با اينكه تا پگاه
پاسي نمانده بود
ماسيده بود روي پنجره لرد سياه شب
آب نرم نرمك مي بافت گيسوان
آرام مي چميد و زمزمه مي كرد
در زير بيدهاي پريشان
ساز قلم به دست گرفتم
آرام زخمه كشيدم
بر پرده نژند ، پريشيده روان
بر تارهاي گم شده احساس
من مي زدم و آب زمزمه مي كرد ، هاي ... هاي
در گرمگاه كار
حس كردم آه ... چيزي مرا به سوي درون پيش مي كشد
بي حوصله چو جيوه فرار ، مرگ وار
بهتر بگويم : چيزي بسان خواب
من را فسون نموده و با خويش مي برد
چيزي چنان زمان
ديري نرفت و رفت
ساز قلم رها شد از دستم
و پلك هاي خسته روي ديده بال كشيدند
صوت و كلام و شكل
تبخير گشته پريدند
بيدار و خواب ديدم
ديدم نشسته است زير حباب مه
سركش تر از غرور
غمگين تر از غبار
دلكش تر از بهار
در روبروي من ، گويي به انتظار
من مرد كارم
از پيش دام و دانه ريخته بودم
از خويش خويشتن گريخته
احساس و اندوهان را در سينه بيخته
و غربال را به ميخ آويخته بودم
دستم فصيح گشت
شورم بليغ
بر خشك كشتگاه لبانم ترنمي باريد
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگيريمش
چيزي چو فش فش ماري
از بند بند مهره ي پشتم
بالا خزيد ، در هم دويد
چنان ترك ياس بر ساغر اميد
و ريخت در تار و پود وجودم
در هم شكست جام شكرخواب بامداد
پلكان خسته را چو گشودم
پرنده الهام شعر من
قهقه زنان پريد
تا دور ، دور ديد
در آبي بلند
افعي زرد چنبره اي بست
و نيش آفتابي او
چون نيزه اي طلايي
در گود ني ني چشمان من شكست