من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

رضايت

۳۴ بازديد

 

تو ساعتي تو چراغي تو بستري تو سكوتي
چگونه مي توانم
كه غايبت بدانم
مگر كه خفته باشي در اندوه هايت
تو واژه اي تو كلامي تو بوسه اي تو
سلامي
چگونه مي توانم كه غايبت بدانم
مگر كه مرده باشي در نامه هايت
تو يادگاري تو وسوسه اي تو گفت و گوي دروني
چگونه مي تواني كه غايبم بداني
مگر كه مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور كردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده
رضايت دادم
يعني
همين كه تو در دوردست زنده اي
به سرنوشت رضايت دادم


اختراع

۴۱ بازديد

 

بي ماه ،‌بي گل سرخ ، بي زن
كشتي هامان را به سمت تروا مي رانيم
قطار به اكباتان قديم مي رود
شير سنگي خميازه مي كشد
زير بادبان
هاي پلاسيده
بليط هايمان يكسره بود
بي ماه منوريم
بي گل سرخ معطريم
بي زن شوهريم
دستمال هاي كاغذي را
از اشك خودسياه مي كند آناهيتا
قطار كه از خط ريمل او بگذرد
و باران كه ماه و گل و زن را
نمي بارد ، نمي باراند ، بر اجتماع يتيم
بر شهرعزب
روي بوسه هايي كه در هوا به هم گره مي خورند
روي لب ها كه چيزي از رعد و برق نمي دانند
كه بر مركب هاي چوبي به خواب رفته اند
در پايانه ي سرويس هاي سير و سفر
درمركز تلاقي اشك ها ، وداع ها ، انتظارها
بادبان ها مي سوزند
نسل بي بازگشت
بي چراغ . بي گلدان ، بي عروس
حتي نمي خواهد سفينه اي اختراع كند
اين روزها ، اكباتان
آقاي « ديااكو» را حتي در شغل ناخدا نمي پذيرد
بگذار سال پيش باشد
آن عشق رخ نداده ، پس اكنون
عشقي وجود ندارد
مگر از نو سفينه اي بسازيم
اما چه سود
از اختراع چيزي كه بارها اختراعش كرده اند


اين كيست

۳۳ بازديد

 

اشتباه برمي گردد
وقتي كه چراغ هاي باران روشن شد
بيگشانه شنيد
آواز عروج را : قدم هاي سبك
از پله ي فرش پوش بالا آمد
تا خانه ي ميعاد ، ملاقات غروب
با شمع
شراب
دود
افسانه
با قصه ي اتفاق هاي روزانه
هر قصه قرا بود
با نقطه ي بوسه اي به پايان برسد
بيرون ، شب در كرانه ها مي لغزيد
ميدان « آلزيا » تا كوي گلاسي ير
محمور چراغ هاي شان در باران
در نور شبانه ، خواب مي ديدند
زن ، غرق نوازش ، به چه مي انديشيد ؟
تا عشق آمد گرشته از يادش رفته
در بين دو بوسه ، ناگهان مكثي كرد
در بين دو آه
ناگاه فراموشي آمد
عشق از يادش رفت
اين كيست ؟ به هيچ كس نمي مانست
اين مرد كجايي است ؟ نمي دانست
يك مرتبه ايستاد باران به همان هوس كه مي باريد
بيگانه دوباره مثل خود مي شد
زن گفت كه اشتباه برمي گردد


اي سرزمين ديرين

۳۵ بازديد

 

اي روزهاي فردا
اي فكر هاي زيبا
اي واژه هاي زرين
اي آسمان لرزان
درياي باد و باران
بالاي شهر تهران
در انتظار طوفان
طوفان سرد و سنگين
بهر تو مي سرايم از خود برون مي آيم
لب هاي بسته ام را يك لحظه ميگشايم
اي سرزمين ديرين
يك شاعر پياده همراه جويبارت
با يك پيام ساده خوش باد روزگارت
نه اين زمان غمگين
از بيشه هاي گيلان گنبد هاي سپاهان
از كوچه هاي شيراز تا آتش هاي اهواز
لبخندهاي شيرين
بهر تو مي سرايم از خود برون مي آيم
لب هاي بسته ام را يك لحظه ميگشايم
اي سرزمين ديرين
بلوار ميرداماد با لحظه هاي آزاد
پنجاه سال ديگر از ما مياورد ياد
نه روزهاي رنگي
يك روز آفتابي با آسمان آبي
آن سوي عصر غربت
تصويري از رفاقت
پيوندهاي پيشين
بهر تو مي سرايم از خو برون مي آيم
لب هاي بسته ام را يك لحظه ميگشايم
اي سرزمين ديرين
بهر تو مي سرايم از خود برون مي آيم
لب هاي بسته ام را يك لحظه ميگشايم
اي سرزمين ديرين


به اليانا

۳۶ بازديد

 

اليانا
نامت شبيه قاره اي گمشده
من هم براي زندگيم قاره اي كشف كرده ام
بي مرز و بي حصار ، اما نه مستقل
شبه جزيره اي
كه با سراب زمان بندي شد
اليانا
از آن چه دوست داشته اي دفاع كن
وابستگي بدون تعهد
ايين سرزمينت باشد
پيوند ، در سكوت ، شكوفا شود
و ذهن منتقل كند تفاهم ناگفته را
شايد به من بياموزي
چگونه براندازم
اين فصل بدگماني را
از سرزمين تازه بهارم


طبيعت

۳۳ بازديد

 

شاخه ي جوانش را زير پاي درخت كهن دفعن خاك كردم
من داده ي تو بود
با زشكين گفتم اي درخت پير اي درخت مرگ
و زن شاخسار سر سبزت سر كشيده
تا خورشيد از قلمرو سايه تا حقيقتي روشن رو به مرزهاي جهان تن سپرده
با طوفان در نهاد آگاهي مرگ بود
دانستن مرگ بود دانستن مرگ بود دانستن
عشق با نگين پيوست خون با رگ تسلا يافت
عشق با نگين پيوست خون با رگ تسلا يافت
ريشه باف برهاند ريشه باف برهاند ريشه باف برهاند
شاخه ي جوانش را زير پاي درخت كهن دفعن خاك كردم
داه ي تو بود بز شكين تا بپروراني باز شاخه ي جوانتر را
اي هميشه اي ميهن اي هميشه اي ميهن اي هميشه اي ميهن اي هميشه اي ميهن


سهم خدا و شيطان

۳۴ بازديد

 

سهم خدا و شيطان درهستي تو چيست ؟
رخساره ي تو معصوم اما تنت هوس نك
دلداده ي تو هيچ جوابي نيافت
گل هاي دست خورده ي گلدان
يا دست كارهاي هنرمندان ؟
در ماجراي تو
نقش نقاب و پيراهن معكوس شد
زيرا كه بي گناهي از چشم بد مصون است
و هيچ نقابي گناه را پنهان نمي كند
معصوم يا اثيم ؟
جوينده اي كه گيج معما شد
صدبار قصه را به عبث دوره كرد
عياش بود ، تارك دنيا شد
جايي كه لازم است نپوشاندي


به خدايي كه تو را نيافريد

۳۵ بازديد

 

همه چيزم در ديار اجنبي است
ميوه هاي خونم و هر كه از ريشه ي من نوشيد
آتيه و رؤياهايم ، و حتي سايه ي عشقم
عاطفه هاي بي قرار
بخ ساحلهاي روسپيان بلند بالا و نخل هاي بهاري كوچيد
چرا با تو مي مانم اي مادر كهن
كه نمي دانم
چه وامي بر من داري ؟
سال هايم را هدر دادي
خونم را هبا كردي كه بنوشند اجاره داران
جوانيم را در سوداهايم خيالي به گرو نهادي
عوض را به من برات دوردستي دادي ، كه مبلغش آرمان بود
كنون در پايان راه دستم مثل فكرم سپيد است
چه برايم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسيدگاني كه ندانم چه حقي بر من دارند ؟
گاه در پروازهايم رايحه ي نيل را مي شنوم
و گمشده ام را مي بينم كه در غرفه ي نامحرمان
به تماشاي رود وقت مي گذراند
انگار موقع دعاي سفر شد
راهم را بگشا
ديني اگر دارم بستان
اگر مي مانم نه براي توست
اگر مي خوانم نه به درگاه تو
به خدايي است كه هرگز تو را نيافريد


بالاي پلكان

۳۵ بازديد

 

بالاي پلكان
تا بوي قهوه ، سرسراي قهوه اي و گام هاي وسوسه انگيز تو
اميد مشتركي كه در بلندترين بام ها به حقيقت پيوست
آواز عشق اينده كي يا كجا نوشته شود ؟
بالاي ماه ، پاشنه بلند طلا
زير چراغ هاي چشمك زن ،پايين پاي ما
يا كاغذ سپيد كه بر زانوي سپيد تو مي سايد ؟
دستي كه دست هاي تو را جست سرشار بود از فيروزه ي رباعي خيام
انگشتري قواره ي انگشت توست ، البته مي پذيري ، بانوي سربلندي ها
آن باغ زير پوست ، با عطر كال نارنج ، با چشمه ي نمك ، جزيره ي
مثلثي ، روشن از آب دريا ، آن ساقه هاي نيشكر كه واژگان را
در انزواي شان آزاد كرد
و گام هاي مصمم كه به رغم تو پله ها را پيمود
فروزان باد


زمستان براي عشق

۳۵ بازديد

 

دو تكه رخت ريخته بر صندلي
يادآور برهنگي توست
سوراخ جا بخاري كه به روي زمستان بستي
شايد بهار اينده
راه عروج ماست
تا نيلگونه ها
گر قصه ي قديمي يادت باشد
اين رختخواب قاليچه ي سليمان خواهد شد
آن جا اگر بخواهم كه در برت گيرم
لازم نكرده دست بسايم به جسم تو
فصلي مقدر است زمستان براي عشق
چون در بهار بذر زمستان شكفتني است
اي طوقه هاي بازيچه
اي اسب هاي چوبي
اي يشه هاي گمشده ي عطر
آن جا كه ژاله ياد گل سرخ را
بيدار مي كند
جاي سؤال نيست
وقتي كه هر مراسم تدفين
تكثير خستگي است
ما معني زمانه ي بي عشق را
همراه عاشقان كه گذشتند
با پرسشي جديد
تغيير مي دهيم
مثل ظهور دخترك چارقد گلي
با روح ژاله وارش
با كفش هاي چرخدارش
آن سوي شاهراه
بستر همان و بوسه همان است
با چند تكه ي رخت ريخته بر صندلي
دو جام نيمه پر
ته شمع نيمه جان
رؤياي بامداد زمستان
بيداري لطيف
آن سوي جاودانگي نيز
يك روز هست
يك روز شاد و كوتاه