من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

صبح نزديك است

۳۲ بازديد

صبح نزديك است

شاعر : قاسم صرافان

رو به گندم‌زارها مي‌آيي اي مولاي گندمگون !
آيه‌ي صلحند چشمان شما ـ «والتين والزيتون» ـ

ابروانت خط نستعليق خطاطي زبردستند
آخرين بيت از غزل‌هايي خيال انگيز و يكدستند

بيتِ آخر حالتش اين است، غافلگير خواهد كرد
ـ ناز دارد ـ مي‌رسد هرچند گاهي دير خواهد كرد

نرگس اينجا غرق در تركيب خالت با لب است امشب
«آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است »، امشب

دارد از بالا محمد (ص) هم خودش را در تو مي‌جويد
مي‌زند بر شانه‌هاي حيدر و با شوق مي‌گويد:

ـ مثل زهرا(س) مي‌شود از دور چشمش را كه مي‌بندد
خوب با دقت نگاهش كن علي(ع) ! مثل تو مي‌خندد

بي محمد(ص) مانده يثرب تا تو شب با ماه تنهايي
بي علي(ع) مانديم تا تو بازهم با چاه تنهايي

لحظه‌ها را بي تماشايت نگو باور كنم مولا!
«من نه آن رندم كه ترك ساقي و ساغر كنم» مولا!

تا كي اينجا قصه‌ي خورشيد پنهان را بخوانم من
«يوسف گمگشته باز آيد به كنعان» را بخوانم من

با ستاره منتظر مي‌مانم آري صبح نزديك است
آه بيدارانِ اين شب زنده داري! صبح نزديك است


كي به پايان برسد درد ، خدا مي داند

۳۷ بازديد

كي به پايان برسد درد ، خدا مي داند

شاعر : محسن جلالي فراهاني

كى به پايان برسد درد؟ ، خدا مى داند
ماه ساكن شود و سرد ، خدا مى داند

در سكوت شب هر كوچه اين شهر خراب
گم شود ناله شبگرد ، خدا مى داند

مردم شهر همه منتظر يك نفرند
چه زمانى رسد اين مرد؟ ، خدا مى داند

برگ ها طعمه ي بى غيرتى پاييزند
راز اين مرثيه زرد خدا مى داند

خنده غنچه گلها به حقيقت زيباست
شايد اين است رهاورد ، خدا مى داند


دلم قرار نمي گيرد از فغان بي تو

۳۲ بازديد

دلم قرار نمي گيرد از فغان بي تو

شاعر : مقام معظم رهبري

دلم قرار نمي گيرد از فغان بي تو
سپند وار زكف داده ام عنان بي تو

ز تلخ كامي دوران نشد دلم فارغ
زجام عشق لبي تر نكرد جان بي تو

چون آسمان مه آلوده ام زتنگ دلي
پر است سينه ام ز اندوه گران بي تو

نسيم صبح نمي آورد ترانه ي شوق
سر بهار ندارند بلبلان بي تو

لب از حكايت شبهاي تار مي بندم
اگرامان دهدم چشم خونفشان بي تو

چون شمع كشته ندارم شراره اي به زبان
نمي زند سخنم آتشي به جان بي تو

ز بي دلي و خموشي چون نقش تصويرم
نمي گشايدم از بي خودي زبان بي تو

عقيق سرد به زير زبان تشنه نهم
چو يادم آيد از آن شكرين دهان بي تو

گزارش غم دل را مگر كنم چو امين
جدا از خلق به محراب جمكران بي تو


اي صاحب زمانه ! زمانه بدي شده است

۳۷ بازديد

اي صاحب زمانه ! زمانه بدي شده است

شاعر : ميلاد عرفان پور

دنيا بد است ، بي‌تو مكان بدي شده‌ست
اي صاحب زمانه! زمان بدي شده‌ست

حتي پيامي از تو به اينجا نمي‌رسد
بعد از تو باد ، نامه‌رسان بدي شده‌ست

برگرد ، تا هواي زمين را عوض كني
حالا كه نيستي ، خفقان بدي شده‌ست

حالا كه نيستي ، همه ساكت نشسته‌اند
حتّي زبان شعر ، زبان بدي شده‌ست

ساعت ، به سرعت و نگران پيش مي‌رود
اين تيك تاك‌ها ، هيجان بدي شده‌ست

دست مرا بگير كه يخ زد بدون تو
جان مرا بگير كه جان بدي شده‌ست


اي آخرين بهار چرا دير كرده اي ؟

۳۳ بازديد

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي ؟

شاعر : علي اكبر لطيفيان

زلفت اگر نبود، نسيم سحر نبود
گمراه مي شديم نگاهت اگر نبود

مهر شما به داد تمناي ما رسيد
ورنه پل صراط، چنين بي خطر نبود

تعداد بي نظيريِ تان روي اين زمين
از چهارده نفر به خدا بيشتر نبود

پيراهن، اشتياق نسيمانه اي نداشت
تا چشم هاي حضرت يعقوب تر نبود

بي تو چه گويمت كه در اين خاك سرزمين
صدها درخت بود وليكن، ثمر نبود

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي؟

اين جشن ها براي تو تشكيل مي شود
اين اشك ها براي تو تنزيل مي شود

رفتي، براي آمدنت گريه مي كنم
چشمانمان به آينه تبديل مي شود

بوي خزان گرفته ي پاييز مي دهد
سالي كه بي نگاه تو تحويل مي شود

ايمان ما كه اكثراً از ريشه ناقص است
با خطبه هاي توست كه تكميل مي شود

تقويم را ورق بزن و انتخاب كن
اين جمعه ها براي تو تعطيل مي شود

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي؟

اي آخرين توسل خورشيد بام ها
اي نام تو ادامه ي نام امام ها

مي خواستم بخوانمت اما نمي شود
لكنت گرفته اند زبان كلام ها

ما آن سلام اول ادعيه ي توييم
چشم انتظار صبحِ جواب سلام ها

آقا! چگونه دست توسل نياوريم
وقتي گدا به چشم تو دارد مقام ها

از جا نماز رو به خدا و بهشتي ات
عطري بياوريد براي مشام ها

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي؟

آقا بيا كه ميوه ي ما كال مي شود
جبريل مان بدون پر و بال مي شود

در آسمان و در شب شعر خدا هنوز
قافيه هاي چشم تو دنبال مي شود

يعني تو آمدي و همه گرم ديدن اند
وقتي كنار پنجره جنجال مي شود

روز ظهور نوبت پرواز مي رسد
روز ظهور بال همه بال مي شود

بيش از تمام بال و پر يا كريم ها
دست كبودِ فاطمه خوشحال مي شود

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي؟
اي مرد با وقار چرا دير كرده اي؟


آسمان! امشب جمال حق تعالي را ببين

۳۴ بازديد

آسمان! امشب جمال حق تعالي را ببين

شاعر : غلامرضا سازگار

آسمان! امشب جمال حق تعالي را ببين
نيمه ي ماه محمد، ماه زهـرا را ببيـن

بـرفراز دست مولانـا امام عسگري
ماه نـرگس، آفتاب عالم آرا را ببيـن

پاي تا سر، سر به سر، آئينه شو آئينه شو
چون شدي آئينه آن رخسار زيبا را ببين

با همه سيّارگان دور زمين آور طواف
آفتابِ بـامدادِ عـرشِ اعـلا را ببيـن

روح شو، بـر بـام شهر سامره پرواز كن
چشم شو، خورشيد غايب از نظرها را ببين

بـر فـراز مهـد مهدي پـرواز كن
لحظه لحظه شمع جمع آل طاها را ببين

همچو نرگس با گل لبخند از هم باز شو
در رياض نور، حُسن حق تعالي را ببين

اي چراغ ماه، از خورشيد زيباتر شدي
غرق در انوار حُسن حق ز پا تا سر شدي


حافظ آيات

۳۳ بازديد

حافظ آيات

شاعر : كمال مومني

دل شود امشب شكوفا در زمين
مي زند لبخند شادي بر زمين

آسمان ِ دل تبسم مي كند
روي ماهت را تجسم مي كند

اي مسيح آل پيغمبر سلام
انتهاي سوره ي كوثر سلام

اي كتاب رازهاي مرتضي
يادگار حضرت خيرالنسا

اي صفات تو صفات انبيا
حاصل جمع ِ تمام اوليا

اي قدمهايت صراط المستقيم
حافظ آيات قرآن كريم

اي امام صالحان در روي خاك
اكفياني اكفيان روحي فداك

السلام اي آفتاب پشت ابر
السلام اي اوج قله، كوه صبر

السلام اي آخر هر دلخوشي
عاقب از غم تو ما را مي كُشي

السلام اي فخر آدم در زمين
يادگار حضرت روح الامين

تو تمام چارده نور مبين
جلوه ي زيباي ربُ العالمين

تو حديث ناب عترت در زمين
زاده حيدر امير المومنين

تو همان نوري كه از روز ازل
كرد خالق روي ماهت بي بدل

تو سرشت ناب از نسل علي
نور رب در جلوه ي تو منجلي

عمر تو تاريخ ساز عالم است
مبداء آن از رسول خاتم است

ترسم آخر من نبينم روي تو
صورت زهرائي و دلجوي تو

تو كجائي شيعه مي خواند تو را
پس نمي گوئي جوابش را چرا

كي مي آيي دل تمنايت كند
تا كه روزي بوسه بر پايت كند

كي مي آيي عقده از دل وا كنم
روضه خواني پيش تو آقا كنم

كي مي آيي كربلا را تاب نيست
در ميان خيمه ديگر آب نيست

واي بر طفل رباب و اضطراب
خيمه خيمه جستوي جرعه آب

آب نَبوَد تا كه سيرابش كند
جرعه اي نوشاند و خوابش كند

كربلا و يك بيابان اشك و آه
شيرخواره در ميان قتلگاه

نام تو آمد در آنجا بر زبان
كي مي آيي حضرت صاحب زمان

اي خوش آن روزي فرج برپا شود
با دو دست فاطمه امضا شود


دل مي رود زدستم صاحبدلان خدا را

۴۱ بازديد

  دل مي رود زدستم صاحبدلان خدا را

دل مي رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا

حافظ سخن از رها شدن زمام اختيار دل مي گويد و عارفان را به ياري مي طلبد چرا كه معتقد است كه عشق پنهان وي از پرده برون خواهد اوفتاد .

اين درد همان دردي است كه سالك را به حق مي رساند و دل جوياي حق، درد عشق را به همراه دارد .

كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينم ديدار آشنا را

شرطه باد موافق را گويند كه مساعد كشتي راني باشد . كشتي شكستگان صفت مركب است .

حافظ با تحسر و تمني مي خواهد كه اي باد موافق ما در كشتي سواريم وزيدن آغاز كن به آن اميد كه به ملاقات آن يار آشنا نايل آييم .

شاعر در اين بيت باد موافق را خطاب قرار مي دهد و از صفت جان بخشي استفاده نموده است .

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا

به جاي به معني درحق ، درباره و شبه حرف اضافه است .. ده روز مهر گردون كنايه از مدت كوتاه فلك و زندگي كوتاه كه به همراه مكر و حيله است.

شاعر معتقد است در اين زمان كوتاه زندگي كه پر از حيله و نيرنگ است بايد كه در حق دوستان نيكي نمود و فرصت را غنيمت شمرد .

در حلقه ي گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا

مل شارب انگوري است به تناسب بين گل ، مل ، بلبل دقت شود .

ديشب در بزم گل و باده ، بلبل با زبان دلنشين چنين مي خواند كه اي ساقي مي صبوحي ( باده صبحگاهي ) را بياور و اي مستان از پا فتاده برخيزيد و خمار دوشين را به باده ي سحري بزداييد.

صبوحي هر نوشيدني كه در پگاه نوشند مي باشد اين كلمه به همراه ديگر مشتقات در اشعار حافظ به كار رفته و در اين جا مي صبحگاهي مد نظر وي است .

اي صاحب كرامت شكرانه ي سلامت
روزي تفقدي كن ، درويش بينوا را

اين بيت خطاب به معشوق است و مي گويد اي كسي كه صاحب كرامت و بزرگي هستي به شكر سلامت و عافيت از حال اين درويش و فقير بينوا سئوالي پرس و نظري به وي انداز .

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

حافظ مي گويد امن و آسايش دو دنيا در تفسير اين سخن گنجانيده شده است كه بايد با دوستان مروت و مهرباني ورزي و با دشمنان مدارا و با نرمي برخورد نمايي.

در اين بيت صنعت تضاد و آرايه جمع با تقسيم آمده است .

در كوي نيكنامي ما را گذر نداند
گر تو نمي پسندي ، تغيير كن قضا را

اين بيت گريزي است به ابتداي غزل كه پيرامون درد صحبت مي كند درد عشق كه باعث رسوايي وي گرديده و به همين دليل عاشق را در كوي حسن شهرت و نيك نامي راه نيست و در مصرع دوم مي گويد كه اگر تو حال ما را نمي پسندي و موافق طبعت نيست مي تواني به دگرگون كردن احكام هستي بپردازي .

اين بيت به نوعي از انديشه ي ملامتي حافظ بر مي خيزد .

آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا

تلخ وش آن چه كه تلخ مزه باشد . پسوند وش براي طعم غريب كاربرد دارد و در اين جا كنايه از مي ( صفتي كه جانشين موصوف است ) ام الخبائث صفتي است براي مي كه منشا همه ي تباهي ها است و صفت براي موصوف محذوف است .

حافظ به صوفي مي گويد آن شراب كه تو منشا تباهي ها مي داني نزد ما دلخواه تر و شيرين تر از علاقه به دوشيزگان است، در اين بيت آوردن صوفي با حالتي از تمسخر و ريشخند همراه است و مراد صوفي ظاهر فريب است .

آرايه استعاره و كنايه در اين بيت به كار رفته است .

هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي
كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را

در اين بيت حافظ انسان را به خوشي دعوت مي كند و به هنگام تهيدستي به جاي فرو رفتن در غم و اندوه وي را به سرخوشي و مستي فرا مي خواند چرا كه اين اكسير هستي گدا را همانند قارون بي نياز و توانگر مي سازد. گر چه عيش و مستي با تنگدستي ميانه يي ندارد و در شطحيات حافظ مي گنجد .

تلميح به داستان قارون كه بعضي وي را اولين كيميا گر دانسته اند ، هم چنين آرايه تناسب در اين بيت به چشم مي خورد .

سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كف او مومست سنگ خارا

غيرت از اصطلاحات عرفاني است ( غيرت الهي ) شاعر خطاب به عاشق مي گويد از حدود الهي سرپيچي مكن و از رسم وفاداري و عاشقي تجاوز مكن و سركش مشو وگرنه معشوق ازلي كه همه چيز در دست قدرت اوست تو را به آتش غيرت خود مي سوزاند . به كلماتي چون شمع و سوختن ، موم و خارا توجه شود .

آيينه سكندر جام مي ست بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا

داستان آيينه اسكندر آميزه يي از افسانه و حقيقت است . اين آيينه از عجايب هفتگانه عالم است . گويند آيينه يي در فانوس دريايي تعبيه شده و حركت كشتي ها را از صد ميل نشان مي داده است. حافظ در اين بيت به آيينه سكندر صفت افسانه يي ديگري نيز نسبت داده و آن را هم طراز جام جهان بين كه غيب نما بوده ، قرار داده است . دارا شاه ايراني هم عصر اسكندر بوده كه بدست وي كشته شده است .

آيينه غيب نماي اسكندر همين جام شراب است كه اگر به ديده ي اهل نظر در آن بنگري بي اعتباري دنيا را در آن خواهي ديد.

احوال ملك دارا كنايه از بي ثباتي حشمت دارا و عاقبت مرگ وي است .

خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را

خوبان پارسي زيبا روياني كه علاوه بر هنر زيبايي از هنر پارسي گويي و شاعري برخوردارند و پارسا در اين بيت نيز پارسي است و به معناي پاكدامن نمي باشد . اگر چه دكتر خطيب رهبر به معني پرهيزگاري به كار برده است . اما قدري تأمل در مصرع نشان مي دهد كه رند پارسا نيست . استفاده از دو اصطلاح ساقي و رند كه از برساخته هاي حافظ است در اين بيت قابل تأمل است . در اين بيت صنعت جناس به كار رفته است .

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه ي مي آلود
اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را

حافظ مي گويد كه اين خرقه ي آلوده به مي را نه به اختيار خود پوشيده است و از پير پاك دامن پرهيزگار مي خواهد كه عذر وي بپذيرد و بر او خرده مگيرد .

خلاصه آن كه حافظ از درد عشق الهي گلايه دارد و انتظار دارد كه بر احوال ظاهري وي خرده نگيرند .

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار حافظ كليك كنيد

براي مشاهده غزليات صوتي حافظ كليك كنيد


طنز در شعر سيد حسن حسيني

۳۵ بازديد

  خسته‌ام از دهان‌هاي رسمي

نوش‌داروي طرح ژنريك، مجموعه‌اي است از سروده‌هاي كوتاه سيدحسن حسيني كه طنز و انتقاد وجه غالب اشعار آن است. در اين شعرها، تاجر، عارف، زاهد و شاعر بازيگران اصلي‌اند.

تاجر بيانگر حرص و حسابگري و منفعت‌خواهي، و عارف نمادي از نمايش‌هاي معنوي و داعيه‌هاي كشف و شهود است. زاهد مدعي ديانت و پرهيز است اما درواقع روحش از دنياطلبي تاجرانه آكنده است. اما شاعر در اين ميان سرگردان است؛ گاهي وام مي‌گيرد و شعرش آرام مي‌گيرد، گاهي خم مي‌شود و نوكر قبله‌ي عالم مي‌شود، ولي گاهي:

شاعر تشنه
ز دريا مي‌گفت
اهل بيت سخنش را
به اسارت بردند

باري در نوشداروي طرح ژنريك، سيدحسن حسيني بيش از هر چيز در ستيز با نيرنگ و ريا و ابراز ديانت نمايشي، گزندگي طنز را به كار مي‌بندد.

اما طنز در شعرهاي ديگر سيدحسن حسيني، با آن‌كه فراوان است، چندان شناخته شده نيست. از شعرهاي ساليان دور او نظير:

خورشيد تبعيدي به زندان افق بود
شب در هجوم بال خفاشان قرق بود

ديو پليدي مظهر تلواسه‌ي شب
مي‌خورد مغز اختران دركاسه‌ي شب

تا ذهن باغ از رويشي لبريز مي‌شد
تعبير خوابش يورش پاييز مي‌شد

كه ترسيم يك وضعيت تلخ اما طنزآميز و مضحك است تا شعرهاي تازه‌تر او كه پس از گذر ساليان از يك موقعيت تلخ و طنزآميز ديگر سخن مي‌گويد:

ز بس فتنه از پيش و پس مي‌رسد
به سختي مجال نفس مي‌رسد

و سرداري لشكر عاشقي
به فرماندهان هوس مي‌رسد

....

فراواني است و فراواني است
به هر مرغ چندين قفس مي‌رسد

طنز در شعرهاي اخير سيدحسن حسيني، افزون بر جنبه‌ي اجتماعي و آرمان‌گرايانه، گاهي نگاهي است به درون انسان و تناقض‌ها و دگرنمايي‌هاي آن.

در كتاب ملكوت سكوت كه از شعرهاي منتشر نشده‌ي او گرد آمد و زير نظر يار ديرين او، قيصر امين‌پور در بهار 1385 منتشر شد، گونه‌هاي تازه‌اي از طنزآوري سيدحسن حسيني را مي‌توان يافت.

با آنكه مباني انديشه‌ي شاعر دگرگون نشده اما نوع نگاه او به انسان و جهان، عميق‌تر و البته رندانه‌تر است و حاصل اين نگاه، طنزي تفكر برانگيز است.

نمونه‌هايي از اين دست شعرها را بازمي‌خوانيم:

...اگر باورت نيست
بيا و ببين پوزه اي منظم
- چه بي‌رحم-
با زوره‌هاي مقفي
جگرگوشه‌هاي مرا پاره كردند.

اين شعر استهزاي متشاعران موزون و مقفاست.

در شعر خاكستر و خنده از فرونشستن آتش و گستردن و برچيدن سفره‌ي غنائم سخن مي‌گويد:

در ويرانه خفته بوديم
در بستري كه پيش‌تر آتش بود و
اينك خاكسترش با چشم، شوخي شومي داشت
طوفان فرونشسته بود
و دلزدگي به كردار گردبادي سرد
ميان‌داري مي‌كرد
وقت آن بود كه دندان‌ها خلال شود
و سفره برچيده.

درباره‌ي اين گردباد كه ميان‌دار است، در شعري ديگر مي‌گويد:

... سردرگم بايد
به گردباد اقتدا كرد.

در شعر در شگفت باش نگاهي طنزآميز به خويش دارد:

...در شگفت باش
اين حماسه‌ي چروك‌خورده
از رستمي كه عينك‌ش را
گوشه‌ي دامنت
جام‌جم مي‌كند
و گاهي
غياب يك نخ سيگار
-چون حضور ديو سپيد-
پشت طاقتش را
پيش چشم‌هاي حيرت‌زده‌ات
خم مي‌كند

همين شكستن پشت قهرمانان و درماندگي اسطوره‌ها در چنبره‌ي زمان دست‌مايه‌ي طنزهاي ديگري در شعرهاي اين كتاب است:

سيمرغ‌هاي يخ‌زده را ديدي
جرم‌شان
تلفظ نابهنجار حرف قاف بود
زمان
زمانِ اسطوره‌هاي دست هزارم است
و حماسه‌هاي نيم‌دار
بازار روز را
اشغال كرده است...

سيد حسن حسيني

در شعر اسطوره در گراني كاغذ به همين وضعيت مضحك اشاره دارد:

...اسطوره‌اي كه در لباس كارمندي
غرق شد
و پشت ديوار كتاب‌هاي حماسي
منتظر ماند...!

در شعر ناممكن‌ها به تنگناي روزگار و دشواري سخن گفتن طعنه مي‌زند:

ناممكن است
با واژه‌هاي نقابدار
از رازهاي برهنه گفتن
واژه ها كتك‌خورده
با زير چشم‌هاي كبود
...
اينجا حتي ممكن
ناممكن است
و سكوت
واجب.

در شعر آرزو از همين وضعيت ناگوار به بياني ديگر حرف مي‌زند:

دلم از هجاها گرفته است
و از كلمات
اين تابوت‌هاي كهنه و خالي
خسته‌ام از دهان‌هاي رسمي
كه چيزي براي گفتن ندارند
و نهفتن آفتاب را
خميازه مي‌كشند.

سيدحسن حسيني در شعرهايش نگران انسان است، انسان كه سرآمد آفريدگان است و از ملكوت خويش به پست‌ترين پست فرو افتاده است، بيان همين ناسازگاري ميان وضع موجود و صورت مطلوب انساني دستمايه‌ي اصلي طنزآوري‌هاي اوست.

براي پايان اين نگاه اجمالي به طنز در شعرهاي او، بخش پاياني شعري را نقل مي‌كنم كه در اندوه انسان است:

افسوس
كسي بي‌قيد و شرط
حركت شايسته‌اي به نام شكوه‌مندش نداد
و در غيابش
خطاب به نيستي
حرفي شبيه به كردار
اين‌گونه برزبان نياورد:
انسان، هميشه مبتداي بي‌خبري‌هاست!

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار سيد حسن حسيني كليك كنيد


7 شعر جديد از 7 شاعر

۳۱ بازديد

كروات ها را جدي نگير

شاعر : رسول يونان

سياهي از سفيدي مي‌زند بيرون

مي‌زند بيرون

سياهي از ذات اسكلت آهني ساختمان

و سفيدي اتاق‌ها را لكه‌دار مي‌كند

هر طور شده

زشتي از زيبايي مي‌زند بيرون

كافي است

دعوايي جزيي شكل بگيرد

ركيك‌ترين دشنام‌ها را مي‌دهند

آدم‌هاي به ظاهر مؤدب

 

تحت تعقيب

شاعر : سعيد بيابانكي

يك روز از بهشتت

دزديده ايم يك سيب

عمري است در زمين ات

هستيم تحت تعقيب

خورديم در زمين ات

اين خاك تازه تاسيس

از پشت سر به شيطان

از روبرو به ابليس

از سكر نامت اي دوست

با آن كه مست بوديم

مارا ببخش يك عمر

شيطان پرست بوديم

حالا در اين جهنم

اين سرزمين مرده

تاوان آن گناه و

آن سيب كرم خورده

بايد ميان اين خاك

در كوه و دشت و جنگل

عمري ثواب كرد و

برگشت جاي اول ...!

 

سايه

شاعر : ابراهيم اكبري ديزگاه

آه

سايه ي عزيز

مي داني

در روزهاي ابري چقدر تنها مي شوم.

 

عصر جمعه

شاعر : سارا محمدي اردهالي

دلم مي‌خواهد

يك ميس‌كالم باشم برايت

شماره‌اي كه سيوش نكرده‌اي

زير لب تكرارم مي‌كني

به يادم نمي‌آوري

بي‌اجازه‌ي تو

پادشاهي مي‌كنم

در ناخودآگاهت

 

نيمه رو به آسمان

شاعر : علي عبداللهي

باران مي‌شويدش

آفتاب خشكش مي‌كند

باد در گوشش نجوا دارد

شب در دامن مي‌گيردش

و برايش لالايي مي‌خواند؛

فقط آن نيمه از سنگ

كه رو به آسمان دارد.

 

آسمان

شاعر : مفتون اميني

آفتاب را به تو نمي‌دهم

تا خرده خرده بشكني‌اش

و از آن هزار ستاره بسازي

ماه را به تو نمي‌دهم

تا به خاطر كوهي از نور

دريايي از مرواريد را انكار كني

ستاره‌ها را به تو نمي‌دهم

تا بگويي خوشا شب‌هاي بي‌مهتاب

آسمان را به تو مي‌دهم

تا نداني چه بايد كرد

 

سياه

شاعر : ابوالقاسم تقوايي

سياه!

پاهايت را قوي‌تر كن

تا از دوندگان پشت كاميون‌هاي نان جا نماني

قول مي‌دهم

دونده‌ي خوبي در المپيك خواهي شد

براي مشاهده اشعار سعيد بيابانكي كليك كنيد