غزل 8

مشاور شركت بيمه پارسيان

غزل 8

۳۱ بازديد

 

گرچه درياها عطش روح بيابان تو بود
كاش جانم پيش برگ داو طوفان تو بود

ديدمت بر اسب يال افشان سبز سوختن
مي گذشتي از سراب خويش و پايان تو بود

با بياباني ترين پيراهنت رفتي و باز
گردباد، آيينه ي جان پريشان تو بود

ياد آن روزي كه صحرا با تمام وسعتش
كمترين، كوته ترين ميدان جولان تو بود

هيچ جا منزل نكردي عاقبت حق داشتي
هر كجا بودي دلت ديوار زندان تو بود

روبرو زنجير باد و آتش است اي نخل پير !
رخ متاب از چشمه ي خردي كه تابان تو بود


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد