من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

مسافر

۳۴ بازديد
 

اكنون كارم سفر است،

مسافري تنهايم

كه در زير كوله باري سنگين، پشتم خم شده

و استخوان هايم به درد آمده است.

و مي روم و راه طولاني لحظه ها

در پيش رويم تا افق كشيده شده است.

و از هر منزلي تا منزل دور دست ديگر، لحظه اي است.

و اين چنين من بايد صدهزار، ميليون ها لحظه را طي كنم.

تا برسم به يك روز.


حرف

۳۲ بازديد
 

حرف ها بر سر دلم عقده كرده است.

شش روز است نگذاشته اند حرف بزنم.

مي خواهم گوشه اي بنشينم وكمي تنها باشم،

حرف بزنم،بنويسم،بگويم.

انگشت هايم خميازه مي كشند.

بايد بنويسم.

اين حرف ها را نمي شود تحمل كرد،

بيش تر از اين در دل نگه داشت،

ورم مي كند و رنجم مي دهد.

مي روم.

كجا بروم؟


ديشب ، امروز

۳۵ بازديد
 

چراغ هاي كوچه پَرپَر گشتند.

سپيد پنجره را شست.

نسيم سرد برخاست.

آه، صبح شد.

شب رفت و ديشب شد.

فردا آمد و امروز شد.


خوب

۳۲ بازديد
 

آيا در اين دنيا كسي هست بفهمد

كه در اين لحظه چه مي كشم؟چه حالي دارم؟

چقدر زنده نبوده خوب است؟خوب.

خوب، خوب، خوب، خوب، خوب، خوب،

خوب، خوب، خوب، خوب، خوب،

چه شب خوبي است امشب!

همه ي دنيا به خواب رفته است و من،

تنها بيدار مانده ام.

نمي دانم چه كاري دارم…


پرومته

۳۳ بازديد
 

مشعل پرومته را در دست دارم و با ان،

همچون قهرمانان المپ به هر سو مي تازم

و آتش در خيمه هاي سياه- سي و سه خيمه ي سياه- مي افكنم،

و دامن چادر سياه شب را مي سوزانم،

وآتش در دامنه هاي يخ بسته،

قله هاي برف گرفته

وروده هاي فسرده مي افكنم

و دارم چه مي كنم؟

دنيا را به آتش مي افكنم،

زمين را گوي مشتعلي چون خورشيد مي كنم،

جهاني از آتش مي سازم،از آتش ابراهيم،

آتشي كه بر او، همه گل سرخ شد.

كوهستان پارناس ديگر جاي ماندن نيست.

اي زئوس، ديگر فرصتي نمانده است.

از اين سرزمين كوچ كن!


جاويدان

۳۲ بازديد
 

همواره من و زندگي با هم خواهيم بود

و خواهيم ماند،

جاويدانِ جاويدان،

تا ابد!


از اين جا ره به جايي نيست

۳۴ بازديد
 

جاي پاي رهروي پيداست

كيست اين گم كرده ره؟

اين راه ناپيدا چه مي پويد؟

مگر او زين سفر، زين ره چه مي جويد؟

ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟

به شهري كاندر آغوش سپيد مهر

به ياران سحرگاهي خدايش دست و رو شسته است.

به شهري كز همان لحظه ي ازل

بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.

به شهري كش پليد افسانه ي گيتي

سرانگشت خيال از چهره ي زيبايش بزوده است.

كجا اي ره نورد راه گم گرده؟

بيا برگرد!

به شهري بر كناره ي پاك هستي،

به شهري كش به باران سحرگاهي

خدايش دست و رو شسته است.

به شهري كش پليدي هاي انسان، اين پليد افسانه ي هستي

 در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان

كسي را آشنايي نيست

بيا برگرد آخر، اي غريب راه!

كز اين جا ره به جايي نيست.

نمي بيني كه آن جا

كنار تك درختي خشك

ز ره ماند غريبي ره نوردي بي نوا مرده است؟

و در چشمان پاكش، در نگاه گنگ و حيرانش،

هزاران غنچه ي اميد پژمرده است؟

نمي بيني كه از حسرت «كمند صيد بهراميش افكنده است»

و با دستي كه در دست اجل بوده است،

بر آن تك درخت خشك

حديث سرنوشت هر كه اين ره را رود،كنده است:

كه:“پيموده ام اين صحرا، نه بهرام است و نه گوارش“

كجا اي ره نورد راه گم كرده؟

بيا برگرد!

در اين صحرا به جز مرگ و به جز حرمان،

كسي را آشنايي نسيت.

ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟

بيا برگرد آخر، اي غريب راه!

كز اين جا ره به جايي نيست.


بگذار

۳۳ بازديد
 

بگذار سپيده سر زند.

 

چه باك كه من بميرم و شبنم فرو خشكد.

 

و شبگير خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد.

 

و مهتاب رنگ بازد و ستاره ي سحري بازگردد.

 

و راه كهكشان بسته شود…

 

بگذار سپيده سر زند وپروانه به سوي آفتاب پَر كشد.


جاده منتظر

۳۳ بازديد
 

زانوانم شكسته است و پاهايم فلج

خسته و مجروح و پريشان

وباري به سنگيني كوهي بر دوش

و من در زير آن خم شده ام

واز زير آن كه چندين برابر من سنگين است و بزرگ است

آرام گرفته ام

و تنها، برقِ حسرت از چشمان بازم

كه همچنان به اين راه

كه تا افق كشيده است، دوخته ام- ساطع است.

و جاده ي منتظر را در برابرم روشن مي دارد.

جاده اي كه سال هاست چشم به راه هر قدمم

خود را بر خاك افكنده است.

اما ردّپايي بر آن نيست و…

نخواهدبود!


غرب

۳۴ بازديد
 

چقدر اين قفس برايم تنگ است.

من تاب تنگنا ندارم!

كو آن مركب زرّين موي افسانه اي كه از جانب غرب آمد

و جّد مرا از گورش نجات داد و برد؟

به آسمان برد،

به جانب غرب برد،

آه! كي خواهد رسيد؟

كه بيايد و فرزند او را نيز

كه در اين تنگناي گور رنج مي برد، رها كند

نجاتش دهد و به جانب غرب برد،

به جانب آزادي،

به سوي افق هاي باز و آزاد و مهربان.

غرب، اي بهشت موعود ما!

آيا به نجات من هم مي انديشي؟