من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

نوبهار خزان گشته

۲۹ بازديد

نوبهار خزان گشته

شاعر : آيت الله صافي گلپايگاني

خوش آن نسيم كه مى آيد از كنار بقيع
خوشا هواى روان بخش و مُشكبار بقيع

فرشتگان ز زمين مى برند سوى بهشت
براى غاليه ‌ي حوريان غبار بقيع

اگر كه طور تجلّى ز صدق مى طلبى
بيا به گلشن روحانى ديار بقيع

دريغ و درد كه از ظلم دشمنان خدا
خراب شد همه آثار بى شمار بقيع

ايا كه غيرت دين دارى و ولايت آل
ببار خون، عوض اشك در كنار بقيع

خراب كرد ستم، مشهد چهار امام
كز آن شرف به سما يافت خاكسار بقيع

نخست مرقد سبط نبى امام حسن
بزرگ محور اعزاز و افتخار بقيع

مزار حضرت سجاد، اسوه عبّاد
امين اعظم حق، ركن استوار بقيع

مزار حضرت باقر، عزيز پيغمبر
كه بر فزوده به اجلال و اشتهار بقيع

مزار حضرت صادق رييس مذهب و دين
جهان علم و عمل، نور كردگار بقيع

قبور منهدم ديگر از تبار رسول
فزوده است بر اوضاع رنج بار بقيع

ز ظلم فرقه وهّابيان ناكس دون
بيا ببين كه خزان گشته نوبهار بقيع

سعوديان عميل يهود و صهيونيسم
ز ظلم، هتك نمودند اعتبار بقيع

قبور آل پيمبر، خراب و ويران است
فرشتگان همگان اند سوگوار بقيع

در اين مصائب عظمى ولىّ عصر بوَد
شكسته خاطر و محزون و داغدار بقيع

كند ظهور و جهان پر كند ز دانش و داد
زند به ريشه خصم ستم شعار بقيع

قيام بايد و مردانگىّ و همّت و عزم
كه بر طرف كند اين وضع ناگوار بقيع

وگرنه تا نشود قطع دست استعمار
جهان شيعه بود زار و دل فكار بقيع

حراميان به حرم تا كه حاكم اند روا ست
كه مسلمين همه باشند شرمسار بقيع

سلام بى حد و بسيار بر پيمبر و آل
درود وافر و بى انتها نثار بقيع

ز ياد مرقد ويران اولياى خدا
هميشه «لطفى صافى» است بى قرار بقيع


آغوشي پر از لاله هاي فاطمه

۲۹ بازديد

آغوشي پر از لاله هاي فاطمه

شاعر : غلامرضا سازگار

كاش يك شب شمع بودم در شب تار بقيع
تا سحر مي‌سوختم چون قلب زوار بقيع

كاش مي‌شد مخفي از وهابيان سنگدل
مي‌نهادم نيمه شب صورت به ديوار بقيع

قبه و قبر و رواق و خانه و گلدسته داشت
اي مدينه از چه ويران گشت آثار بقيع

نيست حق گريه‌ اش بر چار قبر بي ‌چراغ
زائري كز راه دور آيد به ديدار بقيع

ماه، زائر، اختران، اشكند و گنبد، آسمان
صورت مهدي شده شمع شب تار بقيع

آب، خون و دانه اشك و ناله ‌اش سوز جگر
هر كه شد مرغ دل زارش گرفتار بقيع

گر زنان را نيست ره در اين گلستان، غم مخور
شب كه خلوت مي‌شود زهراست، زوار بقيع

اينكه آثارش بوَد باقي ميان دشمنان
دست حق بوده ‌ست از اول نگهدار بقيع

گر به دقت بنگري بر اين امامان غريب
مي‌ چكد پيوسته اشك از چشم خونبار بقيع

بس كه آغوشش پر است از لاله‌هاي فاطمه
بوي جنت خيزد از دامان گلزار بقيع


اشعاري به مناسبت سالروز تخريب بقيع

۲۹ بازديد

به مناسبت سالروز تخريب بقيع ، غربت خانه شيعيان ، هفت شعر از شاعران معاصر را براي شما عزيزان آماده كرده ايم.

حرم آباد - قاسم نعمتي

نسل هيزم آور - ياسر مسافر

شبستان بقيع - سيد رضا مويد

كعبه دل ها - محمدعلي مجاهدي

اوج غربت تاريخ - سيد محمد ميرهاشمي

نوبهار خزان گشته - آيت الله صافي گلپايگاني

آغوشي پر از لاله هاي فاطمه - غلامرضا سازگار


نسل هيزم آور

۲۹ بازديد

نسل هيزم آور

شاعر : ياسر مسافر

تخريب كرده اند حرم و بارگاهتان
آنها كه زنده اند به لطف نگاهتان

بر روي مهربانيتان چشم بسته اند
با خود نگفته اند چه بوده گناهتان

از نسل هيزم آورشان كه عجيب نيست
تش زنند دوباره دل پر ز آهتان

روز سقيفه بود اگر بي حرم شديد
يا بين كوچه بود كه بستند راهتان

اول زدند مادر و بعدش حسينتان
افتاد بين تيغ و نيزه و شد قتلگاهتان

وقتي رسيد يوسف كنعان فاطمه
با او بنا كنيم حرم دلبخواهتان

فعلا نشسته است و ز غم آه مي كشد
كنج بقيع در شب تار و سياهتان


اوج غربت تاريخ

۲۹ بازديد

اوج غربت تاريخ

شاعر : سيد محمد ميرهاشمي

نه قبله در تو كه قبله نماست در تو بقيع
نه كعبه كعبه اهل ولاست در تو بقيع

هزار مرتبه برتر از عرش حق هستي
نيازخانه اهل سماء است در تو بقيع

سكوت محض تو در اوج غربت تاريخ
نماد ناله قلب خداست در تو بقيع

همين كه بي حرم و گنبدي و گلدسته
نشان از واقعه اي غم فزاست در تو بقيع

به هر دو عالم اگر فخر مي كني چه عجب
هزار مادر شاه وفاست در تو بقيع

به اشك نم نم خود زائرت سحر مي گفت
شميم علقمه و كربلاست در تو بقيع

اگرچه مهد ولايي به كربلا نرسي
كجاست سري ز تن خود جدا در تو بقيع

كنار تربت مادر به ياد كرب و بلا
صداي ناله مهدي رساست در تو بقيع


كعبه دل ها

۲۹ بازديد

كعبه دل ها

شاعر : محمدعلي مجاهدي

باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقيع
تا ببينم دوست دارى ميهمان را اى بقيع

خاكى اما برتر از افلاك دارى جايگاه
در تو مى‏بينم شكوهِ آسمان را اى بقيع

پنج خورشيدِ جهان ‎افروز در دامان توست
كرده ‏اى رشك فلك اين خاكدان را اى بقيع

مى‏رسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده اين كاروانِ خسته جان را اى بقيع

