سوقات ياد

مشاور شركت بيمه پارسيان

سوقات ياد

۴۱ بازديد
 

اي سپيدار كهن سالي كه هيچ از قيل و قال ما نمي آسود
اين حياط مدرسه
اين كبوترهاي معصومي كه ما روزي به آن ها دانه مي داديم
اين همان
كوچه همان بن بست
اين همان خانه همان درگاه
اين همان ايوان همان در …….آه
از بيابانهاي خشك و تشنه از هر سوي صد فرسنگ
در غروبي ارغواني رنگ
با نشاني هاي گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شايد
از اشارت هاي يك در
از نگاه ساكت يك پنجره يك شيشه يك
ديوار
در حرم در كوچه در بازار
آمدم خود را مگر پيدا كنم
كيف زرد كوچكي بر پشت
نيزه اي از آن قلم هاي نيي در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شايد
ناگهان در پيچ يك كوچه
چشم در چشمان مادر واكنم
هاي هاي اشتياق سالها را
سردهيم
وانچه در جان و جگر يك عمر پنهان كرده ايم
سر در آغوش هم آريم و به يكديگر دهيم
هيچ
در ميان ازدحام زائران
پاي تا سر گوش
شايد از او ناله اي در گير و دار اين همه فرياد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساكت
مي دويدم در نگاه صد هزار
آيينه كوچك
شايد از سيماي او در بازتاب جاودان اين همه تصوير
مانده باشدي سايه اي
هر چند نامعلوم
هيچ
هيچ غير از بغض تاريك ضريح
هيچ غير از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشك
هيچ غير از بهت محراب آه
هيچ غير از انتظار كفش كن
باز ميگشتم
زخم كاري خورده اي تا
جاودان دلتنگ
ز بيابان هاي خشك و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پيش چشمم گردبادي خاك صحرا را
چون دل من از زمين مي كند و مي پيچاند و تا اوج فضا مي برد
خود نمي دانم
موجي از نفرين اين بيچاره آدم بود
و در چشمان كور آسمان مي ريخت
يا كه باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا مي برد
خاك خواهي شد
از رخ آيينه ها هم پاك خواهي شد
چون غباري گيج گم سرگشته در افلاك خواهي شد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد