من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

رباعي 2

۲۹ بازديد

 

ياري كه ازو به دل غباري دارم
با زلف شكسته اش قراري دارم
با او پس ازين مرگ در اعماق عدم
آن سوتر از اين وجود كاري دارم


رباعي 3

۲۹ بازديد

 

مي پرسد يار من : دلت جا دارد؟
مي گويم : در بر تو ماوا دارد
من نيستم و دلي ندارم ليكن
گر آينه ات شوم تماشا دارم


رباعي 4

۲۹ بازديد

 

عريانم و رنگ و بويي ار هست تويي
ويرانم و آرزويي ار هست تويي
استاد هزار شيوه نيرنگ منم
با اين همه، هاي و هويي ار هست تويي


غزل 8

۳۰ بازديد

 

گرچه درياها عطش روح بيابان تو بود
كاش جانم پيش برگ داو طوفان تو بود

ديدمت بر اسب يال افشان سبز سوختن
مي گذشتي از سراب خويش و پايان تو بود

با بياباني ترين پيراهنت رفتي و باز
گردباد، آيينه ي جان پريشان تو بود

ياد آن روزي كه صحرا با تمام وسعتش
كمترين، كوته ترين ميدان جولان تو بود

هيچ جا منزل نكردي عاقبت حق داشتي
هر كجا بودي دلت ديوار زندان تو بود

روبرو زنجير باد و آتش است اي نخل پير !
رخ متاب از چشمه ي خردي كه تابان تو بود


رباعي 1

۲۷ بازديد

 

مي خواستم اي دوست كه يارت باشم
شمع شب خلوتگه تارت باشم
ديدم كه به خورشيد تمايل داري
آيينه شدم كه دركنارت باشم


غزل 6

۲۹ بازديد

 

اي هستي تو بود و نمود خدا، علي !
بالاترين دليل وجود خدا، علي !

مستور كرده آينه ذات خود به خود
وانگه نهاده سر به سجود خدا، علي !

با مصطفي معاشر خاموش بنده وار
با جبرئيل گفت و شنود خدا، علي !

در هر چه ديده كرد نظر جلوه ي تو بود
اي منظر تو غيب و شهود خدا، علي !

مهر تو پيش گير خروج از حريم دين
قهر تو پاسدار حدود خدا، علي !

مغفور نيست آنكه پرستنده ي تو نيست
اي درگه تو خانه ي جود خدا، علي !

ميقات بندگان خدا زادگاه تست
اي بر فراز خاك فرود خدا، علي !

از آفريدگار جهان و جهانيان
يعني هم از تو بر تو درود خدا، علي !


غزل 7

۳۰ بازديد

 

بر در دروازه ي تقدير نتوانم نشست
بر مزار مرده ي تصوير نتوانم نشست

در نظر بازي، حريف حضرت آيينه ام
تازه روي حسن خويشم، پير نتوانم نشست

گرچه سهل است آشتي با مردم نادان مرا
در فراهم كردن تدبير نتوانم نشست

گرچه در زنجير زورم خسته مي بينند خلق
بر فراز منبر تزوير نتوانم نشست

دوستان از بس كه در آزار من كوشيده اند
در حضور سايه بي شمشير نتوانم نشست

لايق دل در تمام كازرون زلفي نبود
يوسف! از جا خيز ، بي زنجير نتوانم نشست


غزل 3

۳۱ بازديد

 

گه دوباره همون ابر و آسمون باشي
كه با زمين تهيدست مهربون باشي
 
دعات مي كنه خاك تموم مزرعه ها
كه مثل روز ازل تا ابد جوون باشي
 
اداي سنگه نه سنگ اينكه آب يخ بزنه
چه انجماديه اين؟ بهتره روون باشي
 
پس از يه عمر تكاپوي آبشار بلند
مي خواي كشاكش كوتاه ناودون باشي
 
عجب حكايتيه، من مي گم تو دريايي
تو هي دلت بزنه پر كه بادبون باشي
 
تو رودخونه ي خون مني، تن تو منم
تو چاره اي نداري غير از اينكه خون باشي
 
پس از يه عمر توقف تو ايستگاه بهار
مي خواي تا شب نشده اونور خزون باشي؟


غزل 4

۲۹ بازديد

 

خيز و جامه نيلي كن، روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد نوبت محرم شد

نبض جاده بيدار از بوي خون خورشيدست
كوفه رفتن مسلم گوييا مسلّم شد

ماه خون گواه آمد جوش اشك و آه آمد
رايت سياه آمد كربلا مجسم شد

پاي خون دل واكن دست موج پيدا كن
رو به سوي دريا كن ساحلي فراهم شد

هركه رو به دريا كرد آبروي ساحل بود
خنده را ز خاطر برد آنكه گريه محرم شد

گريه كن! گلاب افشان، گل به خاك مي‌افتد
باد مهرگان آمد قامت علي خم شد

قاسم و تپيدن‌ها، لاله و دميدن‌ها
مجتبي و چيدن‌ها، گل دوباره خرّم شد

تشنه اضطراب آورد، آب مي‌شود عباس
گو فرات خيبر شو! مرتضي مصمّم شد

نوبت حسين آمد كآورد به ميدان رو
نُه فلك به جوش آمد، منقلب دو عالم شد

خاك شعله‌پوش آمد چرخ در خروش آمد
آسمان به جوش آمد كشته اسم اعظم شد

بر سر از غم زهرا خاك مي‌كند مريم
با مصيبت خاتم تازه داغ آدم شد

دشمن حسين افكند ار به چاه يوسف را
چاه چشمه ي كوثر گريه آب زمزم شد

گرچه عقده‌ي دل بود آبروي بي‌دل بود
كز هجوم فرصت‌ها اين فغان فراهم شد


غزل 5

۳۱ بازديد

 

تلخم آري اصل من از خاك بلخ و خون چنگيزست
عاشقم تقدير من همچون سرشتم گرم و خونريزست
 
گرچه ايراني ست تقويم تنم، تاريخ ِ روح من
همچنان بيگانه با ميراث ِ نوشروان و پرويزست
 
خون من با خاكتان آميخته ست اي نابرادرها
خون، فلك-فرهنگ و جنگ-آهنگ امّا خاك قرقيزست
 
اي به نام دين ستم بر دودمان ِ آسمان كرده
كفر و دين پرورده بنگر از تو ريش و از فلك تيزست
 
موبد ِ اهريمن ِ پتياره! زين پس تا جهان باقي ست
نام تو دروازه ي دوزخ نشان ِ اهرمن خيزست
 
من ترا پروردم و در دوزخ افكندم سگ ِ ابليس!
تا بداني رستم دستان كدامين فتنه انگيزست
 
حيدرم، يعني بلا را زآسمان آورده ام با خود
يوسف زهرا تموچينم، بهارم نيز پاييزست
 
گر هزاران بار برگردانَدم خورشيد، مي جنگم
استخوانها در تنم دشنه ست و رگها تشنه مهميزست
 
نك زمين و آسمان همراه با من تيغ ِ كين بر كف
در كمين زاهدان ِ دين فروش ِِ لقمه پرهيزست