جز تو غم ‏هاى على را هيچ كس باور نكرد
مى‏كشى بر دوش خود بارى گران را اى بقيع

باز گو با ما، مزار كعبه‎ ي دل ‎ها كجاست
در كجا كردى نهان آن بى‏ نشان را اى بقيع

قطره‏اى، اما در آغوش تو دريا خفته است
كرده‏اى پنهان تو موجى بيكران را اى بقيع

چشم تو خون گريد و «پروانه» مى‏داند كجاست
چشمه ‎ي جوشان اين اشكِ روان را اى بقيع


شبستان بقيع

۳۳ بازديد

شبستان بقيع

شاعر : سيد رضا مويد

كاش همچون لاله سوزم در بيابان بقيع
تا شبانگاهى شوم شمع فروزان بقيع

كاش سوى مكه تازد كاروان عمر من
تا كنم بيتوته يك شب در شبستان بقيع

كاش همچون پرتو خورشيد در هر بامداد
اوفتم بر خاك قبرستان ويران بقيع

آرزو دارم بمانم زنده و با سوز حال
در بغل گيرم چو جان، قبر امامان بقيع

آرزو دارم ببينم با دو چشم اشكبار
جاى فرزندان زهرا را به دامان بقيع

آرزو دارم بيفتم بر قبور پاكشان
تا كه گردم حايل خورشيد سوزان بقيع

آرزو دارم كه اندر خدمت صاحب زمان
قبر زهرا را ببوسم در بيابان بقيع

آرزو دارم كه همچون گوهر غلطان اشك
از ارادت رخ نهم بر خاك ايوان بقيع

اندر آنجا خفته چون قربانيان راه حق
اى مويد جان عالم باد قربان بقيع


حرم آباد

۲۸ بازديد

حرم آباد

شاعر : قاسم نعمتي

گرد و غبار غم زده خيمه به سينه ام
من زائر قبور خراب مدينه ام

آنجا كه گريه ها همه خاموش و بي صداست
هركس بميرد از غم آن سرزمين رواست

آنجا كه بغض سينه گلو گير مي شود
حتي جوان ز غربت آن پير مي شود

خاكش هميشه سرخ و هوايش غباري است
از گريه هاي فاطمه آيينه كاري است

اهل مدينه باب عداوت گشوده اند
بر اهل بيت ظلم فراوان نموده اند

هركس دم از علي زده تخريب مي شود
صديقه مطهره تكذيب مي شود

دنبال بي كس اند كه تنها ترش كنند
صياد بلبل اند كه خونين پرش كنند

از نسل هيزمند و به آتش علاقه مند
تفريحشان تمسخر هر ناله بلند

در خواب هم نشان حيا را نديده اند
نيروي خويش را به رخ زن كشيده اند

بغض علي زبانه كشد از وجودشان
رنگ ريا گرفته همه تاروپودشان

روزي كه راه حضرت صديقه بسته شد
باضربه اي حريم ولايت شكسته شد

ظلمي اگر كه هست از آن لحظه حاكي است
تصوير چادريست كه در كوچه خاكي است

امواج يك صدا دلم آزار مي دهد
گويا صداي صورت و ديوار مي دهد

گويا به گوش مي رسد ازقصه فدك
آواي نيمه جان و ضعيف «علي كمك»

تصوير هرچه درد از آن صحنه شد بديع
يك گوشه اي ز غربت آن لحظه شد بقيع

اوراق خاطرات غيورانه نيلي است
هر چه كه هست صحنه يك ضرب سيلي است

بي درد مردمان زمان جان مرتضي
ما را رها كنيد بميريم زين عزا

روزي رسد ز سينه غم آزاد مي كنيم
همراه منتقم حرم آباد مي كنيم

گلدسته مي زنيم چونان صحن كربلا
گنبد بنا كنيم چونان مشهد الرضا

ما داغ دار سيلي ناحق مادريم
چشم انتظار منتقم آل حيدريم


زلزله در ادبيات فارسي

۲۹ بازديد

  چشمي نماند كه خون نگريد

در شعر هزار سال گذشته ما، سوگنامه‌هايي درباره زمين‌لرزه‌هاي شهرهاي مختلف هست كه هم مكمّل متون تاريخي براي تحقيقات زلزله‌شناسي است و هم سوز و گداز شاعران را در غم هموطنان بيان مي‌كند. در اينجا نمونه‌هايي را از شعر كهن از قرن‌هاي پنجم تا سيزدهم درباره زمين‌لرزه‌هاي تبريز و شيراز مي‌آوريم.

بررسي اشعاري در يك موضوع واحد در كنار هم، از چند شاعري كه به فاصله هشت قرن از هم مي‌زيستند، تحوّل زندگي و تحوّل شعر فارسي را در قرون مختلف نشان مي‌دهد.

اكنون برگزيده‌اي از سوگنامه‌هاي پنج شاعر را بخوانيم.

