دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۶ ۳۳ بازديد
اشتباه برمي گردد
وقتي كه چراغ هاي باران روشن شد
بيگشانه شنيد
آواز عروج را : قدم هاي سبك
از پله ي فرش پوش بالا آمد
تا خانه ي ميعاد ، ملاقات غروب
با شمع
شراب
دود
افسانه
با قصه ي اتفاق هاي روزانه
هر قصه قرا بود
با نقطه ي بوسه اي به پايان برسد
بيرون ، شب در كرانه ها مي لغزيد
ميدان « آلزيا » تا كوي گلاسي ير
محمور چراغ هاي شان در باران
در نور شبانه ، خواب مي ديدند
زن ، غرق نوازش ، به چه مي انديشيد ؟
تا عشق آمد گرشته از يادش رفته
در بين دو بوسه ، ناگهان مكثي كرد
در بين دو آه
ناگاه فراموشي آمد
عشق از يادش رفت
اين كيست ؟ به هيچ كس نمي مانست
اين مرد كجايي است ؟ نمي دانست
يك مرتبه ايستاد باران به همان هوس كه مي باريد
بيگانه دوباره مثل خود مي شد
زن گفت كه اشتباه برمي گردد
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد