
در شعر هزار سال گذشته ما، سوگنامههايي درباره زمينلرزههاي شهرهاي مختلف هست كه هم مكمّل متون تاريخي براي تحقيقات زلزلهشناسي است و هم سوز و گداز شاعران را در غم هموطنان بيان ميكند. در اينجا نمونههايي را از شعر كهن از قرنهاي پنجم تا سيزدهم درباره زمينلرزههاي تبريز و شيراز ميآوريم.
بررسي اشعاري در يك موضوع واحد در كنار هم، از چند شاعري كه به فاصله هشت قرن از هم ميزيستند، تحوّل زندگي و تحوّل شعر فارسي را در قرون مختلف نشان ميدهد.
اكنون برگزيدهاي از سوگنامههاي پنج شاعر را بخوانيم.زلزله 434 تبريز از قطران تبريزي
بود محال تو را، داشتن اميد محال
به عالمي كه نباشد هميشه بر يك حال
از آن زمان كه جهان بود حال زينسان بود
جهان بگردد، ليكن نگرددش احوال
دگر شدي تو وليكن همان بود شب و روز
دگر شدي تو وليكن همان بود مه و سال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبريز
به ايمني و مال و به نيكوي و جمال
زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
زخلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به كام دل خويش هر كسي مشغول
امير و بنده و سالار و فاضل و مفضال
يكي به طاعت ايزد، يكي به خدمت خلق
يكي به جستن نام و يكي به جستن مال
يكي به خواستن جام بر سماع غزل
يكي به تاختن يوز بر شكار غزال
به روز، بودن با مطربان شيرينگوي
به شب، غنودن با نيكوان مشكينخال
به كار خويش همي كرد هر كسي تدبير
به مال خويش همي داشت هر كسي آمال
به نيم چندان كز دل كسي برآرد قيل
به نيم چندان كز لب تني بر آرد قال
خدا به مردم تبريز برفكند فنا
فلك به نعمت تبريز برگماشت زوال
فراز گشت نشيب و نشيب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دريده گشت زمين و خميده گشت درخت
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سراي كه بامش همي بسود فلك
بسا درخت كه شاخش همي بسود هلال
كزان درخت نمانده كنون مگر آثار
وز آن سراي نمانده كنون مگر اطلال
كسي كه رسته شد از مويه گشته بود چو موي
كسي كه جسته شد از ناله گشته بود چو نال
يكي نبود كه گفتي به ديگري كه مموي
يكي نبود كه گفتي به ديگري كه منال
ز رفتگان نشنيدم كنون يكي پيغام
ز ماندگان نبينم كنون بها و جمال
گذشت خواري ليك اين از آن بود بدتر
كه هر زمان به زمين اندر اوفتد زلزال
زلزله 1060 تبريز، از بقايي بدخشاني
چه پيش آمد زمين و آسمان را
كه بد ميبينم اوضاع جهان را
حوادث با هم از هر گوشه جستند
طلسم خاك را در هم شكستند
نورديدند در هم خشم و كين را
ز جا كندند بنياد زمين را
سواد دلنشين ملك تبريز
شد از فرط تزلزل وحشتانگيز
ز وحشت لرزه بر مردم درآويخت
كه رنگ سرمه از چشم بتان ريخت
زمين از لرزه چون دريا خروشيد
منار از خاك چون فواره جوشيد
چنان بگرفت طوفان زمين اوج
كه رفتي هر طرف ديوار چون موج
همي جستند از غم با دل چاك
خلايق چون سپند از تابه خاك
برون ميآمدند از خانه گور
فقيران همچو خاك آلوده زنبور
چو من با شاهد حيرت در آغوش
همه گشتند هر سو خانه بر دوش
تزلزل آنچنان شد خانهافكن
كه جان بيرون دويد ازخانه تن
برون جستي ز حيرت مضطرب حال
ز صورتخانه آيينه تمثال
چو ديوار از تزلزل سر بسر زد
در از بيطاقتي خود را به در زد
حكيمان را طپيدنهاي ديوار
دهد هر لحظه ياد از نبض بيمار
درين بام كهن بام و دري نيست
كه در بالين هر خشتش سري نيست
چه غم ما را شب گور از شر و شور
كه ما ديديم خود را زنده در گور
صراحي شد خموش از خنده فيالفور
قدح بياختيار افتاد از دور
نبيني خانهاي برپا در آفاق
بجز ويرانه دلهاي عشاق
زمين القصه زان رنج جگر سوز
طپيدي چون دل عاشق شب و روز
الهي اين بلا دور از زمين باد
زمين را درد و رنج آخرين باد
زلزله 1239 شيراز، از وصال شيرازي
كه اين نكته داند كه باور كند
كه ناديده تصديق محشر كند
يكي داستان دارم از رستخيز
به دل كارگر همچو شمشير تيز
به خاك اندر آمد يكي زلزله
جهان روز محشر شد از ولوله
زمين همچو دريا درآمد به موج
جهان غرقه موج از فوج فوج
از آن شهر و بازار و ايوان و كاخ
بجا ماند دشتي همه سنگلاخ
ز مسجد ز بازار و ايوان و باغ
اگر جويي، از جغد ميجو سراغ
ز هر طاقشان مرغ كوكو زند
كه كو باني طاق تا او زند؟
كس آن طاقها چون ببيند خراب
كي ايمن رود زير گردون به خواب
نگون گشتن خرگه مهتران
قياسي است بر حالت كهتران
يكي زان ميان كلبه تنگ من
كز او نام ميبود، شد ننگ من
چنان آسمان كوفتش بر زمين
كه گويي نبوده است آن سرزمين
من اكنون نشسته بر آن تل خاك
پس و پيش من ناله دردناك
جگر پارگانم جگر خوارگان
ز خان و زمان گشته آوارگان
گرفتم بر افشانم از ديده آب
كي از سيل آباد گردد خراب؟
زلزله 1264 شيراز، از وقار پسر وصال شيرازي
دل درهم و خاطر به غم و سينه بتاب است
شهري به خروش است و جهاني به عذاب است
گيتي همه با زلزله روز نشور است
عالم همه با غلغله روز حساب است
آن خانه كه بر جاي بود خانه مور است
وان كاخ كه برپاي بود كاخ حباب است
دلها همه بشكسته، مساجد همه ويران
يزدان هم از اين حادثهها خانهخراب است!
آن قصر كه تا قصر فلك كنگره افراشت
ويران شد و آرامگه بوم و غراب است
خلقي ز بنا كرده خود خوار و هلاكاند
چون كرم بريشم كه هلاكش ز لعاب است
هرچند كه فصل گل و ايام سرور است
دل مايه نقل است و شراب است و كباب است
از خون جگر جانب مي كس نكند ميل
«غم گو سر خود گير كه خمخانه خراب است!»
كس را برد ار خواب بر اين خاك مشوش
طفلي است كه در دامن گهواره بخواب است
يك لحظه زمين نيست به يك وضع و به يك شكل
شد راست كه گيتي بمثل نقش بر آب است
از زلزله در پارس دگر سايهگهي نيست
گر بر سر كس سايهاي افتد ز سحاب است
قوتي نه ولوتي نه در اين روز جگرسوز
گر بوي طعام است ز دلهاي كباب است
زلزله 1269 شيراز، از داوري پسر وصال
شبي كشيده به رخساره نيلگون معجر
به قير روي فرو شسته توده اغبر
هوا گره بر جبين و ستاره اشكآلود
افق دريده به گريبان، زمين سياه بسر
چراغها همه خاموش و حجرهها تاريك
دماغها همه پر از خواب و ديدهها پي در
نه هيچ بيدار اندر فراخناي زمين
نه هيچ روغن اندر چراغدان قمر
من و سه چار تن از دوستان يكدل خويش
به خواب، خفته به راحت به گوشهاي اندر
قريب آنكه بر آيد زبانه خورشيد
به گاه آنكه بميرد فتيله اختر
چنان به لرزه درآمد زمين كه پنداري
بشد ز مركز خود سوي مركزي ديگر
نعوذبالله خارا شكاف زلزلهاي
مهيب و نعرهزن و خانهكوب و خارا در
هزار كوه بيكباره گفتي از سر جاي
بلند گشت و بيفتاد بر سر كشور
بسي نمايد كه دندان برون جهد ز دهان
ز زور زلزله و چشمها ز كاسه سر
ز تنگناي حصار از مخالف انبوه
دويد طفل برون از مشيمه مادر
ز جاي جستم و كردم يقين كه اسرافيل
دميد صورو بپا شد كشاكش محشر
شتاب كردم و رفتم ز حجره چندين بار
به جانب در و، ديوار ره نداد بدر
حصار خانه چو منجنيق سنگانداز
فشاند سنگ و به من برنماند راه مضر
بايستادم و ديدم كه شد ز هر جانب
زمين چو كشتي لنگر گسسته زير و زبر
ز زور زلزه سر تا به پاي در جنبش
حصار خانه چو رقاصههاي بازيگر
به يك دو لرزه بهم در شكست شهر چنان
كه آبگينه خالي ز پتك آهنگر
ز پيچ وتاب زمين گرد يكدگر به پيچيد
چنارهاي قوي همچو شاخ نيلوفر
به نيمه شب تار آنچنان زمين بشكافت
كه مهر تافت از آن سوي توده اغبر
شكست كوه و افق بر نشيب شد چندان
كه هر دو قطب بيكباره آمدم به نظر
بياض شعر مرا آنچنان ز هم بگسيخت
كه نظمها همه شد نثر و ريخت در دفتر
چو گرگ گرسنه خاك سيه دهان بگشاد
بخورد ز آدميان سيزده هزار نفر
چه خانهها كه در آن صد نفر فزون و يكي
برون نرفت كه آرد ز اهل خانه خبر
به جز دو رنگ سياه و سپيد نيست لباس
به پيكر غني و مفلس از گروه بشر
سياهپوش يكي نيمه بر فراز زمين
سپيدپوش دگر نيمه زير خاك اندر
مگر نعيم و جهيم دگر پديد آرد
خدا به كيفر و پاداش مۆمن و كافر
وگرنه اينهمه كز خلق مرد، پندارم
كه ني دگر به جنان جاي ماند و ني به سقر
منبع : سايت تبيان