زلزله 434 تبريز از قطران تبريزي

بود محال تو را، داشتن اميد محال

 

 

به عالمي كه نباشد هميشه بر يك حال

از آن زمان كه جهان بود حال زينسان بود

 

 

جهان بگردد، ليكن نگرددش احوال

دگر شدي تو وليكن همان بود شب و روز

 

 

دگر شدي تو وليكن همان بود مه و سال

نبود شهر در آفاق خوشتر از تبريز

 

 

به ايمني و مال و به نيكوي و جمال

زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش

 

 

زخلق و مال همه شهر بود مالامال

در او به كام دل خويش هر كسي مشغول

 

 

امير و بنده و سالار و فاضل و مفضال

يكي به طاعت ايزد، يكي به خدمت خلق

 

 

يكي به جستن نام و يكي به جستن مال

يكي به خواستن جام بر سماع غزل

 

 

يكي به تاختن يوز بر شكار غزال

به روز، بودن با مطربان شيرين‌گوي

 

 

به شب، غنودن با نيكوان مشكين‌خال

به كار خويش همي كرد هر كسي تدبير

 

 

به مال خويش همي داشت هر كسي آمال

به نيم چندان كز دل كسي برآرد قيل

 

 

به نيم چندان كز لب تني بر آرد قال

خدا به مردم تبريز برفكند فنا

 

 

فلك به نعمت تبريز برگماشت زوال

فراز گشت نشيب و نشيب گشت فراز

 

 

رمال گشت جبال و جبال گشت رمال

دريده گشت زمين و خميده گشت درخت

 

 

دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال

بسا سراي كه بامش همي بسود فلك

 

 

بسا درخت كه شاخش همي بسود هلال

كزان درخت نمانده كنون مگر آثار

 

 

وز آن سراي نمانده كنون مگر اطلال

كسي كه رسته شد از مويه گشته بود چو موي

 

 

كسي كه جسته شد از ناله گشته بود چو نال

يكي نبود كه گفتي به ديگري كه مموي

 

 

يكي نبود كه گفتي به ديگري كه منال

ز رفتگان نشنيدم كنون يكي پيغام

 

 

ز ماندگان نبينم كنون بها و جمال

گذشت خواري ليك اين از آن بود بدتر

 

 

كه هر زمان به زمين اندر اوفتد زلزال

زلزله 1060 تبريز، از بقايي بدخشاني

چه پيش آمد زمين و آسمان را

 

 

كه بد مي‌بينم اوضاع جهان را

حوادث با هم از هر گوشه جستند

 

 

طلسم خاك را در هم شكستند

نورديدند در هم خشم و كين را

 

 

ز جا كندند بنياد زمين را

سواد دلنشين ملك تبريز

 

 

شد از فرط تزلزل وحشت‌انگيز

ز وحشت لرزه بر مردم درآويخت

 

 

كه رنگ سرمه از چشم بتان ريخت

زمين از لرزه چون دريا خروشيد

 

 

منار از خاك چون فواره جوشيد

چنان بگرفت طوفان زمين اوج

 

 

كه رفتي هر طرف ديوار چون موج

همي جستند از غم با دل چاك

 

 

خلايق چون سپند از تابه خاك

برون مي‌آمدند از خانه گور

 

 

فقيران همچو خاك آلوده زنبور

چو من با شاهد حيرت در آغوش

 

 

همه گشتند هر سو خانه بر دوش

تزلزل آنچنان شد خانه‌افكن

 

 

كه جان بيرون دويد ازخانه تن

برون جستي ز حيرت مضطرب حال

 

 

ز صورتخانه آيينه تمثال

چو ديوار از تزلزل سر بسر زد

 

 

در از بيطاقتي خود را به در زد

حكيمان را طپيدنهاي ديوار

 

 

دهد هر لحظه ياد از نبض بيمار

درين بام كهن بام و دري نيست

 

 

كه در بالين هر خشتش سري نيست

چه غم ما را شب گور از شر و شور

 

 

كه ما ديديم خود را زنده در گور

صراحي شد خموش از خنده في‌الفور

 

 

قدح بي‌اختيار افتاد از دور

نبيني خانه‌اي برپا در آفاق

 

 

بجز ويرانه دلهاي عشاق

زمين القصه زان رنج جگر سوز

 

