دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۲ ۳۰ بازديد
از رياكارى رندان دل بيگانه بسوخت
وز سر مىزدگان ساغر و پيمانه بسوخت
ز كدامين نمك اين زخم چنين مىسوزد
كه ز هر سوز كنون عاقل و فرزانه بسوخت
درد هجرى كه در اين دير مغان آوردند
غافل از دوش و دل از صحت افسانه بسوخت
آن چراغى كه عدم بر دل كاشانه فروخت
ز قبس سوسن و آلاله و كاشانه بسوخت
برو اى شمع ريايى كه ز هر مردم چشم
خرقهى مِى زده با جامهى پروانه بسوخت
ما و كف حلقه و دف گرد منا مىگرييم
كه ز تزوير و گنه كعبه و بتخانه بسوخت
دل بسوز از سر تحريف كلامش هيهات
كه روايتگر و قرآن چه غريبانه بسوخت
طعمهى چرخ و فلك دانه و دام است هنوز
صيد اين گردش دون در پى هر دانه بسوخت
لاف سر مستى مزن باصر و حكم است چنين
كه در اين شهر بسى حكم حكيمانه بسوخت