دور از نشاط هستي و غوغاي زندگي
دل با سكوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سكوت سرد و گرانبار را شكست
آمد صفاي خلوت اندوه را ربود
آمد به اين اميد كه در
گور سرد دل
شايد ز عشق رفته بيابد نشانه اي
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتياق
من بودم و سكوت و غم و جاودانه اي
آمد مگر كه باز در اين ظلمت ملال
روشن كند به نور محبت چراغ من
باشد كه من دوباره بگيرم سراغ شعر
زان بيشتر كه مرگ بگيرد سراغ من
گفتم مگر صفاي
نخستين نگاه را
در ديدگان غمزده اش جستجو كنم
وين نيمه جان سوخته از اشتياق را
خاكستر از حرارت آغوش او كنم
چشمان من به ديده او خيره مانده بود
رخشيد ياد عشق كهن در نگاه ما
آهي از آن صفاي خدايي زبان دل
اشكي از آن نگاه نخستين گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از
سينه بركشيد
آويخت همچو طفل يتيمي به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهي كشيد از سر حسرت كه : اين منم
باز آن لهيب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولي چه سود
ما هر كدام رفته به دنبال سرنوشت
من ديگر آن نبوده ام و او ديگر او نبود
اي آخرين رنج
تنهاي تنها مي كشيدم انتظارت
ناگاه دستي خشمگين مشتي به در كوفت
ديوارها در كام تاريكي فرو ريخت
لرزيد جانم از نسيمي سرد و
نمناك
نگاه دستي در من درآويخت
دانستم اين ناخوانده مرگ است
از سالهاي پيش با من آشنا بود
بسيار او را ديده بودم
اما نمي دانم كجا بود
فرياد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در كامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در كوه ها
در دره هاي ژرف و خاموش
بر روي دريا هاي
خون در تيرگي ها
در خلوت گردابهاي سرد و تاريك
در كام اوهام
در ساحل متروك درياهاي آرام
شبهاي جاويدان مرا در بر گرفتند
اي آخرين رنج
من خفته ام بر سينه خاك
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
اكنون تو تنها مانده اي اي آخرين رنج
برخيز برخيز
از من بپرهيز
برخيز از اين گور وحشت زا حذر كن
گر دست تو كوتاه شد از دامن من
بر روي بال آرزويهايم سفر كن
با روح بيمارم بيامرز
بر عشق ناكامم بپيوند
در كوره راه گمشده سنگلاخ
عمر
مردي نفس زنان تن خود ميكشد به راه
خورشيد و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو ديده خيره به اين مرد بي پناه
اي
بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سياه درنگ ها
حيران نشسته در دل شبهاي بي سحر
گرياندويده در پي فرداي بي اميد
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد
سو سو زنان ستاره كوري ز بام عشق
در آسمان پخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد
اين رهگذر منم كه همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم به صد غرور
اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ
خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور
اي رهنورد خسته چه نالي ز سرنوشت
ديگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه كن
تا شهر مرگ راه درازي نمانده است
جان مي دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازيانه او خم نميكنم
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار
جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي
نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد
نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
بر تن خورشيد مي پيچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب
تك درختي خشك در پهناي دشت
تشنه مي ماند در اين تنگ غروب
از كبود آسمان هاي
روشني
مي گريزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
مي چكد از ابرها باران نور
مي گشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ مي گيرد به بر
باد وحشي مي دود در كوچه ها
تيرگي سر مي شكد از بام و در
شهر مي خوابد به لالاي سكوت
اختران نجوا كنان بر بام شب
نرم نرمك
باده مهتاب را
ماه مي ريزد درون جام شب
نيمه شب ابري به پهناي سپهر
مي رسد از راه و مي تازد به ماه
جغد مي خندد به روي كاج پير
شاعري مي ماند و شامي سياه
دردل تاريك اين شب هاي سرد
اي اميد نا اميدي هاي من
برق چشمان تو همچون آفتاب
مي درخشد بر رخ فرداي من
دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر كن
خبر از درد بيدردي نداري
بنال اي دل كه رنجت شادماني است
بمير
اي دل كه مرگت زندگاني است
مياد آندم كه چنگ نغمه سازت
ز دردي بر نيانگيزد نوايي
مياد آندم كه عود تار و پودت
نسوزد در هواي آشنايي
دلي خواهم كه از او درد خيزد
بسوزد عشق ورزد اشك ريزد
به فريادي سكوت جانگزا را
بهم زن در دل شب هاي و هو كن
و گر ياري
فريادت نمانده است
چو مينا گريه پنهان در گلو كن
صفاي خاطر دل ها ز درد است
دل بي درد همچون گور سرد است
بدين افسونگري وحشي نگاهي
مزن بر چهره رنگ بي گناهي
شرابي تو شراب زندگي بخش
شبي مي نوشمت خواهي نخواهي
چو ماه از كام ظلمت ها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نا بهنگام
مرا در ظلمت ها كشيدي
شكفتي همچو گل در بازوانم
درخشيدي چو مي در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشي
كشاندي تا بهشت جاودانم
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيد و گويدم ز جا برخيز
اين جامه عاريت به دور افكن
وين باده جانگزا به كامت ريزا
خواهم كه مگر ز مرگ بگريزم
مي
خندد و مي كشد در آغوشم
پيمانه ز دست مرگ مي گيرم
مي لرزم و با هراس مي نوشم
آن دور در آن ديار هول انگيز
بي روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده كژدمها
بازيچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نيمه شب كه تنها مرگ
بنشسته به روي دخمه ها بيدار
ومانده مار و
مور و كژدم را
مي كاود و زوزه مي كشد كفتار
روزي دو به روي لاشه غوغايي است
آنگاه سكوت مي كند غوغا
رويد ز نسيم مرگ خاري چند
پوشد رخ آن مغاك وحشت زا
سالي نگذشته استخوان من
در دامن گور خاك خواهد شد
وز خاطر روزگار بي انجام
اين قصه دردناك خواهد شد
اي
رهگذران وادي هستي
از وحشت مرگ مي زنم فرياد
بر سينه سرد گور بايد خفت
هر لحظه به مار بوسه بايد داد
اي واي چه سرنوشت جانسوزي
اينست حديث تلخ ما اين است
ده روزه عمر با همه تلخي
انصاف اگر دهيم شيرين است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزي اگر به مرگ رو كردم
از كرده خويشتن پشيمانم
من تشنه اين هواي جان بخشم
ديوانه اين بهار و پاييزم
تا مرگ نيامدست برخيزم
در دامن زندگي بياويزم