ديشب به ياد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل مي سوخت
حرمان ، به زير دخمه ي پندارم
شمع هوس ، به ياد تو مي افروخت
ياد آمدم چو بوسه ي آتشگير
مي تافت از لبان تو ، لرزيدم .
يا چون به روي دو سنگ پستانم
دندان زدي بگرد تو پيچيدم .
در زير آبشار بلند ماه
گيسوي من به روي تو مي خوابيد .
وز كهكشان ديده ي شبتابت
راز نگاه شيفته ، مي تابيد .
« ميگون » خموش بود و سكوتي سرد
خوابيده بود در دل صحراها
بر گوش آن سكوت نمي آويخت
جز نغمه ي تپيدن قلب ما .
پاينده باد لذت آن لحظه ،
كز جذبه اش دو ديده چو آتش بود .
هوشم رميد و روي تو غلتيدم .
سر تا به پام لرزش و خواهش بود .
ياد آوري كه پيكر عريانم
رنگين ز خون سبز چمن گرديد ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، بروي قامت من لغزيد ؟
آشفته بود زلفم و مي گفتم
خوانند راز شام هوس راني .
خوانند و از ملامت همسالان
گيرد دلم غبار پشيماني .
خنديدي و به طعنه نگه كردي
يعني كه دختران همه مي دانند .
« سرمگو » ز شيوه ي ما پيداست
راز درون ز حال برون خوانند .
« فرخ» سه ماه مي گذرد زانشب
دردا ، كنون ز شهر شما دورم .
دورم ولي هنوز تو را جويم
داني كه از فريب و ريا دورم .
باور بكن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، ياري نيست .
جانم ازين شكنجه ي تنهايي
بر لب رسيد و راه فراري نيست .
گاهي به خويش گفته ام اي غافل
با انتحار مي رهي از اين دام .
اما دوباره ياد تو مي گويد ؛
آيد زمان عشق و وصال و كام .
« شيراز » با تمام دل افروزيش
در چشم من ستاره خاموشي است .
بيگانه ام ز مردم و حيرانم ،
كاين سر نوشت عشق و همآغوشي است .
منظورم از نوشتن اين نامه
بشكستن صراحي دردم بود .
دردي كه سرنوشت پريشاني
ديريست تا به ساغر جان افزود .
چرخيده شب ز نيمه و ناچارم
كوته كنم حديث دل ناشاد .
پايان نامه عهد قديم ماست :
«نوشين » شراب ساغر « فرخ » باد !