با حوانه ها نويد زندگي است
زندگي شكفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهاي مهربان
ساقهها پر از جوانه ميشود
هر جوانه اي شكوفه
ميكند
شاخه چلچراغ مي شود
هر درخت پر شكوفه باغ
كودكي كه تازه ديده باز ميكند
يك جوانه است
گونه هاي خوشتر از شكوفه اش
چلچراغ تابناك خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون ميان گاهواره ناز ميكند
اي نسيم رهگذر به ما بگو
اين جوانه هاي باغ زندگي
اين شكوفه هاي عشق
از سموم وحشي كدام شوره زار
رفته رفته خار ميشوند
اين كبوتران برج دوستي
از غبار جادوي كدام كهكشان
گرگهاي هار مي شوند
همچون شهاب ميگذرم در زلال شب
از دشت هاي خالي و خاموش
از پيچ و تاب گردنه ها قعر دره ها
نور چراغها چون خوشه هاي آتش
در بوته هاي دود
راهي ميان ظلمت شب باز ميكند
همراه من ستاره غمگين و خسته اي
در دور دست ها
پرواز ميكند
نور غريب ماه
نرم و سبك به خلوت آغوش دره ها
تن ميكند رها
بازوي لخت گردنه پيچيده كامجو
بر دور سينه هوس انگيزه تپه ها
باد از شكاف دامنه فرياد ميزند
من همچون باد
مي گذرم روي بال شب
در هر سوي راه
غوغاي شاخه ها و گريز درخت هاست
با برگ هاي سوخته با شاخه هاي خشك
سر مكشند در پي هم خارهاي گيج
گاهي دو چشم خونين از لاي بوته ها
مبهوت مي درخشد و محسور مي شود
گاهي صداي واي كسي از فراز كوه
در هاي و هوي همهمه ها دور مي شود
اي روشنايي سحر اي آفتاب پاك
اي مرز جاودانه نيكي
من با بميد وصل تو شب را شكسته ام
من در هواي عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شكنج راه
سوي تو بال و پر زده ام در ملال شب
تنها درخت كوچه ما در ميان شهر
تيري است بي چراغ
اهل محله مردم زحمتكش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار نعجزه اي شايد
در كار برق و آب
امضاي اين و آن را طومار مي كنند
شب ها ميان طلمت مطلق سكوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار ميكنند
گفتم سرود صبح ؟
آري به روي شاخه آن تير بي چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاك را
اقرار ميكنند
بابك ميان يك وجب از خاك باغچه
بذري فشانده است
وزحوض نيمه آب
تا كشتزار خويش
نهري كشانده است
وقتي كه كام حوض
چون كام مردمان محل خشك مي شود
از زير آفتاب
گلبرگهاي مزرعه سبز خويش را
با قطره هاي گرم عرق آب مي دهد
در آفتاب ظهر كه من مي رسم ز راه
طومار تازه اي را همسايه عزيز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه اي به خانه ديگر
سوقات ميبرد
اين طفل هشت ساله وليكن
كارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر كه من مي رسم ز راه
با آستين بر زده در پاي كشتزار
بر گونه قطره هاي عرق شهد خوشگوار
از بيخ و بن كشيده علف هاي هرزه را
فرياد مي زند
بابا بيا بيا
گل كرده لوبيا
لبخند كودكانه او درس ميدهد
كاين خاك خارپرور باران نديده را
با آستين بر زده آباد ميكنند
از ريشه مي زنند علف هاي هرزه را
آنگاه
با قطره هاي گرم عرق باغهاي سبز
بنياد ميكنند
خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب در فضاي تار خود آرام ميگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه بدرقه ميكرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود ميشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان كه زهم
ميشكافتم
مردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاك ميتپيد
در خويش ميگداخت
از خويش مي گريخت
ميريخت مي گسست
مي كوفت مي شكافت
وز هر شكاف بوي نسيم غريب مرگ
در خانه ميشتافت
انگار خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال
ميكنند
مردان و كودكان و زنان ميگريختند
گنجي كه اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال ميكنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار كودك در خواب ناز را
كوبيد و خاك كرد
چندين مادر زحمت كشيده را
در دم هلاك ك رد
مردان رنگ
سوخته از رنج كار را
در موج خون كشيد
وز گونه شان تبسم و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاك پاك كرد
در آن خرابه ها
ديدم مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته
در زير خشت و خاك
بيچاره بند بند وجودش شكسته بود
ديگر لبي كه با تو بگويد سخن نداشت
دستي
كه درعزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش جاي جان كسي در زمين نبود
زيرا كه جان به عالم جان بال ميگشود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي كه برآيد ز تن نداشت
شب ها كه آن دقايق جانكاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش
با فر نفس تشنج
خونين مرگ را
احساس ميكنم
آواز بغض و غصه و اندوه بي امان
ريزد به جان من
جز روح كودكان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست كسي همزبان من
آن دست هاي كوچك و آن گونه هاي پاك
از گونه سپيده مان پاكتر كجاست
آن چشمهاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناك
تر كجاست
آوخ زمين به ديده من بيگناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار چهل و سيلي فقز است و خانه نيست
اين خشت هاي خام كه بر خاك چيده اند
ديگر زيمن تهي است
ديگر به روي دشت
آن كودك ناز
آن دختران شوخ
آن باغهاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته ز آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست كه در مرگ زندگيست
باز له له مي زند از تشنه كامي برگ
باز مي جوشد سراپاي درختان را غبار مرگ
باز ميپيچد به خود از سيلي سوزان گرما تاك
مي فشارد پنجه هاي خشك و گرد
آلود را بر خاك
باز باد از دست گرما ميكشد فرياد
گوييا مي رقصد آتش ميگريزد باد
باز ميرقصد به روي شانه هاي شهر
شعله هاي آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاك
سر بر آر از كوه با آن گاوپيكر گرز
اي نسيم دره البرز
لحاف كهنه زال فلك شكافته شد
و پنبه كوچه و بازار شهر را پر كرد
و دشت اكنون سرد و غريب و خاموش است
آهاي لحاف پاره خود رابه بام ما متكان
كه گرچه
پنبه ما را هميشه آفت خورد
و دشت سوخته از پنبه سپيده تهي ست
جهان به كام حريفان پنبه در گوش است
در پيش چشم خسته من دفتري گشود
كز سال هاي پيش
چندين هزار عكس در آن يادگار بود
تصوير رنگ مرده از ياد رفته ها
رخسار خاك خورده در خاك خفته
ها
چشمان بي تفاوت شان چشمه ملال
لبهاي بي تبسم شان قصه زوال
بگسسته از وجود
پيوسته با خيال
هر صفحه پيش چشمم ديوار مي نمود
متروك و غمگرفته و بيمار
هر عكس چون دريچه به ديوار
انگار
آن چشم هاي خاموش
آن چهره هاي مات
همراه قصه هاشان از آن
دريچه ها
پرواز كرده اند
در موج گردباد كبود و بنفش مرگ
راهي در آن فضاي تهي باز كرده اند
پاي دريچه اي
چشمم به چشم مادر بيمارم اوفتاد
يادش بخير
او از همين دريچه به آفاق پر گشود
رفت آن چنان كه هيچ نيامد دگر فرود
اي آسمان تيره تا جاودان تهي
من از كدام
پنجره پرواز ميكنم
وز ظلمت فشرده اين روزگار تلخ
سوي كدام روزنه ره باز ميكنم
در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من كبوترهاي شعرم را دهم پرواز
شهر را گويي نفس در سينه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگي از برگي نمي جنبد
آٍمان در چارديوار ملال خويش زنداني است
روي اين مرداب يك جنبنده پيدا نيست
آفتاب از اينهمه دلمردگي ها رويگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدايي را زبان بسته است
زندگي سر در گريبان است
اي قناري هاي شرينكار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
اي خروشان
موجهاي مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من ميميرد و هنگام مرگش نيست
زيستن را در چنين آلودگي ها زاد و برگش نيست
اي تپش هاي دل بي تاب من
اي سرود بيگناهي ها
اي تمنا هاي سركش
اي غريو تشنگي ها
در كجاي اين ملال آباد
من
سرودم را كنم فرياد
در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من كبوترهاي شعرم را دهم پرواز
با همين ديدگان اشك آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شكوفه به صبحدم به نسيم
به بهاري كه ميرسد از راه
چند
روز دگر به ساز و سرود
ما كه دلهايمان زمستان است
ما كه خورشيدمان نمي خندد
ما كه باغ و بهارمان پژمرد
ما كه پاي اميدمان فرسود
ما كه در پيش چشم مان رقصيد
اين همه دود زير چرخ كبود
سر راه شكوفه هاي بهار
گر به سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق با تمام وجود
سالها مي رود كه از اين دشت
بوي گل يا پرنده اي نگذشت
ماه ديگر دريچه اي نگشود
مهر ديگر تبسمي ننمود
اهرمن ميگذشت و هر قدمش
نيز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشير هاي خون آلود
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود
وز نفس هاي تند زهرآگين
باد همرنگ شعله برميخاست
دود بر روي دود مي افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فكند و ربود
اشك در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمني كرد با جهان پيوند
دوستي گفت با زمين بدرود
شايد اي خستگان وحشت دشت
شايد اي ماندگان ظلمت شب
در بهاري كه ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اكنون كبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
قفسي بايد ساخت
هرچه در دنيا گنجشك و قناري هست
با پرستوها
و كبوترها
همه را بايد يكجا به قفس انداخت
روزگاري است كه پرواز كبوترها
در فضا ممنوع است
كه چرا
به حريم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاري است كه خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و هياهوي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي خواندم
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
تا به آنجا كه وصيت مي كرد
گر روي پاك و مجرد چو
مسيحا به فلك
از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
دلم از نام مسيحا لرزيد
از پس پرده اشك
من مسيحا را بالاي صليبش ديدم
با سرخم شده بر سينه كه باز
به نكو كاري پاكي خوبي
عشق مي ورزيد
و پسر هايش را
كه چه سان پاك و مجرد به فلك تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه
به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلك جاري است
تيغه نقره داس مه نو زنگاري است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بيزاري است
روزگاري است كه خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و غزل هاي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي بندم
از پس پرده اشك
خيره در مزرعه خشك فلك مي نگرم
مي بينم
در دل شعله و دود
مي شود خوشه پروين خاموش
پيش خود مي گويم
عهد خودرايي و خود كامي است
عصر خون آشامي است
كه درخشنده تر از خوشه پروين سپهر
خوشه اشك يتيمان ويتنامي است