چه تنگناي سختي است!
يك انسان يا بايد بماند يا برود.
و اين هر دو،
اكنون برايم از معني تهي شده است،
و دريغ كه راه سومي هم نيست!
چه تنگناي سختي است!
يك انسان يا بايد بماند يا برود.
و اين هر دو،
اكنون برايم از معني تهي شده است،
و دريغ كه راه سومي هم نيست!
آزادي ،
در دامن اسارت مي زايد،
در زنجير رشد مي كند،
از ستم تغذيه مي كند،
با غصب بيدار مي شود …
هاي،اين سرنوشت آزادي است!
روزي از روز ها،
شبي از شب ها،
خواهم افتاد و خواهم مُرد،
امّا مي خواهم هر چه بيش تر بروم.
تا هر چه دورتر بيفتم،
تا هر چه ديرتر بيفتم،
هر چه ديرتر و دورتر بميرم.
نمي خواهم حتي يك گام يا يك لحظه،
پيش از آن كه مي توانسته ام بروم و بمانم،
افتاده باشم و جان داده باشم،
همين.
هر لحظه حرفي از اعماقِ مجهول درون ما مي جوشد
و همچون زبانه هاي آتش آتشفشاني
از سينه جَستن مي كند و از حلقوم بالا مي آيد
تا از دهانه ي آتشفشان
از دهان ما سر برداردو بيرون ريزد
و سر به آسمان روح،
چشم به راه آن منِ ديگرمان بردارد و نمي شود.
نمي توان، كه زنجير ها فرا مي رسند
و لب ها فرو مي بندد
و طناب بر گردن مي پيچند
و حلقوم را تا لحظه ي احتضار مي فشرند
و مي فشرند
تا نفس،زنداني مي شود
وخفقان مي رسد
و چهره كبود مي گردد و سكوت .
و چه سكوتِ كبودِ سنگينِ بي رحمي!
من هرگز از مرگ نمي هراسيده ام.
عشق به آزادي،سختي جان دادن را
بر من هموارمي سازد.
عشق به آزادي مرا همه ي عمر در خود گداخته است.
آزادي معبود من است.
به خاطر آزادي هر خطري بي خطر است .
هر دردي بي درد است .
هر زنداني رهايي است.
هر جهادي آسودگي است.
هر مرگي حيات است.
آخر،…چه بگويم؟
من تنهايي را از آزادي بيشتر دوست دارم.
و حال مي خواهم چه كنم؟
قلب كه مي زند براي كيست؟
براي چيست؟
وصبح كه سربر مي كشد براي كيست؟
براي چيست؟
رفيقان من،با من مدارا كنيد!
به پرتگاه چه نيستي اي زندگي من خواهد لغزيد؟
فراخناي زمين،سخت تنگ است .
حرف هايي هست براي نگفتن
و ارزش عميق هر كسي
به اندازه ي حرف هايي است كه براي نگفتن دارد .
و كتاب هايي نيز هست براي ننوشتن
و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي
كه بايد قلم را بِكَنم و دفتر را پاره كنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به كلبه ي بي در و پنجره بخزم
و كتابي را آغاز كنم كه نبايد نوشت.
و شما
اي گوش هايي كه تنها گفتن هاي كلمه دار را مي شنويد،
پس از اين جز سكوت، سخني نخواهم گفت.
و شما
اي چشم هايي كه تنها صفحات سياه را مي خوانيد،
پس از اين،جز سطور سپيد نخواهم نوشت.
و شما
اي كساني كه هرگاه حضور دارم بيش ترم تا آن گاه كه غايبم،
پس از اين مرا كم تر خواهيد ديد.
من اكنون احساس مي كنم،
برتل خاگستري از همه ي آتش و اميدها و خواستن هايم،
تنها مانده ام.
و گرداگرد زمين خلوت را مي نگرم.
و اعماق آسمان ساكت را مي نگرم.
و خود را مي نگرم.
و در اين نگريستن هاي همه دردناك و همه تلخ،
اين سوال همواره در پيش نظرم پديدار است،
وهر لحظه صريح تر و كوبنده تر
كه تو اين جا چه مي كني؟
امروز به خودم گفتم:
من احساس مي كنم،
كه نشسته ام زمان را مي نگرم كه مي گذرد.
همين و همين.
در زير اين آسمان مي بينم كه
عين القضاۀ در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم استاده اند
و ما سه تن، بي آن كه باهم باشيم،
باهم تنهاييم.
و زمان، ما سه هم زبان را نيز
هر يك در حصار قرني جدا
زنداني كرده است!
اگر ديگر نگذاشتند زندگي را ببينم،
گفته ام نثرهايم را به چاپخانه بدهند تا چاپ كنند
امّا شعرهايم را كه از دستبرد هر چشمي پنهان كرده ام،
بردارند و بي آن كه بخوانند،
همه را ببرند و در شكافته ي كوه ساكت تنهايي ام
صومعه اي هست كوچك و زيبا و روحاني و مجهول،
به آن جا بسپارند.
چه در همين صومعه است كه من
از وحشت تنهايي در انبوه ديگران مي گريختم
وبه درون آن پناه مي برم.
همين جا بود كه شب ها و روزهاي سياه و خفه و دردناك را
به نياش مي گذراندم.
در برابر سر در آن كه به رنگِ دعاست،
گرم ترين و پرخلوص ترين سروده هاي عاشقانه ام را
خاموش زمزمه مي كردم.
و نغمه ي مناجات من، از چشن هاي پراسرار مناره ي باريك و بلند آن
در آستانه ي هر سحرگاه و در دل هر شامگاه
و در بهت غمگين و اندهبار هر غروب
درآن كوهستان خلوت و ساكت و مغرورِ تنهايي من مي پيچيد.
و همواره انعكاس طنين آن در اين درّه،
گرداگرد ديواره هاي بلند و سنگي و عظيم كوهستان،
مي گردد و مي پيچد و مي خواند.
حتّي اگر براي هميشه خاموش شوم،
حتّي ديگر نگذارند فردا برگردم،
وباز آواي محزون تنهايي سنگين و رنج آلود روح تنهايم را
در زير رواقِ بلند و زيباي صومعه ام زمزمه كنم،
آري، حتّي اگر فردا ديگر نگذاشتند كه برگردم،
حتّي اگر ديگر نتوانستم اواز بخوانم،
طنين آواي من كه از درون صومعه بر مي خاست،
همواره در اين كوهستان خواهد پيچيد !