خدايان تا لب گور
همراهم خواهند آمد
و آنگاه مرا رها خواهند كرد
تا در تاريكي ها سرنگون شوم
و فقط فرياد خود را بشنوم
خدايان تا لب گور
همراهم خواهند آمد
و آنگاه مرا رها خواهند كرد
تا در تاريكي ها سرنگون شوم
و فقط فرياد خود را بشنوم
سنگ
اي دوست من
اي يادگار سالها تنهايي
سنگ
اي سكوت هميشگي روح من
كه ديگر هيچ صدايي
تنهايي و سكوت ما را نخواهند شكست
به حرف اصلي شعرم
رسيده ام
يعني به مرگ
و شعرم را در پاي آن
به خاك مي سپارم
بايد از بي خوابي
سيراب شوم
همراه ستارگان شب
و با دميدن خورشيد
همراه ستارگان
به خواب بروم
دوستي را برگزيده ام
كه مي پندارم زيباست
با قدي كشيده و سياه پوش
دوستي را برگزيده ام
براي رفتن به سفري دور
كه با بزرگواري به انتظارم
ايستاده است
چون درختي
در من مي رويد
با شاخه هاي بسيار
و برگ هاي سبز
تقدير است
كه در من من
چنگ انداخته است
دنبال گربه گمشده مي گردم
كه باغ مخبر السلطنه
ساختمان نيمه تمام ته كوچه
پرس و جو از همسايه روبرو
كارگرهاي ته كوچه هم
علت رفت و آمد مرا مي دانند
نوعي رفت و آمد در جهنم است
ياد " اورفه " مي افتم
وقتي پرده هاي تاريكي را كنار مي زد
و در آن دنيا راه مي رفت
آن دنياي ديگر
هزار سال پيرتر شده ام
نميدانم بوسه تو مرا
هزار ساله كرد
يا زمين هزاربار بيشتر
به دور خورشيد گشته است