در بيشه زار يادها

مشاور شركت بيمه پارسيان

در بيشه زار يادها

۳۹ بازديد
 

شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
در جنگل ياد
آسيمه سر در بيشه
زاران مي دويدم
فرياد ها بر مي كشيدم
درد عجيبي چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم كرده بودم
از پيش من صفهاي انبوه درختان مي گذشتند
بي ماه من اين ها چه زشتند
آيا شما آن ماه زيبا را نديديد
آيا شما او را نپچيديد
ناكاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را
مي كشند از دور با زور
پيش من آورند و گفتند
اعريمن است اين
خودكامه باد
ديوانه مستي كه نفرين ها بر او باد
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده ست
او را همه شب تا سحر در بر كشيده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيده ست
من دستهايم را به سوي آن سيه چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم
چيزي دگر يادم نمي آيد ازين بيش
از خشم يا افسوس كم كم رفتم از خويش
در بيشه زار يادها تنهاي تنها
افتاده بودم ياد در دست
در آسمان صبحدم ماه
مي رفت سرمست


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد