اي واي شهريار

مشاور شركت بيمه پارسيان

اي واي شهريار

۴۳ بازديد
 

در نيمه هاي قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان ميخواند
مي خواند با صداي
حزينش
مي خواست تا صداي خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سيه دل بدكار را مگر
در راه مردمي بكشاند
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
در اصل يك درخت كهن آدم
از بهشت
آورد در زمين و درين پهندشت كشت
ما شاخه درخت خداييم
چون برگ و بار ماست ز يك
ريشه و تبار
هر يك تبر به دست چراييم ؟
اين آتش اي شگفت
در مردم زمانه او در نميگرفت
آزرده و شكسته
گريان و نا اميد
مي رفت و با نواي حزيبنش
مي خواند
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شكسته پر آسماني ام
گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميكنند با غم بي همزباني ام
دنبال همزبان
مي گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با كوله بار اندوه
با كوه حرف مي زد
با كوه
حيدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوي تو آمده ست
با چشم اشكبار
غم روي غم گذاشته عمري است شهريار
من با تو درد
خويش بيان مي كنم تو نيز
بر گير اين پيام و از آن قله بلند
پرواز ده
كه در همه آفاق بشنوند
اي كاش جغد نيز
در اين جهان ننالد
از تنگي قفس
اين جا ولي نه جغد كه شيري است دردمند
افتاده در كمند
پيوسته مي خروشد در تنگناي دام
وز خلق بي مروت بي درد
يك ذره
مهر و رحم طلب ميكند مدام
مي رفت و با صاداي حزينش
مي خواند
و ديگر مزن دم از وطن من
وز كيش من مگوي به هر جمع و انجمن
بس كن حديث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
دركوچه باغ عشق
مي رفت و با صداي حزينش
مي خواند
گاهي گر از ملال محبت
برانمت
دوري چنان مكن كه به شيون بخوانمت
پيوند جان جدا شدني نيست ماه من
تن نيستي كه جان دهم و وارهانمت
زين پيش گشته اند به گرد غزل بسي
اين مايه سوز عشق نبوده است در كسي
مي رفت
تا كرگ نابكار سر راه او گرفت
تا ناگهان صداي حزينش
اين بغض سالها
اين
بغض دردهاي گران در گلو گرفت
در نيمه هاي قرن بشر سوزان
اشك مجسمي بود
در چشم روزگار
جان مايه محبت و رقت
اي واي شهريار


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد