مدرسه
اين كبوترهاي معصومي كه ما روزي به آن ها دانه مي داديم
اين همان
كوچه همان بن بست
اين همان خانه همان درگاه
اين همان ايوان همان در …….آه
از بيابانهاي خشك و تشنه از هر سوي صد فرسنگ
در غروبي ارغواني رنگ
با نشاني هاي گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شايد
از اشارت هاي يك در
از نگاه ساكت يك پنجره يك شيشه يك
ديوار
در حرم در كوچه در بازار
آمدم خود را مگر پيدا كنم
كيف زرد كوچكي بر پشت
نيزه اي از آن قلم هاي نيي در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شايد
ناگهان در پيچ يك كوچه
چشم در چشمان مادر واكنم
هاي هاي اشتياق سالها را
سردهيم
وانچه در جان و جگر يك عمر پنهان كرده ايم
سر در آغوش هم آريم و به يكديگر دهيم
هيچ
در ميان ازدحام زائران
پاي تا سر گوش
شايد از او ناله اي در گير و دار اين همه فرياد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساكت
مي دويدم در نگاه صد هزار
آيينه كوچك
شايد از سيماي او در بازتاب جاودان اين همه تصوير
مانده باشدي سايه اي
هر چند نامعلوم
هيچ
هيچ غير از بغض تاريك ضريح
هيچ غير از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشك
هيچ غير از بهت محراب آه
هيچ غير از انتظار كفش كن
باز ميگشتم
زخم كاري خورده اي تا
جاودان دلتنگ
ز بيابان هاي خشك و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پيش چشمم گردبادي خاك صحرا را
چون دل من از زمين مي كند و مي پيچاند و تا اوج فضا مي برد
خود نمي دانم
موجي از نفرين اين بيچاره آدم بود
و در چشمان كور آسمان مي ريخت
يا كه باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا مي برد
خاك خواهي شد
از رخ آيينه ها هم پاك خواهي شد
چون غباري گيج گم سرگشته در افلاك خواهي شد


بدرود

۲۹ بازديد
 

پشت خرمن هاي گندم لاي بازوهاي بيد
آفتاب زرد كم كم نهفت
بر سر گيسوي گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شكفت
از تو بود اي چشمه جوشان تابستان
گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشيد و خرمن ها رسيد
از تو بود از گرمي آغوش تو
هر گلي خنديد و هر برگي دميد
اين همه شهد و شكر از سينه پر شور تست
در دل ذرات هستي نور تست
مستي ما از طلايي خوشه انگور تست
راستي را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدايا
زود بود


اي هميشه خوب

۲۹ بازديد
 

ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده ها ت
زير
آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاك
جرعه جرعه جرعه مي كشم ترا به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف كه مي كنم نگاه
تا همه كرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال
تابناك
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك


تر

۳۱ بازديد
 

طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبريز
اينجا و آنجا ابر چون كف هاي لغزنده
رها بر آب
آويخته بر شاخه هاي سرو
پيراهم مهتاب


پس از غروب

۳۲ بازديد
 

يك روز
چيزي پس از غروب تواند بود
وقتي نسيم زرد
خورشيد سرد را
چون برگ خشكي از لب ديوار رانده است
وقتي
چشمان بي نگاه من از
رنگ ابرها
فرمان كوچ را
تا انزواي مرگ
ناديده خوانده است
وقتي كه قلب من
خرد و خراب و خسته
از كار مانده است
چيزي پس از غروب تواند بود
چيزي پس از غروب كجا مي رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم كه بدانم
هرگز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
يك ذره
يك غبار
خاكستري رها شده در پهنه جهان
در سينه زمين يا اوج كهكشان
يا هيچ ! هيچ مطلق ! هر گز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
اما چه مي شوند
اين صدهزار شعر تر دلنشين كه من
در پرده هاي حافظه ام گرد كرده ام
اين صدهزارنغمه شيرين كه سالها
پرورده ام
به جان و به خاطر سپرده ام
اين صدهزار خاطره
اين صد هزار ياد
ايننكته هاي رنگين
اين قطه هاي نغز
اين بذله ها و نادره ها و لطيفه ها
اين ها چه مي شوند ؟
چيزي پس از غروب
چيزي پس از غروب من آيا
بر باد مي روند ؟
يا هر كجا كه ذره اي از جان من به
جاست
در سنگ در غبار
در هيچ هيچ مطلق
همراه با من اند ؟


گلهاي پرپر فرياد

۳۴ بازديد
 

شبي كه پرشده بودم زغصه هاي غريب
به بال جان سفري تا گذشته ها كردم
چراغ ديده برافروختم به شعله اشك
دل گداخته را جام جان نما كردم
هزار
پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا كردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غريب
گرفتم از همه كس دامن و رها كردم
هزار آرزوي ناشكفته سوخته را
دوباره يافتم و شرح ماجرا كردم
هزار ياد گريزنده در سياهي را
دويدم از پي و افتادم و صدا كردم
هزار بار عزيزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا كردم
چه هاي هاي غريبانه كه سردادم
چه ناله ها كه ز جان وجگر جدا كردم
يكي از آن همه يايران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا كردم
طنين گمشده اي بود در هياهوي باد
به دست مننرسيده آنچه دستو پاكردم
دريغ از آنهمه گلهاي پرپر فرياد
كه گوشواره گوش كر قضا كردم
همين نصيبم ازين رهگذر كه در همه حال
ترا كه جان مرا سوختي دعا كردم


مسيح بر دار

۳۰ بازديد
 

چه مي گذشت آنجا
كه از طلوع سحر
به جاي موج سپاس از دميدن خورشيد
به جاي بانگ نيايش در آستانه صبح
غبار و دود به اوج كبود جاري بود
هواي سربي سنگين به سينه ها مي ريخت
لهيب كوره آهن به شهر مي پيچيد
چه ميگذشت آنجا
كه جاي نازگل و ساز و باد و رقص درخت
به جاي خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ مي باريد
نسيم سوخته پر مي گريخت مي افتاد
درخت جان مي داد
كبوتران گريزان در آسمان دانند
كه حال ماهي در زهرناك رود چه بود
كه چشم بيد در آن جاري پليد چه ديد
كه نيكروزي از آدمي چگونه رميد
كبوتران دانند
چراغ و آينه آب جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز
نه مهر را دگر آن روي روشن از لبخند
چه ميگذشت آنجا ؟
چه مي گذشت ؟
نگاهي ازين دريچه به شهر
به مرغ و ماهي دريا
به كوه و جنگل و دشت
تن مسيح طبيعت به چار ميخ ستم
سرش به سينه اندوه جاوداني خم


نخجير

۳۰ بازديد
 

براي كودكان سوگند بايد خورد
كه روزي موج مي زد بال مي گسترد چون دريا درخت اينجا
مبارك دم نسيمي بود و پروازي و آوازي
فشانده گيسوان رودي
گشوده
بازوان دشتي
چمنزاري و گلگشتي
شكوه كشتزاران و بنفشه جو كناران بود
خروش آب بود و هاي و هوي گله
غوغاي جواناني كه شاد و خوش
مي افكندند رخت اينجا
سلام گرم مشتي مردمان نيك بخت اينجا
صفاي خاطري عشق و اميدي بود
ترنم شيرين عزيزم برگ بيدي بود
گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم
چه پيش آمد چه پيش آمد كه آن گل هاي خوبي ناگهان پژمرد ؟
محبت را و رحمت را مگر دستي شبي دزديد و با خود برد
كجا باور كنند آن روزگاران را
براي كودكان سوگند بايد خورد
چه جاي چشمهو بيد و چمن راه نفس بسته است
زمين با آسمان اي داد با
پولاد پيوسته است
دگر در خواب بايد ديد پر.از پري وار پرستو را
صفاي بيشه زار و سايه بيد لب جو را
در انبوه سپيداران چراغ چشمه آهو را
به روي دشت ها از دختران پيرهن رنگين هياهو را
دگر در خواب بايد ديد
كجا اما تواند خفت اين گم كرده ره در جنگل آهن
كجا
آيا تواند ناله داد از كدامين دوست يا دشمن ؟
رهايي را نه دستي مي رسد از تو نه پايي مي رود از من
چو پيكان خورده نخجيري به دام افتاده سخت اينجا