من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بي نشان

۳۰ بازديد

 

نفهميدم كه آن زن ،

چرا ننشسته بگريخت .

چرا آواز غم را

 به چنگ شعرم آويخت .

 

نفهميدم چه كرديم

كجا بوديم ، كي ديد .

 شبانگه بود يا روز

چه ها گفتم ، چه پرسيد.

 

نفهميدم كه نامش

 چرا در خاطرم نيست ....

 چرا سوزد لبانم .

 چرا ؟

            از چيست ؟

                از چيست ؟


گردنبند

۲۸ بازديد
 

نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت

 و مرواريد شعرم را ،

فرو آويختم بر گردن همرنگ مهتابت .

 ولي ديشب كه بازوي كسي بر گردنت پيچيد

 ز هم  بگسست گردن بند احساسم

 و مرواريد ها  در كام موج حسرتم ،  غلتيد !


نامه سرخ

۳۱ بازديد

 

ديشب به ياد آن شب عشق افروز

 حسرت ، درون مجمر دل مي سوخت

 حرمان ، به زير دخمه ي پندارم

 شمع هوس ، به ياد تو مي افروخت

 

 ياد آمدم  چو بوسه ي آتشگير

 مي تافت  از لبان تو ، لرزيدم .

يا چون به روي دو سنگ پستانم

 دندان زدي بگرد تو پيچيدم .

 

در زير آبشار بلند ماه

گيسوي من به روي تو مي خوابيد .

وز كهكشان ديده ي شبتابت

راز نگاه شيفته ، مي تابيد .

 

« ميگون » خموش بود  و سكوتي سرد

خوابيده بود در دل صحراها

بر گوش آن سكوت نمي آويخت

 جز نغمه ي تپيدن قلب ما .

 

 پاينده باد لذت آن لحظه ،

 كز جذبه اش دو ديده چو آتش بود .

هوشم  رميد و روي تو غلتيدم .

 سر تا به پام لرزش و خواهش بود .

 

ياد آوري كه پيكر عريانم

 رنگين  ز خون سبز چمن  گرديد ؟

 دست تو بهر شستن  رنگ آن

 چون مه ، بروي قامت  من لغزيد ؟

 

 آشفته بود زلفم و مي گفتم

 خوانند راز شام هوس راني .

خوانند  و از ملامت همسالان

گيرد دلم  غبار پشيماني .

 

 خنديدي و به طعنه نگه كردي

 يعني كه دختران  همه مي دانند .

 « سرمگو » ز شيوه ي ما پيداست

راز درون  ز حال برون خوانند .

 

 « فرخ»  سه ماه مي گذرد  زانشب

 دردا ، كنون ز شهر شما دورم .

دورم ولي هنوز تو را جويم

 داني كه از فريب و ريا دورم .

 

باور بكن  مصاحب  و همرازم

جز خاطرات عشق تو ، ياري نيست .

 جانم ازين شكنجه ي تنهايي

بر لب رسيد و راه فراري نيست .

 

گاهي به خويش گفته ام اي غافل

 با انتحار مي رهي از اين دام .

 اما دوباره  ياد تو مي گويد ؛

آيد زمان عشق  و وصال و كام .

 

« شيراز » با تمام دل افروزيش

 در چشم من ستاره خاموشي است .

 بيگانه ام ز مردم و حيرانم ، 

 كاين سر نوشت  عشق و همآغوشي  است .

 

 منظورم از نوشتن  اين نامه

 بشكستن صراحي دردم بود .

دردي كه سرنوشت پريشاني

 ديريست تا به ساغر جان افزود .

 

چرخيده شب ز نيمه و ناچارم

 كوته كنم حديث دل ناشاد .

 پايان نامه عهد قديم ماست :

«نوشين » شراب ساغر « فرخ » باد !


من و تو

۳۱ بازديد

 

خنده اي ، خنده ي گل مهتاب .

شعله اي ، شعله ي دل خورشيد .

بوسه اي ، بوسه ي سحرگاهان .

 تغمه اي ، نغمه ي لب اميد .

 

غنچه اي ، غنچه ي بهار حيات .

 عشوه اي ، عشوه ي نگاه نياز .

 مژده اي ، مژده ي شكست فنا .

 چشمه اي ، چشمه ي نهفته راز .

 

ناله ام ، ناله ي ني آلام .

 لاله ام . لاله ي دل خونبار .

هاله ام ، هاله ي گناه سياه .

 واله ام ، واله ي وفاي نگار .

 

ژاله ام ، ژاله ي مه رؤيا .

باده ام ، باده اي ز ساغر ننگ .

 بيش از اينم بتر ، كه مي بيني ،

 شهره ام . شهره ام : به ننگ  به رنگ .


زندگينامه نصرت رحماني

۳۱ بازديد

"براي جستجو در اشعار نصرت رحماني كليك كنيد"

نصرت رحماني

نصرت رحماني در 10 اسفند سال ‌ 1308 در تهران متولد شد. در مدرسه‌ پست و تلگراف و تلفن درس خواند. مدتي در راديو مشغول بود و روزنامه‌نگاري هم كرد. با مجله‌هاي «فردوسي» ، «تهران مصور» ، «سپيده و سياه» و «اميد ايران» همكاري داشت و مسؤول صفحه‌هاي شعر مجله‌ي «زن روز» شد. از آغاز دهه بيست سرودن شعر را آغاز نمود و در دهه ي سي به مرز شهرت رسيد. علاوه بر سرودن شعر گه‌گاه داستان نويسي مي‌كرد و با نام مستعار لولي و ترمه در مجلات هفتگي مطالب خود را انتشار مي‌داد. نصرت رحماني از نخستين شاعران عصر ماست كه زبان مردم كوچه و بازار را وارد شعر كرد. زنده‌ ياد نصرت رحماني سالهاي آخر عمر خود را در رشت دركنار همسرش خانم پوران شيرازي و پسرش آرش سپري نمود و در روز جمعه 27 خرداد سال 1379 ديده از جهان فرو بست.

  اشعار نصرت رحماني


اشعار نصرت رحماني

۳۱ بازديد

نصرت رحماني

لينك ورود به اشعار نصرت رحماني

نصرت - رحماني - اشعار نصرت - اشعارنصرت - اشعار رحماني - اشعاررحماني - اشعار نصرت رحماني - اشعارنصرت رحماني - وبلاگ نصرت رحماني - اشعار شاعران پارسي زبان - اشعار شاعران فارسي زبان - وبلاگ اشعار شاعران پارسي زبان - وبلاگ اشعار شاعران فارسي زبان - وبلاگ شعر ايراني - شاعر

لينك ورود به اشعار نصرت رحماني


تمناي گناه

۳۰ بازديد

  

خزد لرزان ، درون بستر من

 ز شرمي خفته مي گويد كه :  - بفشار

چنان بفشار  بر خود پيكرم را

 كه بشكوفد  هوس هاي گنه بار

 

به دندان گير و شادي بخش و مي نوش

 ز خون اين لبان بوسه گيرم .

ببين از گونه سرخم بريزد ؛

شرار خواهش آراي ضميرم .

 

درنگي كن در آغوشم كه امشب

 فروزانست بزم عشق ديرين

 نمي خوابيم و مي نوشيم تا صبح

ز جام بوسه ها ، بس راز شيرين

 

چنان گنجد در آغوشم كه هر دم

بينديشم كه او غرقست در من

 و يا در حلقه ي بازو ، اثيريست

به جاي پيكر عريان يك زن .

 

اتاقي هست و ما و خلوت و مي .

صداي بوسه ها ؛ آهنگ دل ها.

 نمي رقصد  بدين آهنگ تبدار

 به جز رقاصه ي مست  تمنا ....

 

چو بشكوفد  گل زرين  خورشيد

 مرا خواند  بدان  چشم فسونگر .

 گشايد  بازوان گويد كه - : باز آ

 گنه شيرين بود ... يك بار ديگر !


سراب

۳۰ بازديد

 

در موج تاب ، اينه چو چشم گشودم
آنقدر پير گشته بودم
كه لوح حمورابي را مي توانستم
به جاي شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسرده تر از مرداب
طرحي ز يك سراب ، نقشي عبث بر آب
بايد شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت مي شوي
بي رحم و تنگ ديده و دل سنگ مي شوي
قارون چنانكه شد
گند كثيف خوشبختي را
با عطرهاي عربستان نمي تواني شست


پگاه

۳۱ بازديد

 

با اينكه تا پگاه
پاسي نمانده بود
ماسيده بود روي پنجره لرد سياه شب
آب نرم نرمك مي بافت گيسوان
آرام مي چميد و زمزمه مي كرد
در زير بيدهاي پريشان
ساز قلم به دست گرفتم
آرام زخمه كشيدم
بر پرده نژند ، پريشيده روان
بر تارهاي گم شده احساس
من مي زدم و آب زمزمه مي كرد ، هاي ... هاي
در گرمگاه كار
حس كردم آه ... چيزي مرا به سوي درون پيش مي كشد
بي حوصله چو جيوه فرار ، مرگ وار
بهتر بگويم : چيزي بسان خواب
من را فسون نموده و با خويش مي برد
چيزي چنان زمان
ديري نرفت و رفت
ساز قلم رها شد از دستم
و پلك هاي خسته روي ديده بال كشيدند
صوت و كلام و شكل
تبخير گشته پريدند
بيدار و خواب ديدم
ديدم نشسته است زير حباب مه
سركش تر از غرور
غمگين تر از غبار
دلكش تر از بهار
در روبروي من ، گويي به انتظار
من مرد كارم
از پيش دام و دانه ريخته بودم
از خويش خويشتن گريخته
احساس و اندوهان را در سينه بيخته
و غربال را به ميخ آويخته بودم
دستم فصيح گشت
شورم بليغ
بر خشك كشتگاه لبانم ترنمي باريد
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگيريمش
چيزي چو فش فش ماري
از بند بند مهره ي پشتم
بالا خزيد ، در هم دويد
چنان ترك ياس بر ساغر اميد
و ريخت در تار و پود وجودم
در هم شكست جام شكرخواب بامداد
پلكان خسته را چو گشودم
پرنده الهام شعر من
قهقه زنان پريد
تا دور ، دور ديد
در آبي بلند
افعي زرد چنبره اي بست
و نيش آفتابي او
چون نيزه اي طلايي
در گود ني ني چشمان من شكست


قفل

۲۸ بازديد
 

بر چفت مقبره پير
قفلي ميان گره ها و قفل ها
ديشب گشوده شد
هيهات ... بدبختي چه كس آغاز گشته است ؟