از دره هاي حيرت
در كوههاي اندوه
با بغض سنگي ام
خاموش مي گذشتم
با هر چه درد در جگرم بود
فرياد مي كشيدم
محمود
گفتم
كه از غريو من اينك
بر سقف رود مي درد اين چادر كبود
گفتم لهيب سركش اين بانگ دردناك
اين صخره هاي سر به فلك بركشيده را
مي افكند به خاك
اما غريو من
از پشت بغض سنگي من ره برون نبرد
يك سنگريزه نيز
از جا تكان نخورد
اما آوار درد بود كه مي آمد
از قله
ها و دامنه ها بر سرم فرود
از دره هاي حيرت
در كوه هاي اندوه
با بغض سنگي ام
تاريك مي گذشتم
گفتم كه چشمهاي من
اين چشمه هاي خشك
روشن كند دوباره مرا با زلال اشك
جاري كند دوباره مرا پا به پاي رود
ديوار بهت من
اما
راهي به روي موج سركشم نمي گشود
از دره هاي حيرت
دركوههاي اندوه با بغض سنگي ام
مي رفتم و به زمزمه مي گفتم
يك سيب يك ترنج نبودي
كه گويمت
دستي شبانه آمد و ناگه تو را ربود
اي جنگل عضيم محبت
محمود
از دره هاي حيرت
در كوههاي اندوه
آهسته خسته بسته شكسته
مي رفتم و به زمزمه
مي گفتم
سرگشته اي كه هيچ نياسود
پوينده اي كه هيچ نفرسود
تا هر زمان كه در ره آزاد زيستن
پيوند دوستي گامي توان نهاد
حرفي توان نوشت
شعري توان سرود
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در كنار تو خواهد بود
محمود
سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
منشين در پس اين بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مكن اي خسته درين بغض درنگ
دل ديوانه
تنها دلتنگ
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يكي است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يكي است
ديدي آن را كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش سرشارترين
آنكه مي گفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دلآزارترين شد چه دلآزارترين
نه همين سردي و بيگانگي از حد
گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مكن
آتشي را كه در آن زيسته اي سرد مكن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است كه همواره شود از خون رنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
بي صدا شب تا سحر
ياران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سياه از
تيرگي هاي گنهكاران
ناگهان چون نوعروسي در پرندين پوشش پاك سپيد تازه
سر بر كرد
شهر اينك دست نيروهاي نوراني است
در پس اين چهره تابنده
اما
باطني تاريك دودآلود ظلماني است
گر بخواهد خويشتن را زين پليدي هم بپيرايد
همتي بي حرف همچون برف مي بايد
كجايي اي رفيق نيمه راهم
كه من در چاه شبهاي سياهم
نمي بخشد كسي جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم كز خدا هم
ندانم اين نسيم بال بسته
چه خواهد كرد با جان هاي خسته
پرستو مي رسد غمگين و خاموش
دريغ از آن بهاران خجسته
آيينه چون شكست
قابي سياه و خالي
از او به جاي ماند
با ياد دل كه آينه اي بود
در خود گريستم
بي آينه چگونه درين قاب زيستم
با برق اشكي در نگاه روشن خويش
ما را گذر مي داد در احساس آهو
ما را خبر مي داد از بيداد صياد
من اين ميان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجيريان برج افسوس
در ما نظر مي كرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ويرانه جنگ
رنگين به خون بي گناهان
مي خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبي صبح صفاهان
مي بردمان از كوچه باغ
دور تاريخ
همراه خيل دادخواهان
يكراست تا دربار كوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هايي جاوداني
از نو شنيديم
محمود را در پيشگاه شاعر توس
بر تخت ديديم
در هر قدم جانهاي ما شيداتر از پيش
در قلم احساس او نازكتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسيقي رنگ
مي زد به تار و پود ما چنگ
تالار مي رقصيد انگار
بر روي بال اين همه آواو آهنگ
گفتم كه اين رسام ماني است
آورده نقشي تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوي مرز بهت و حيرت
ما مات از پا مي نشستيم
در پيش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
مي شكستبم
مبهوت آن همت هنر احساس
نيرو
رسام بود و حاصل انديشه او
بيرون ازين هنگامه هاي رنگ و تصوير
پيوند تار و پود جان ها پيشه او
دنبال اين صياد دلها
همراه آهو
ما
با زبان بي زباني
آفرين گو
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
در جنگل ياد
آسيمه سر در بيشه
زاران مي دويدم
فرياد ها بر مي كشيدم
درد عجيبي چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم كرده بودم
از پيش من صفهاي انبوه درختان مي گذشتند
بي ماه من اين ها چه زشتند
آيا شما آن ماه زيبا را نديديد
آيا شما او را نپچيديد
ناكاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را
مي كشند از دور با زور
پيش من آورند و گفتند
اعريمن است اين
خودكامه باد
ديوانه مستي كه نفرين ها بر او باد
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده ست
او را همه شب تا سحر در بر كشيده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيده ست
من دستهايم را به سوي آن سيه چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم
چيزي دگر يادم نمي آيد ازين بيش
از خشم يا افسوس كم كم رفتم از خويش
در بيشه زار يادها تنهاي تنها
افتاده بودم ياد در دست
در آسمان صبحدم ماه
مي رفت سرمست
در نيمه هاي قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان ميخواند
مي خواند با صداي
حزينش
مي خواست تا صداي خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سيه دل بدكار را مگر
در راه مردمي بكشاند
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
در اصل يك درخت كهن آدم
از بهشت
آورد در زمين و درين پهندشت كشت
ما شاخه درخت خداييم
چون برگ و بار ماست ز يك
ريشه و تبار
هر يك تبر به دست چراييم ؟
اين آتش اي شگفت
در مردم زمانه او در نميگرفت
آزرده و شكسته
گريان و نا اميد
مي رفت و با نواي حزيبنش
مي خواند
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شكسته پر آسماني ام
گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميكنند با غم بي همزباني ام
دنبال همزبان
مي گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با كوله بار اندوه
با كوه حرف مي زد
با كوه
حيدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوي تو آمده ست
با چشم اشكبار
غم روي غم گذاشته عمري است شهريار
من با تو درد
خويش بيان مي كنم تو نيز
بر گير اين پيام و از آن قله بلند
پرواز ده
كه در همه آفاق بشنوند
اي كاش جغد نيز
در اين جهان ننالد
از تنگي قفس
اين جا ولي نه جغد كه شيري است دردمند
افتاده در كمند
پيوسته مي خروشد در تنگناي دام
وز خلق بي مروت بي درد
يك ذره
مهر و رحم طلب ميكند مدام
مي رفت و با صاداي حزينش
مي خواند
و ديگر مزن دم از وطن من
وز كيش من مگوي به هر جمع و انجمن
بس كن حديث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
دركوچه باغ عشق
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
گاهي گر از ملال محبت
برانمت
دوري چنان مكن كه به شيون بخوانمت
پيوند جان جدا شدني نيست ماه من
تن نيستي كه جان دهم و وارهانمت
زين پيش گشته اند به گرد غزل بسي
اين مايه سوز عشق نبوده است در كسي
مي رفت
تا كرگ نابكار سر راه او گرفت
تا ناگهان صداي حزينش
اين بغض سالها
اين
بغض دردهاي گران در گلو گرفت
در نيمه هاي قرن بشر سوزان
اشك مجسمي بود
در چشم روزگار
جان مايه محبت و رقت
اي واي شهريار
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابيد خورشيد وار
چو آغوش نوروزر پيروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشاني ارغوان
نويد اميد است در باغ
جان
كه هرگز نماند به جاي
زمستان اهريمني
بهاران فرا ميرسد
پرستيدني
سراسر همه مژده ايمني
درين صبح فرخنده تابناك
كه از زندگي دم زند جان خاك
بيا با دل و جان پاك
همه لحظه ها را به شادي سپار
نوايي هم آهنگ ياران برآر
خوش آمد بهار