 

طپيدي چون دل عاشق شب و روز

الهي اين بلا دور از زمين باد

 

 

زمين را درد و رنج آخرين باد

زلزله 1239 شيراز، از وصال شيرازي

كه اين نكته داند كه باور كند

كه ناديده تصديق محشر كند

يكي داستان دارم از رستخيز

به دل كارگر همچو شمشير تيز

به خاك اندر آمد يكي زلزله

جهان روز محشر شد از ولوله

زمين همچو دريا درآمد به موج

جهان غرقه موج از فوج فوج

از آن شهر و بازار و ايوان و كاخ

بجا ماند دشتي همه سنگلاخ

ز مسجد ز بازار و ايوان و باغ

اگر جويي، از جغد مي‌جو سراغ

ز هر طاقشان مرغ كوكو زند

كه كو باني طاق تا او زند؟

كس آن طاقها چون ببيند خراب

كي ايمن رود زير گردون به خواب

نگون گشتن خرگه مهتران

قياسي است بر حالت كهتران

يكي زان ميان كلبه‌ تنگ من

كز او نام مي‌بود، شد ننگ من

چنان آسمان كوفتش بر زمين

كه گويي نبوده است آن سرزمين

من اكنون نشسته بر آن تل خاك

پس و پيش من ناله‌ دردناك

جگر پارگانم جگر خوارگان

ز خان و زمان گشته آوارگان

گرفتم بر افشانم از ديده آب

كي از سيل آباد گردد خراب؟

زلزله 1264 شيراز، از وقار پسر وصال شيرازي

دل درهم و خاطر به غم و سينه بتاب است

شهري به خروش است و جهاني به عذاب است

گيتي همه با زلزله روز نشور است

عالم همه با غلغله روز حساب است

آن خانه كه بر جاي بود خانه مور است

وان كاخ كه برپاي بود كاخ حباب است

دلها همه بشكسته، مساجد همه ويران

يزدان هم از اين حادثه‌ها خانه‌خراب است!

آن قصر كه تا قصر فلك كنگره افراشت

ويران شد و آرامگه بوم و غراب است

خلقي ز بنا كرده خود خوار و هلاك‌اند

چون كرم بريشم كه هلاكش ز لعاب است

هرچند كه فصل گل و ايام سرور است

دل مايه نقل است و شراب است و كباب است

از خون جگر جانب مي كس نكند ميل

«غم گو سر خود گير كه خمخانه خراب است!»

