نه نه نه
اين قرارمون نبود
كه تو بي خبر بري
من خسته شم كه تو
بي همسفر بري
نه نه نه
اين قرارمون نبود
من رنگ شب بشم
تو سر سپرده شي
من جون به لب شم
باور نمي كنم
اين تو خود تويي
اين تو كه از خودش
بيخود شده تويي
باور نمي كنم
عشق مني هنوز
گاهي به قلب من
سر ميزني هنوز
وقتي زندوني تو هوس
مثله پروازه تو قفس
اين رسم همراهي نشد اي هم نفس
وقتي قلبت از من جداست
برگردونه بي هم صداست
انگار دستت با دست من ناآشناست
باور نمي كنم
اين تو خود تويي
اين تو كه از خودش بيخود شده تويي
باور نمي كنم
عشق مني هنوز
گاهي به قلب من
سر ميزني هنوز
باور نمي كنم
خيالتو مي دزدم از تو شبستون خواب
تو ابرا پنهون ميشم يه وقت نبينه مهتاب
بارون ميشم مي بارم تو آسمون چشمات
كه رو زمين به ياد همه بمونه چشمات
بخواي نخواي فقط تو بياي نياي فقط تو
تو . تو . فقط تو آهاي آهاي فقط تو
از سر پرچين شب وقتي سرك مي كشي
مهتاب هاج و واج و پائين ترك مي كشي
مي ياد واسه تماشا مي افته تو حوض نور
اونجا كه عكس چشمات افتاده از راه دور
بخواي نخواي فقط تو بياي نياي فقط تو
تو . تو . فقط تو آهاي آهاي فقط تو
تو ترمه نگاهم چشات گلابتونه
گذشتن از تو سخته محاله دل بتونه
يه گوشه تو قلب هر آدمي نوشته
با عشق ميشه پنبه كرد هر چي كه غصه رشته
پانزده مهر ماه سالروز تولد سهراب سپهري شاعر طبيعت گرا است؛ او عاشق طبيعت است و هر آنچه كه در طبيعت از موجودات و پرندگان و اشيا است را دوست دارد و مورد احترام قرار مي دهد.
با خواندن شعر مشهور سهراب به نام و پيامي در راه، آدمي به ياد نگرش سعدي شيرازي مي افتد چرا كه سعدي نگاه مصلح گرانه به جامعه دارد، مي خواهد جامعه اش آباد و مرفه و سالم و صالح باشند؛ نگاه سهراب نيز بدين سبك است، همه جامعه به هم احترام بگذارنند و از بدي ها و پليدي ها به دور باشند ......هر چه دشنام از لب ها خواهم چيد ....هر چه ديوار از جا خواهم كند .....ابر را پاره خواهم كرد....من گره خواهم زد چشمان را خورشيد .... آشنا خواهم كرد ....را ه خواهم رفت ...نور خواهم خورد همگي بيانگر اين است كه افكار سهراب افكار انسان دوستي و مهر و مودت و محبت و عشق و صفا و پاكي و اخلاص و يكرنگي و صلح صفا است. الحق سهراب سفير صلح است، مي خواهد همه جامعه مرفه باشد و نيازمند و فقير نباشند. عشق محبت او از دايره انسانها فراتر مي رود و حيوانات را نيز در بر مي گيرد. هر كلاغي را كاجي خواهم داد ....خر فرتوتي را در راه . من مگس هايش را خواهم زد .....خواهم آمد پيش اسبان . گاوان .علف سبز نوازش خواهم ريخت ......
نگاه سهراب به طبيعت نگاه سبز آفرينش و بشر دوستانه و از سر خير خواهي و بركت است. آب را گل نكنيم .....در فر و دست انگار كفتري مي خورد آب ....آب را گل نكنيم، دست درويشي شايد نان خشكيده فرو برده در آب .... كه منظورش اين است، كه شايد اگر نمي توان فقر را در جهان از بين برد لا اقل خودمان زمينه ساز فقر در جامعه نباشيم و مراقبت و مواظبت كنيم. سهراب، اهل مراقبه است. انگار اشيا و عوالم طبيعت با او به رمز و راز پرداختند، انگار او صداي همه چيز را مي شنود، آنجا كه مي گويد: كوچه باغش پر موسيقي باد ...مردمان سرود آب را مي فهمند....گل نكردند . ما نيز آب را گل نكنيم ... مرام و مسلك سهراب فروتني و تواضع است در پهنه ادب پارسي. كمترين شاعري را شما مي يابيد كه اين تفكر را داشته باشد. سعدي مي فرمايد: بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند ....... يا فردوسي مي فرمايد: ميازار موري كه دانه كش است/ كه جان دارد و جان شيرين خوش است ....شعر و ادبيات بايست در خدمت ابناي بشريت باشند، پيام مهر صلح صفا و آشتي داشته باشد ....
زماني كه شما اشعار سهراب را مي خوانيد و با دقت و تاني مطالعه داريد به نكات ظريف از نگرش شاعر متوجه مي شويد و مي توانيد روحيات شاعر را در زمان سروده شعر حدس بزنيد، كه شاعر آيا غمگين و افسرده بود و يا از چيزي رنجي برده و يا در حالت روزمره عمر سپري مي كرده و نشاط و شادي و حالات روحي شاعر را مي توان از شعرش فهميد؛ الان بايست چندين نوبت آن اشعار خوانده شود، سهراب ايهام ها و تبادرها و تشبيه هاي سختي دارد كه زود نمي شود درك كرد و فهميد. مثلا جايي مي گويد: اي سرطان شريف ! حالا آيا منظور ماه سرطان كه تير ماه است مد نظرش است يا زماني كه دچار بيماري شده اين كلام را مي گويد، بهرحال ايهام جناس تبادر با هم است؛ بخصوص اينكه سهراب خيلي اوقات معاني بيان مي كند كه روزمره جامعه زمان خودش و ما نيست، سهراب شاعر آب و آيينه است. شاعر طبيعت گرا است. ديوان اشعار هشت كتاب او پر از رمز راز ها است. مردم سالهاست . نسل هاست. قرنهاست با شعر مولانا و سعدي و بخصوص حافظ آشنا شدند و همه رمز و رازها تا حدودي كشف شده، اما سهراب نياز است قرنها بيايد برود تا رمز و رموز شعري او كشف شود.
اختصاصات شعري سهراب سپهري
اشعار سهراب در هشت كتاب خود به 4 گروه طبقه بندي مي شود.
گروه اول اشعار كه در وصف طبيعت، باغ، بستان، آب، دريا، رود، موج، درخت، برگ، گياه و ماهي؛ كه بسيار دايره لغات طبيعت گراي سهراب وسيع است و الحق زيباترين تصاوير انديشه را به تصوير كشيد و اين محصول فكر و انديشه سهراب است. اما مطلب مهمي كه سبب شده اشعار طبيعت گراي سهراب آنقدر جذاب باشد شايد در بيان است كه او اساسا يك نقاش چيره است و بخوبي از قدرت رنگ ها و نورها و اعجاز درخشش تركيب رنگ ها مطلع است. در بين شاعران پارسي گو شايد سه شاعر هستند كه در رفيع ترين قله طبيعت گرايي، صاحب اسم و رسم هستند. ابتدا منوچهري دامغاني كه جايگاه خاص دارد و سپس سعدي كه هنر شعر و وصف طبيعت او بي نظير است و از شاعران نوپرداز و شعر نو قطعا سهراب جايگاه خاصي دارد .
گروه دوم اشعار سهراب اشعاري هستند كه به نوعي دارد شرح زندگي روزانه خود را با بياني زيبا مطرح مي كند و شما در تمام اشعار سهراب سادگي و صفا و صراحت گفتار او را بخوبي درك مي كنيد در اين اشعارش گاه به گذشته خود .
گروه سوم اشعار سهراب كه بسيار قوي و غني است و اعجاز شعر نو است و بي مثل و مانند است، قدرت تصوير سازي صور خيال يا ايماژ و تبادر، ايهام، استعاره، مجاز، تشبيه سازي، تركيب موضوعات حسي و عقلي، طباق يا تضاد، مراعات نظير و جناس .
گروه چهارم پيام سهراب است . سهراب هدفش از سرودن شعر سرگرمي و تفتن و وقت گذراني و اتلاف عمر نيست؛ اشعارش پيام دارد. او به شدت پابند قانون و قوانين و مقررات كه حاكم بر جهان است اعتقاد راسخ دارد و خودش را مصلح مي داند. همانند مولانا و سعدي كه شعر آنان براي دريافت سيم و زر و اسم رسم نام نان نيست هدفي مقدس تر دارد او به همه آدميان با اديان مختلف مي آموزد كه همگي بايست به قانون احترام بگذارند، اما قانون او قانون ساخت بشر نيست .
سهراب اساسا يك شاعر عارف مسلك با شخصيت محجوب و متين و خونگرم است. اشعارش انگار بوم نقاشي است كه همه جا با مطالب و مناظره را بخوبي به تصوير كشيده، كلامش نافذ و در حد ايجاز است و خردمندانه و از روي عقل و خرد و تدبير سخن مي گويد، در شعر سهراب نوعي احساس و حيا و شرم و محبت و عشق به حيات و جاودانگي موج مي زند؛ عاشق طبيعت است، نگاهش انگار ابعاد اشيا را بخوبي به تصوير مي كشد، گاهي از بالا و گاهي از پايين و گاهي از اطراف اشيا را مي بيند و شعرش شوق زندگي اميد و عرفان شرق و انگيزه است؛ اگر اندوه است اندوه بشريت است، اندوه انسان وامانده و جامانده نيست. اساسا شعر سهراب تحول شعر نو است. او موضوعات و مضامين حسي و عقلي و را بخوبي با اشيا تلفيق مي كند. گاه در خواندن شعرش بايست چند بار خواند، به نوعي ظرافت سبك هندي در اشعارش ديده مي شود. همه اقشار جامعه با شعر سهراب روزگار خود را مي بيند، و شعرش اختصاص به يك طبقه و قشر خاص نيست.
شعر او پيام صلح، دوستي و مودت انسانيت را به دنبال دارد، شعر سهراب از دايره انسانها فراتر رفته و همه اشيا و ابناي روزگار را شامل مي شود، او شاعر عصر هاست. شعر در خدمت اسم رسم، نام، نان، جاه و مال نيست. او انساني قانع، متواضع، فروتن، درون گرا و طبيعت خواه است . او معلم جامعه است. انسان دچار نسيان شده را هوشياري و بيداري مي دهد و شعرش تمرين شور و شوق و شعف و شادماني و نشاط و خدمت به انسانيت است، هميشه آماده رفتن است، از مرگ نمي هراسد. بايست الحق چشم ها براي خواندن پيام شعر دوباره شست و قدرش را بيشتر بدانيم .
براي آخرين بار ، خداكنه بباره
تو اين شب كويري ، يه قطره از ستاره
هميشه بودي و من ، تو رو نديدم انگار
بگو بگو كه هستي ، براي آخرين بار
وقتي دوري ، تنهايي نزديكه
قلبم بي تو ، ميترسه ، تاريكه
چه لحظه ها كه بي تو ، يكي يكي گذشتن
عمرمو بردن اما ، يه لحظه بر نگشتن
تو چشم من نگاه كن ، منو به گريه نسپار
حالا كه با تو هستم ، براي اولين بار
براي آخرين بار
وقتي دوري ، تنهايي نزديكه
قلبم بي تو ، ميترسه ، تاريكه
دانلود فايل صوتي غزل ( 224 كيلوبايت )
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيم شبي دفع صد بلا بكند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند
ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند
بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند
دانلود فايل صوتي غزل ( 230 كيلوبايت )
گر مي فروش حاجت رندان روا كند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند
ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پربلا كند
حقا كز اين غمان برسد مژده امان
گر سالكي به عهد امانت وفا كند
گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حكيم
نسبت مكن به غير كه اينها خدا كند
در كارخانهاي كه ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف راي فضولي چرا كند
مطرب بساز پرده كه كس بي اجل نمرد
وان كو نه اين ترانه سرايد خطا كند
ما را كه درد عشق و بلاي خمار كشت
يا وصل دوست يا مي صافي دوا كند
جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت
عيسي دمي كجاست كه احياي ما كند
دانلود فايل صوتي غزل ( 180 كيلوبايت )
نقدها را بود آيا كه عياري گيرند
تا همه صومعه داران پي كاري گيرند
مصلحت ديد من آن است كه ياران همه كار
بگذارند و خم طره ياري گيرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي
گر فلكشان بگذارد كه قراري گيرند
قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش
كه در اين خيل حصاري به سواري گيرند
يا رب اين بچه تركان چه دليرند به خون
كه به تير مژه هر لحظه شكاري گيرند
رقص بر شعر تر و ناله ني خوش باشد
خاصه رقصي كه در آن دست نگاري گيرند
حافظ ابناي زمان را غم مسكينان نيست
زين ميان گر بتوان به كه كناري گيرند
دانلود فايل صوتي غزل ( ۱۹۶ كيلوبايت )
طاير دولت اگر باز گذاري بكند
يار بازآيد و با وصل قراري بكند
ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خوني و تدبير نثاري بكند
دوش گفتم بكند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد كه آري بكند
كس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاري بكند
دادهام باز نظر را به تذروي پرواز
بازخواند مگرش نقش و شكاري بكند
شهر خاليست ز عشاق بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند
كو كريمي كه ز بزم طربش غمزدهاي
جرعهاي دركشد و دفع خماري بكند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا كه فلك زين دو سه كاري بكند
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه كناري بكند
دانلود فايل صوتي غزل ( 188 كيلوبايت )
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند
كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند
كمال سر محبت ببين نه نقص گناه
كه هر كه بيهنر افتد نظر به عيب كند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي
كه خاك ميكده ما عبير جيب كند
چنان زند ره اسلام غمزه ساقي
كه اجتناب ز صهبا مگر صهيب كند
كليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن كه در اين نكته شك و ريب كند
شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد
كه چند سال به جان خدمت شعيب كند
ز ديده خون بچكاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب كند
دانلود فايل صوتي غزل ( 265 كيلوبايت )
سرو چمان من چرا ميل چمن نميكند
همدم گل نميشود ياد سمن نميكند
دي گلهاي ز طرهاش كردم و از سر فسوس
گفت كه اين سياه كج گوش به من نميكند
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نميكند
پيش كمان ابرويش لابه هميكنم ولي
گوش كشيده است از آن گوش به من نميكند
با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
كز گذر تو خاك را مشك ختن نميكند
چون ز نسيم ميشود زلف بنفشه پرشكن
وه كه دلم چه ياد از آن عهدشكن نميكند
دل به اميد روي او همدم جان نميشود
جان به هواي كوي او خدمت تن نميكند
ساقي سيم ساق من گر همه درد ميدهد
كيست كه تن چو جام مي جمله دهن نميكند
دستخوش جفا مكن آب رخم كه فيض ابر
بي مدد سرشك من در عدن نميكند
كشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر كه را درد سخن نميكند