بعد از باران
آفتاب شده
و قطره هاي باران
سر شاخه هاي درخت
مثل ستاره ها
چشمك مي زنند
بعد از باران
آفتاب شده
و قطره هاي باران
سر شاخه هاي درخت
مثل ستاره ها
چشمك مي زنند
چند تن از خدايان آمدند
نه صورتشان را مي بينم
و نه اسمشان را مي دانم
و معبدي را نشان دادند
فراسوي ابرها
و در آن سوي خورشيد
من ِمن را به رحمت فراموشي
اميدوار كردند
شعر را براي سرگرم كردن
و خوشحال كردن من
به من دادند
و من بايد امانتشان را
به آنها باز گردانم
شبحي از سكوت را
خواهند ديد
آنگاه كه سر خود را
بالا خواهند گرفت
براي ديدن من
آنها كه دفترهاي شعرم را
بعد از من ورق
خواهند زد
به آنجا رسيده ام
كه مي دانم
دنيا مال خودش نيست
و من مال خودم نيستم
من دست به سفيد و سياه
نخواهم زد
مبادا دستم براي شعر نوشتن
كثيف شود
مثل كف دستم اكنون
آن چه هستم
صحرا در صحرا است
و مثل صحرا هستم اكنون
آنچه هستم