اندر فوايد كتاب (طنز)

مشاور شركت بيمه پارسيان

اندر فوايد كتاب (طنز)

۳۲ بازديد

اندر فوايد كتاب سال( طنز)

 

تازه سوار مترو شده بودم كه صداي قناري خوش‌آواز جيبي‌ام درآمد؛ شماره را نشناختم ولي خيلي شماره رُندي بود. 0912 همه‌ي رقم‌هاي بعدش مثل هم... فكركردم تخيله چاه به من زنگ‌زده يا مثلا تاكسي تلفني. ولي آن شماره حداقل 50 ميليون تومان قيمتش بود. با اين وجود جواب‌ ندادم و صدايش را بندآوردم. دوباره زنگ‌ زد و من دوباره صدايش را بند آوردم. مسافران نشسته و ايستاده‌ي محترم كه كم‌كم داشتند از سريش بازي مرد يا زن آن طرف خط كلافه مي‌شدند كم‌كم شروع كردند چپ چپ نگاه كنند. مجبور شدم صداخفه‌كن قناري جيبي را روشن‌كنم و آن را بگذارم توي جيبم. چند ايستگاه بعد وقتي پياده‌شدم و قناري جيبي را از جيبم درآوردم ديدم طرف 6 بار ديگر هم تماس گرفته. صدا خفه‌كن را غير فعال كردم ديدم دوباره تماس‌گرفت. اين بار مجبور شدم جواب بدهم.

- بفرماييد

- استاد خودتون هستيد؟

- بله شما؟

- من حاج اسماعيل بلور فروشم.

با شنيدن اسم حاج اسماعيل هول كردم. او پولدارترين آدمي بود كه تا آن روز ديده ‌بودم. چند تا پاساژ، 20 تا اتوبوس بين شهري درجه يك، درصد زيادي از سهام يك كارخانه‌ي بزرگ، چند تا ويلا و حدود 50 تا مغازه‌ي دو نبش و دو تا هتل در دوبي بخشي از دارايي او بود كه من خبر داشتم. با دستپاچگي گفتم:

- بله حاج آقا ارادت داريم؛ ببخشيد پشت فرمون بودم نشد جواب بدم.

- بايدم سرت شلوغ باشه استاد؛ آدم كه كتاب شعرش مي‌شه كتاب سال همينه ديگه. خبرش رو ديروز تو روزنامه خوندم؛ باوركن كلي حال كردم. ما به تو افتخار مي‌كنيم استاد؛ خيلي سالاري...

من كه كلي تعجب كرده‌بودم پيش خودم گفتم: «چه جالب حتما حاج اسماعيل مي‌خواد يه چن‌هزار تا از كتاباي ما رو بخره و هديه بده به دوستاش؛ خدا خيرش بده. ما فكر مي‌كرديم آدم بي فرهنگيه. همين ‌كه روزنامه مي‌خونه معلومه كارش درسته»

جواب دادم:

- اختيار داريد حاج اسماعيل شما به ما افتخار دادين تماس‌گرفتين. ما رو شرمنده كردين با اون همه گرفتاري زنگ زدين به ما تبريك بگين. مگه شما وقت روزنامه خوندن هم داريد؟

حاج اسماعيل گفت:

- نه قربون شكلت؛ من كه سوات ندام. بچه‌ها ديروز بريوني خريده بودن توي كاغذ بريوني نوشته بود. فكر كردي از وقتي رفتي تهرون ما فراموشت كرديم؟ مگه مي‌شه آدم افتخار شهرشو از ياد ببره؟ توي شهر، همه ‌جا حرف شماس. دارن شعراتو مي‌خونن و كلي به روح پدرت صلوات مي‌فرستن.

من كه حسابي داشتم شرمنده‌ي حاج اسماعيل مي‌شدم گفتم:

- نفرماييد. شما نظر لطفتونه. به‎هرحال خوشحال مي‌شم كاري انجام بدم.

حاج اسماعيل گفت:

- استاد يه عرضي داشتم. حالا كه شما برنده‌ي كتاب سال شدي، دوس داشتم دو بيت براي سنگ قبر پدر زنم بسرايي كه خوشگل بنويسيم رو سنگش. همين ديشب عمرشو داد به شما. البته شاعر كه فراوونه ولي من دوس دارم اين افتخار نصيب برنده‌ي كتاب سال بشه.

حرف‌هاي حاج اسماعيل بلورفروش سر صبحي عين يك سطل آب يخ غني‌شده ريخت روي سرم. مي‌خواستم دهنم را باز كنم هر چه از دهنم در مي‌آمد به او بگويم. مانده ‌بودم به او چه جوابي بدهم. نه مي‌شد جواب رد داد نه قبول كرد. به حاج اسماعيل گفتم:

- ما لايق اين افتخار نيستيم؛ آخه من فقط شعر سپيد مي‌گم؛ به درد سنگ قبر نمي‌خوره.

حاج اسماعيل گفت:

- از اينايي كه نه سر داره نه ته؟ اي بابا من فكر مي‌كردم مث آدم شعر مي‌گي استاد. يعني مث حافظ و سعدي نمي‎شه بگي؟

به حاج اسماعيل گفتم:

- نه من ازم نمي‌آد. توي محل حاج حسن تخت‌كش و اوستا رجب نجار و علي شمر، اون جوري بلدن شعر بگن. اصلا من شعر گفتنو از اونا ياد گرفتم...

حاج اسماعيل كه كلي از حرف‌هاي من پكر شده بود گفت:

- حيف شد استاد. من دوس داشتم اين افتخارو به تو بدم. قسمت نبود. ولي به هر حال افتخار مايي و تاج سر. زت زياد.

بعدها كه شنيدم حاج حسن تخت‌كش با دوبيت بند تنباني 5 ميليون تومان از حاج اسماعيل بلور فروش شيريني گرفته كلي پكر شدم و آرزو كردم اي كاش مي‌توانستم مثل «آدم» شعر بگويم.

نويسنده : سعيد بيابانكي

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار سعيد بيابانكي كليك كنيد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد