آن شمع كه در ظلمت بيداران سوخت
چشم اميد به خورشيد فلك پيما دوخت
اشك شمع از مژهى خستهى وى گشت تهى
ناله سر داد ز سوزش كه نبايد افروخت
جامهاى بيش نماند در تن بيچارهى شمع
پيكرى هم به دو صد غمزه به بيگانه فروخت
آن شمع كه در ظلمت بيداران سوخت
چشم اميد به خورشيد فلك پيما دوخت
اشك شمع از مژهى خستهى وى گشت تهى
ناله سر داد ز سوزش كه نبايد افروخت
جامهاى بيش نماند در تن بيچارهى شمع
پيكرى هم به دو صد غمزه به بيگانه فروخت
انجمن در وصف او انديشهى بسيار داشت
قاصدك بر شانهاش صد مژده و اخبار داشت
كودكم در كوچههاى سرد شب گم گشته است
اين نشانى سينهى بىكينهى بيمار داشت
هيچ كس هم بستر رؤياى تشويشش نشد
هر كه شد در آستين افسانهاى از خار داشت
هيچ دستى بر رخ بىناز او پروا نكرد
او كه جز ما مأمنى چون خالقى دادار داشت
راستى، او در كنار بركهى حق خفته است
يادم آيد ديدگانى تا سحر بيدار داشت
هم كلامى گر شدى با او ورا حرمت بدار
وى زمانى حرمتى در ديدهى اغيار داشت
چندگاهيست كه شعرم به سراغ آمده است
گاهى از مهر و گهى موى دماغ آمده است
سر ز مستى نزد در شب يلداى بلند
بىخبر در سحرم با آهن داغ آمده است
شايد اين بار در او چشمهى نورى باشد
شايد اين بار به درمان دماغ آمده است
فكر شيرين مكن اى زاهد و انديشه بس است
هر چه خارا زده بر ساغر و بر شيشه بس است
در دل بيستون اندر پى شيرين مگرد
در ره كار دگر بايد و اين پيشه بس است
سر به تعظيم تو آرم من فرهاد چو ميم
كه شكستى و نگفتى كه مزن تيشه بس است
آن مى كه دست ساقى مى پرست ماست
يك دانهى فتاده ميان شست ماست
بشكن بريز ساقى مجلس پياله را
كين پياله مجازي دمادم به دست ماست
دانى كه حربهى دونان جهالت است؟
جهلى كه حاصلش اينك شكست ماست
از رياكارى رندان دل بيگانه بسوخت
وز سر مىزدگان ساغر و پيمانه بسوخت
ز كدامين نمك اين زخم چنين مىسوزد
كه ز هر سوز كنون عاقل و فرزانه بسوخت
درد هجرى كه در اين دير مغان آوردند
غافل از دوش و دل از صحت افسانه بسوخت
آن چراغى كه عدم بر دل كاشانه فروخت
ز قبس سوسن و آلاله و كاشانه بسوخت
برو اى شمع ريايى كه ز هر مردم چشم
خرقهى مِى زده با جامهى پروانه بسوخت
ما و كف حلقه و دف گرد منا مىگرييم
كه ز تزوير و گنه كعبه و بتخانه بسوخت
دل بسوز از سر تحريف كلامش هيهات
كه روايتگر و قرآن چه غريبانه بسوخت
طعمهى چرخ و فلك دانه و دام است هنوز
صيد اين گردش دون در پى هر دانه بسوخت
لاف سر مستى مزن باصر و حكم است چنين
كه در اين شهر بسى حكم حكيمانه بسوخت
چه كند طره بجز سجده بر ابروي رخت
پيچ گيسوي تو هم تشنه به داروي رخت
نيل چشمان تو گر غرقه كند ايمان را
خويش دريا كنم از دولت جادوي رخت
ميرسد باد صبا بر لب ايوان حرات
كه جهان پر كند از رايحه بوي رخت
شرق انداز گل است قبله ي هورائي ات
اي اهورائي كه هر قبله شد هم سوي رخت
دلم دوباره زين زمانه گرفت
تنم دوباره سيلى جانانه گرفت
من كه با ساقى و دردانه و مِى عجين نىام
چگونه دست خطايم لب پيمانه گرفت
با آن كه داشت تن كِلكَم هزار رنگ
ندانم به وقت خضوعش چرا بهانه گرفت؟
كنون كه مستم از آن مِى كه يار داد
مرغ خمار دلم رَه آشيانه گرفت
گر هوشيار و گر در سرم جنونى نيست
چرا واعظ مجنون مرا به ديوانه گرفت؟
چه بود در فكر حريفم كه حرف من
ورا به خطا برد و جاى افسانه گرفت ؟
عجبى نيست كه باصر شده اينگونه خموش
رَه زِ بيراهه شناخت و رَهِ بيگانه گرفت
گل يكدانهى دل در تپش باد تو سوخت
گوش تا گوش مرا ناله و فرياد تو سوخت
سوخت از رفتن و از هجر تو آلالهى دشت
كام شيرين ز عطش در غم فرهاد تو سوخت
مكن اين كار و بيا از سفر اى سرو بلند
پيكر و آيه و تنزيلم از اجداد تو سوخت
هر نفس با تو در آميزم و نى ابر تهى
كين عقيم از سر نفرين لب شمشاد تو سوخت
چشم بر هم زنم از كورى چشمان عدو
تا نبينم چمن از دولت اضداد تو سوخت
نور از دورى رخسار تو رنگى دگر است
رخ باصر به كمينگاه تو در ياد تو سوخت
گفتم اى دل بس كن افغان شيخ صنعان رفت رفت
برنگردد يوسف اينك كو ز كنعان رفت رفت
گفتم اى لب گر نيازى باشد از رب خواه و بس
كين زمان از هر مسلمان ملك و ايمان رفت رفت
گفتم اى چشم از نظرها دور كن ميعاد را
كان مواعيد از سر آن ميگساران رفت رفت
گفتم اى مژگان فرو افتا كه اميد نيست نيست
چون كه يعقوب از وطن با چشم گريان رفت رفت
گفتم اى ابرو متاب و همچو ابرو باش ليك
در پى سرهاى طغيان تيغ برّان رفت رفت
گفتم اى دست ار بود سوداى حرمت باز دار
چون در اين ماتم سرا ارباب جولان رفت رفت
گفتم اى بازو مرنجان صورت اقشار فقر
كز زر و سيم عالم قارون دوران رفت رفت
گفتم اى پا از چه بردارى قدم اميدوار
هر كه در دنياى دون بگرفته بنيان رفت رفت
گفتم اى سر گر تو را اميدى از منصورهاست
بگذر از گفتار و الحق سربداران رفت رفت
گفتم اى گيسوى مشكين پيچ و تابت چيست چيست؟
اى بسا در موى مجنون باد و بوران رفت رفت
گفتم اى جان از زمينى كز جبين برگير نان
ورنه يغما بردگان با تاج شاهان رفت رفت
گفتم اى تن از چه مىترسى بگفتا نفس نفس
گفتمش حقا ز دنيا خسروى با نامداران رفت رفت
گفتم اى باصر دل و چشم و لب و مژگان بشوى
با دفى پيمانهاى در حلقه عرفان رفت رفت