حاش لله
اي كه در دامم نهادي دانه اي از خال خويش
من رخي بودم كه روزي بسستي برخلخال خويش
دختر ترسائي و در انجمن هستي چنين
شيخ صنعان را تو بردي عاقبت دنبال خويش
گفتمت هرگز ميالايي تو دامن را به عيب
گفتي آخر ميروم من در پي امثال خويش
نرگسي ، آلاله اي ، شمسي چرا چون ميكني ؟
حاش لله ار بگوئي ذره اي ز احوال خويش
چون زنم لاف محبت زآتش هجران دوست
من جان چون الف را كرده ام چون دال خويش
جان من در سنگ بودن ها مزن لاف عقيق
سنگ خارايم نديدي در فروشم ناله جنجال خويش ؟
پيماني نيست
در غياب تو كنون رخصت ديداري نيست
علم اعجاز تو در مكتب انساني نيست
كوچه را پر كنم از غنچه كه در حسرت شمع
در شبستان ازل روزن ايماني نيست
اين همه ام خبائث كه در اين بزم شب اند
غير مطروده ي وي حاجت شيطاني نيست
ساقيا در قدحم نوبر حلوائي هست
تو منوش از لب پيمانه كه پيماني نيست
هر چه در شهر فرنگ ات گذرم مي افتاد
يادم از شهر خود افتاده كه ساماني نيست
در فراق تو زدم كوس انالحق كه يقين
در فراق تو چنين فرقت ارزاني نيست
« باصرا » در صدف آور كه در اين بحر دروغ
آب هر ديده بجز قطره ي عرفاني نيست
باغ طراوت
تو كه در دشت فلان كوه سبد مي سازي
تكيه بر بيد بلنداي جواني زده اي
ياد ايامي كه در بستر كوه
با صدايت غزلي مي خواندي ؟
شعر ليلا ها را ؟
شعر مجنونها را ؟
تو به يادت داري ، تو به يادت داري ؟
روزگاري كه جوان تر بوديم ؟
پا به پاي رمه از دشت بزرگ ؟
پر از لاله سرخ ؟
مي گذشتيم به صد شوق و اميد ؟
اي فلاني تو به يادت داري ؟
آن غزالي كه غزل وار در آن مي رقصيد ؟
سمن كوچه بالا را چه ؟
لنگ لنگان پي باغ پر انگور درشت ؟
تا سحر مي چرخيد ؟
كد خداي ده بالا را چه ؟
كه سحر گلها را
از دل باغ طراوت مي چيد ؟
و به هر غنچه گلي را به تبسم مي داد ؟
حيف كز باد خزان سبدي بيش نماند
از گل سوسن و ياس اثري هيچ نماند
كه مرا ياد قديم اندازد
ياد آن روز به خير ، ياد آن روز به خير
دستان غزل
گر زماني رسد اين پنجه به ايوان غزل
مي سرايم ز رخش از دل ديوان غزل
حال دل را غزل از ديدۀ دل مي داند
زين سبب بوده كه دل گشته ز مستان غزل
در شگفتم كه به هر شعر و غزل نامت هست
اي دريغا كه نشد حاصل دل جان غزل
گر روي سوي سحر اين دل تنها چه كند ؟
بي گمان در سفر افتم پي جانان غزل
شب به بالين من خسته چرا مي آيي ؟
برو اي بي خبر از دردي پيمان غزل
شايد از يمن دعا بار دگر باز آيي
تا كه پيمانه شوي بر سر دستان غزل
كاش از واژه باصر نروي هيچ زمان
اي خوش آن دل كه شود سفرۀ ايمان غزل
"براي جستجو در اشعار باقر رمزي كليك كنيد"
باقر رمزي متخلص به باصر در سال 1345 در مشهد بدنيا آمد و در دوران راهنمايي بخاطر عدم آگاهي خانواده اش ، از تحصيل دست كشيد و در يكي از چاپخانه هاي مشهد مشغول بكار شد. وي در سال 1364 عازم خدمت سربازي شد و در مناطق جنگي سومار به مواد مخدر آلوده شد. بعد از عمليات مرصاد در سال 1367 با اعتياد كامل از خدمت ترخيص شد و به كار قبلي برگشت و در سال 1373 با همان اعتيادي كه داشت تشكيل خانواده داد و در سال 1376 صاحب فرزندي به نام بابك شد. در سال 1379 بخاطر اعتياد متاركه نمود و همسرش بابك را با خود برد. باصر همراه با كريستال دوران كوچه گردي و كارتن خوابي را آغاز كرد و چند سالي در پاركها و خيابانها ، سرگردان با برگها مي زيست تا سال 1383 آن وضع ادامه داشت. در پاييز 83 وارد درمان شد و 19 سال اعتياد را به كناري نهاد و پاكي را تجربه كرد. وي در سال 1385 با زهرا كه او نيز آلوده مواد بود و باصر براي ترك وي اقدام نموده بود ازدواج كرد و در سال 1386 صاحب پسري به نام عارف شد. در سال 89 با ورود مادر زهرا به زندگي آنها ، زهرا بعد از چهار سال پاكي مطلق ، به مواد برگشت كرد و بعد از چند روز از مصرف مواد از دنيا رفت. باصر اين بار با عارف تنهايي را سپري نمود تا سال 1390 كه مجددا اقدام به ازدواج نمود. وي در سال 1391 اولين كتاب خود را با عنوان « به جهنم سرد خوش آمديد » را به چاپ رساند كه بيش از هزار بيت غزل و قصيده و مثنوي را در آن جاي داد و كتاب ديگر وي به نام « صد غزل از كوچه ديوانه ها » را كه در دست جاپ است را به تحرير در آورد. وي اكنون با همسرش ، عارف و فرهاد كه در تاريخ 92/7/3 خداوند به وي عطا كرده است و اكنون زندگي خوبي دارد و تاكنون از بابك خبري نيست. اشعار قرار گرفته در اين وبلاگ حاوي اشعار كامل كتاب "به جهنم سرد خوش آمديد" و " صد غزل از كوچه ديوانه ها " مي باشد كه حاوي غزل ، قصيده ، مثنوي ، دوبيتي و تك بيتي مي باشد.
روزي از چشمه خورشيد تو بر ميگردي
مي رسي بر سر بالين طبيب
ميگذاري تو به دستان حبيب
برگ سبزي كه تو از شاخه مو
كردي از باغ شفاخانه درو
و به تكرار بگوئي به طبيب
كين همان وعده ادعيه توست
كه فلان شب به زبان مي راندي
اي حبيبي كه در انگشت دوائي داري
به من غمزده از او بچشان
شايد از يمن دعاي سحري
ورقم بر گردد
غم دل سر گردد .
برگها خشكيدند
سايه ها كوچيدند
در صف گل خبري پيدا نيست
به اميد گل نرگس در دشت
چوپانان پي خار آوردند
رمه ها را در عصر
پنج عصر است و غروب است و عميق
همه در دشت زوال
با دو صد فكر و خيال
كه غم طائفه كي سر آيد ؟
آفتاب سحري در دل شام
بردل غمزده كي بر آيد ؟
همه در نيمه شب
پشت بام ملكوت
دست در دست چمن
به دعا آمده اند
آه از روز وصال
روي هر گل شبنم
پاي سرو دل كوه
سايه ساري داشتيم
دلي از شادي و شور
بيقراري داشتيم
با سيه جامه شبي در محراب
آيه صبر خدا را خواندم
آرزو ميكردم :
كه در اين فصل يخي
گرمي دست كسي را يابم
آرزو ميكردم :
كه به تنگي نفسهاي عميق
نفسي در يابم
اشك و محراب و من و تنهائي
به ميان شبحي از رويا
سادگي هاي پدر را ديدم
كه ز اندوه من اندوه گرفت
جامه اي گريه انبوه گرفت
به كدامين ظفر اميد برم
كه مرا در شب معراج دعا
نظري اندازد ؟
چه غريبانه به دنبال خدا مي گردي
مگر امروز تو از زير درخت لب جوي
سبدي نارنجي
كه در آن آب زلال
چيده بودي ببري
بفشاني به گل سوسن و ياس
تو ز يادت بردي ؟
در ميان سبدت
آب و گل را بفشار
تا گل و آب به هم آميزد
و سپس
روي آن با كمي از برگ بلور
سايه ساري بگذار
تا در آن چشمه تو عكس ازلي را يكبار
و اندر آن نقش خيال
نور انوار خدا را بيني
شعر زيباي تو در دفتر شعر
آنقدر زيبا بود
كه به هنگام نگارش ز خطوط
ترسي بر مصرع و ابيات فتاد
گفتمش برگ سپيد
چه تفاوت با برف
برف همرنگ شفق
خامه همرنگ شفق
تا ر و پودش زيبا
نكني وحشت از اين برگ لطيف
گر چه از رنگ سپيد
تو شفق بار تري
يادم از مهر تو رفت
كه چه حقي با توست
پيش چشمان قشنگ تو و برف
سوژه وحشت و ترس است شفق