تنها درخت كوچه ما در ميان شهر
تيري است بي چراغ
اهل محله مردم زحمتكش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار نعجزه اي شايد
در كار برق و آب
امضاي اين و آن را طومار مي كنند
شب ها ميان طلمت مطلق سكوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار ميكنند
گفتم سرود صبح ؟
آري به روي شاخه آن تير بي چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاك را
اقرار ميكنند
بابك ميان يك وجب از خاك باغچه
بذري فشانده است
وزحوض نيمه آب
تا كشتزار خويش
نهري كشانده است
وقتي كه كام حوض
چون كام مردمان محل خشك مي شود
از زير آفتاب
گلبرگهاي مزرعه سبز خويش را
با قطره هاي گرم عرق آب مي دهد
در آفتاب ظهر كه من مي رسم ز راه
طومار تازه اي را همسايه عزيز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه اي به خانه ديگر
سوقات ميبرد
اين طفل هشت ساله وليكن
كارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر كه من مي رسم ز راه
با آستين بر زده در پاي كشتزار
بر گونه قطره هاي عرق شهد خوشگوار
از بيخ و بن كشيده علف هاي هرزه را
فرياد مي زند
بابا بيا بيا
گل كرده لوبيا
لبخند كودكانه او درس ميدهد
كاين خاك خارپرور باران نديده را
با آستين بر زده آباد ميكنند
از ريشه مي زنند علف هاي هرزه را
آنگاه
با قطره هاي گرم عرق باغهاي سبز
بنياد ميكنند
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۸ ۳۸ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد