از اين جا ره به جايي نيست

مشاور شركت بيمه پارسيان

از اين جا ره به جايي نيست

۳۵ بازديد
 

جاي پاي رهروي پيداست

كيست اين گم كرده ره؟

اين راه ناپيدا چه مي پويد؟

مگر او زين سفر، زين ره چه مي جويد؟

ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟

به شهري كاندر آغوش سپيد مهر

به ياران سحرگاهي خدايش دست و رو شسته است.

به شهري كز همان لحظه ي ازل

بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.

به شهري كش پليد افسانه ي گيتي

سرانگشت خيال از چهره ي زيبايش بزوده است.

كجا اي ره نورد راه گم گرده؟

بيا برگرد!

به شهري بر كناره ي پاك هستي،

به شهري كش به باران سحرگاهي

خدايش دست و رو شسته است.

به شهري كش پليدي هاي انسان، اين پليد افسانه ي هستي

 در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان

كسي را آشنايي نيست

بيا برگرد آخر، اي غريب راه!

كز اين جا ره به جايي نيست.

نمي بيني كه آن جا

كنار تك درختي خشك

ز ره ماند غريبي ره نوردي بي نوا مرده است؟

و در چشمان پاكش، در نگاه گنگ و حيرانش،

هزاران غنچه ي اميد پژمرده است؟

نمي بيني كه از حسرت «كمند صيد بهراميش افكنده است»

و با دستي كه در دست اجل بوده است،

بر آن تك درخت خشك

حديث سرنوشت هر كه اين ره را رود،كنده است:

كه:“پيموده ام اين صحرا، نه بهرام است و نه گوارش“

كجا اي ره نورد راه گم كرده؟

بيا برگرد!

در اين صحرا به جز مرگ و به جز حرمان،

كسي را آشنايي نسيت.

ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟

بيا برگرد آخر، اي غريب راه!

كز اين جا ره به جايي نيست.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد