دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۸ ۳۱ بازديد
چه مي گذشت آنجا
كه از طلوع سحر
به جاي موج سپاس از دميدن خورشيد
به جاي بانگ نيايش در آستانه صبح
غبار و دود به اوج كبود جاري بود
هواي سربي سنگين به سينه ها مي ريخت
لهيب كوره آهن به شهر مي پيچيد
چه ميگذشت آنجا
كه جاي نازگل و ساز و باد و رقص درخت
به جاي خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ مي باريد
نسيم سوخته پر مي گريخت مي افتاد
درخت جان مي داد
كبوتران گريزان در آسمان دانند
كه حال ماهي در زهرناك رود چه بود
كه چشم بيد در آن جاري پليد چه ديد
كه نيكروزي از آدمي چگونه رميد
كبوتران دانند
چراغ و آينه آب جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز
نه مهر را دگر آن روي روشن از لبخند
چه ميگذشت آنجا ؟
چه مي گذشت ؟
نگاهي ازين دريچه به شهر
به مرغ و ماهي دريا
به كوه و جنگل و دشت
تن مسيح طبيعت به چار ميخ ستم
سرش به سينه اندوه جاوداني خم