كس را برد ار خواب بر اين خاك مشوش

طفلي است كه در دامن گهواره بخواب است

يك لحظه زمين نيست به يك وضع و به يك شكل

شد راست كه گيتي بمثل نقش بر آب است

از زلزله در پارس دگر سايه‌گهي نيست

گر بر سر كس سايه‌اي افتد ز سحاب است

قوتي نه ولوتي نه در اين روز جگرسوز

گر بوي طعام است ز دلهاي كباب است

زلزله 1269 شيراز، از داوري پسر وصال

شبي كشيده به رخساره نيلگون معجر

به قير روي فرو شسته توده اغبر

هوا گره بر جبين و ستاره اشك‌آلود

افق دريده به گريبان، زمين سياه بسر

چراغها همه خاموش و حجره‌ها تاريك

دماغها همه پر از خواب و ديده‌ها پي در

نه هيچ بيدار اندر فراخناي زمين

نه هيچ روغن اندر چراغدان قمر

من و سه چار تن از دوستان يكدل خويش

به خواب، خفته به راحت به گوشه‌اي اندر

قريب آنكه بر آيد زبانه‌ خورشيد

به گاه آنكه بميرد فتيله اختر

چنان به لرزه درآمد زمين كه پنداري

بشد ز مركز خود سوي مركزي ديگر

نعوذبالله خارا شكاف زلزله‌اي

مهيب و نعره‌زن و خانه‌كوب و خارا در

هزار كوه بيكباره گفتي از سر جاي

بلند گشت و بيفتاد بر سر كشور

بسي نمايد كه دندان برون جهد ز دهان

ز زور زلزله و چشمها ز كاسه سر

ز تنگناي حصار از مخالف انبوه

دويد طفل برون از مشيمه مادر

ز جاي جستم و كردم يقين كه اسرافيل

دميد صورو بپا شد كشاكش محشر

شتاب كردم و رفتم ز حجره چندين بار

به جانب در و، ديوار ره نداد بدر

حصار خانه چو منجنيق سنگ‌انداز

فشاند سنگ و به من برنماند راه مضر

بايستادم و ديدم كه شد ز هر جانب

زمين چو كشتي لنگر گسسته زير و زبر

ز زور زلزه سر تا به پاي در جنبش

حصار خانه چو رقاصه‌هاي بازيگر

به يك دو لرزه بهم در شكست شهر چنان

كه آبگينه خالي ز پتك آهنگر

ز پيچ وتاب زمين گرد يكدگر به‌ پيچيد

چنارهاي قوي همچو شاخ نيلوفر

به نيمه شب تار آنچنان زمين بشكافت

كه مهر تافت از آن سوي توده اغبر

شكست كوه و افق بر نشيب شد چندان

كه هر دو قطب بيكباره آمدم به نظر

بياض شعر مرا آنچنان ز هم بگسيخت

 

 

كه نظمها همه شد نثر و ريخت در دفتر

چو گرگ گرسنه خاك سيه دهان بگشاد

 

 

بخورد ز آدميان سيزده هزار نفر

چه خانه‌ها كه در آن صد نفر فزون و يكي

 

 

برون نرفت كه آرد ز اهل خانه خبر

به جز دو رنگ سياه و سپيد نيست لباس

 

 

به پيكر غني و مفلس از گروه بشر

سياهپوش يكي نيمه بر فراز زمين

 

 

سپيدپوش دگر نيمه زير خاك اندر

مگر نعيم و جهيم دگر پديد آرد

 

 

خدا به كيفر و پاداش مۆمن و كافر

وگرنه اينهمه كز خلق مرد، پندارم

 

 

كه ني دگر به جنان جاي ماند و ني به سقر

منبع : سايت تبيان

اندر فوايد كتاب (طنز)

۳۱ بازديد

اندر فوايد كتاب سال( طنز)

 

تازه سوار مترو شده بودم كه صداي قناري خوش‌آواز جيبي‌ام درآمد؛ شماره را نشناختم ولي خيلي شماره رُندي بود. 0912 همه‌ي رقم‌هاي بعدش مثل هم... فكركردم تخيله چاه به من زنگ‌زده يا مثلا تاكسي تلفني. ولي آن شماره حداقل 50 ميليون تومان قيمتش بود. با اين وجود جواب‌ ندادم و صدايش را بندآوردم. دوباره زنگ‌ زد و من دوباره صدايش را بند آوردم. مسافران نشسته و ايستاده‌ي محترم كه كم‌كم داشتند از سريش بازي مرد يا زن آن طرف خط كلافه مي‌شدند كم‌كم شروع كردند چپ چپ نگاه كنند. مجبور شدم صداخفه‌كن قناري جيبي را روشن‌كنم و آن را بگذارم توي جيبم. چند ايستگاه بعد وقتي پياده‌شدم و قناري جيبي را از جيبم درآوردم ديدم طرف 6 بار ديگر هم تماس گرفته. صدا خفه‌كن را غير فعال كردم ديدم دوباره تماس‌گرفت. اين بار مجبور شدم جواب بدهم.

- بفرماييد

- استاد خودتون هستيد؟

- بله شما؟

- من حاج اسماعيل بلور فروشم.

با شنيدن اسم حاج اسماعيل هول كردم. او پولدارترين آدمي بود كه تا آن روز ديده ‌بودم. چند تا پاساژ، 20 تا اتوبوس بين شهري درجه يك، درصد زيادي از سهام يك كارخانه‌ي بزرگ، چند تا ويلا و حدود 50 تا مغازه‌ي دو نبش و دو تا هتل در دوبي بخشي از دارايي او بود كه من خبر داشتم. با دستپاچگي گفتم:

- بله حاج آقا ارادت داريم؛ ببخشيد پشت فرمون بودم نشد جواب بدم.

- بايدم سرت شلوغ باشه استاد؛ آدم كه كتاب شعرش مي‌شه كتاب سال همينه ديگه. خبرش رو ديروز تو روزنامه خوندم؛ باوركن كلي حال كردم. ما به تو افتخار مي‌كنيم استاد؛ خيلي سالاري...

من كه كلي تعجب كرده‌بودم پيش خودم گفتم: «چه جالب حتما حاج اسماعيل مي‌خواد يه چن‌هزار تا از كتاباي ما رو بخره و هديه بده به دوستاش؛ خدا خيرش بده. ما فكر مي‌كرديم آدم بي فرهنگيه. همين ‌كه روزنامه مي‌خونه معلومه كارش درسته»

جواب دادم:

- اختيار داريد حاج اسماعيل شما به ما افتخار دادين تماس‌گرفتين. ما رو شرمنده كردين با اون همه گرفتاري زنگ زدين به ما تبريك بگين. مگه شما وقت روزنامه خوندن هم داريد؟

حاج اسماعيل گفت:

- نه قربون شكلت؛ من كه سوات ندام. بچه‌ها ديروز بريوني خريده بودن توي كاغذ بريوني نوشته بود. فكر كردي از وقتي رفتي تهرون ما فراموشت كرديم؟ مگه مي‌شه آدم افتخار شهرشو از ياد ببره؟ توي شهر، همه ‌جا حرف شماس. دارن شعراتو مي‌خونن و كلي به روح پدرت صلوات مي‌فرستن.

من كه حسابي داشتم شرمنده‌ي حاج اسماعيل مي‌شدم گفتم:

- نفرماييد. شما نظر لطفتونه. به‎هرحال خوشحال مي‌شم كاري انجام بدم.

حاج اسماعيل گفت:

- استاد يه عرضي داشتم. حالا كه شما برنده‌ي كتاب سال شدي، دوس داشتم دو بيت براي سنگ قبر پدر زنم بسرايي كه خوشگل بنويسيم رو سنگش. همين ديشب عمرشو داد به شما. البته شاعر كه فراوونه ولي من دوس دارم اين افتخار نصيب برنده‌ي كتاب سال بشه.

حرف‌هاي حاج اسماعيل بلورفروش سر صبحي عين يك سطل آب يخ غني‌شده ريخت روي سرم. مي‌خواستم دهنم را باز كنم هر چه از دهنم در مي‌آمد به او بگويم. مانده ‌بودم به او چه جوابي بدهم. نه مي‌شد جواب رد داد نه قبول كرد. به حاج اسماعيل گفتم:

- ما لايق اين افتخار نيستيم؛ آخه من فقط شعر سپيد مي‌گم؛ به درد سنگ قبر نمي‌خوره.

حاج اسماعيل گفت:

- از اينايي كه نه سر داره نه ته؟ اي بابا من فكر مي‌كردم مث آدم شعر مي‌گي استاد. يعني مث حافظ و سعدي نمي‎شه بگي؟

به حاج اسماعيل گفتم:

- نه من ازم نمي‌آد. توي محل حاج حسن تخت‌كش و اوستا رجب نجار و علي شمر، اون جوري بلدن شعر بگن. اصلا من شعر گفتنو از اونا ياد گرفتم...

حاج اسماعيل كه كلي از حرف‌هاي من پكر شده بود گفت:

- حيف شد استاد. من دوس داشتم اين افتخارو به تو بدم. قسمت نبود. ولي به هر حال افتخار مايي و تاج سر. زت زياد.

بعدها كه شنيدم حاج حسن تخت‌كش با دوبيت بند تنباني 5 ميليون تومان از حاج اسماعيل بلور فروش شيريني گرفته كلي پكر شدم و آرزو كردم اي كاش مي‌توانستم مثل «آدم» شعر بگويم.

نويسنده : سعيد بيابانكي

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار سعيد بيابانكي كليك كنيد