در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيد و گويدم ز جا برخيز
اين جامه عاريت به دور افكن
وين باده جانگزا به كامت ريزا
خواهم كه مگر ز مرگ بگريزم
مي
خندد و مي كشد در آغوشم
پيمانه ز دست مرگ مي گيرم
مي لرزم و با هراس مي نوشم
آن دور در آن ديار هول انگيز
بي روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده كژدمها
بازيچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نيمه شب كه تنها مرگ
بنشسته به روي دخمه ها بيدار
ومانده مار و
مور و كژدم را
مي كاود و زوزه مي كشد كفتار
روزي دو به روي لاشه غوغايي است
آنگاه سكوت مي كند غوغا
رويد ز نسيم مرگ خاري چند
پوشد رخ آن مغاك وحشت زا
سالي نگذشته استخوان من
در دامن گور خاك خواهد شد
وز خاطر روزگار بي انجام
اين قصه دردناك خواهد شد
اي
رهگذران وادي هستي
از وحشت مرگ مي زنم فرياد
بر سينه سرد گور بايد خفت
هر لحظه به مار بوسه بايد داد
اي واي چه سرنوشت جانسوزي
اينست حديث تلخ ما اين است
ده روزه عمر با همه تلخي
انصاف اگر دهيم شيرين است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزي اگر به مرگ رو كردم
از كرده خويشتن پشيمانم
من تشنه اين هواي جان بخشم
ديوانه اين بهار و پاييزم
تا مرگ نيامدست برخيزم
در دامن زندگي بياويزم
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۹ ۶۴ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد