من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

حصار

۴۲ بازديد
 

خوش گرفتي از من بيدل سراغ
ياد من كن تا سوزد اين چراغ
خائفي جان بر تو هم از من درود
داروي غمهاي من شعر تو بود
اي ز جام شعر تو شيراز مست
پيش
حافظ بينمت جامي به دست
طبع تو آنجا كه پر گيرد به اوج
مي زند دريا در آغوش تو موج
پيش اين آزرده جان بسته به لب
شكوه از شيراز كردي اي عجب
گرچه ما در اين چمن بيگانه ايم
قول تو چون بودم در ويرانه ايم
باز هم تو در دريا ديگري
شاعر شيراز رويا پروري
لاله و
نيلوفرش شعرآفرين
و آن گل نارنج و ناز نازنين
ديده ام افسون سرو ناز را
باغهاي پر گل شيراز را
بوي گل هرگز نسازد پيرتان
آه از آن خار دامنگيرتان
يك برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با يكديگر پيوند داشت
هر دومان را عشق در يك
بند داشت
چند سالي هست در شهر شماست
آنچه دريادش نمانده ياد ماست
باري از اين گفتگوها بگذريم
گفتگوي خويش را پايان بريم
گر به كار خويشتن درمانده اي
يا زهر درگاه و هر در رانده اي
سعدي . حافظ پناهت مي دهند
در حريم خويش راهت ميدهند
من چه مي گويم در اين
رويين حصار
من چه مي جويم در اين شبهاي تار
من چه مي پويم در اين شهر غريب
پاي اين ديوارهاي نانجيب
تا نپنداري گلم در دامن است
گل در اينجا دود قير و آهن است
قلبهامان آشيانهاي خراب
خانه هامان : خلوت و بي آفتاب
موي ما بسته به دم اسب غرب
گر نيابي مي برد با
زور و ضرب
بمان پاكان خسته از اين آفت است
روزگار مرگ انسانيت است
با كسي هرگز نگويم درد دل
روح پاكت را نمي سازم كسل
آرزوي همزبانم ميكشد
همزبانم نيست آنم ميكشد
كرده پنهان در گلو غوغاي خويش
مانده ام با ناي پر آواي خويش
سوت و كورم شوق و شورم مرده است
غم نشاطم را به يغما برده است
عمر ما در كوچه هاي شب گذشت
زندگي يك دم به كام ما نگشت
بي تفاوت بي هدف بي آرزو
مي روم در چاه تاريكي فرو
عاقبت يك شب نفس گويد كه : بس
وز تپيدن باز ميماند نفس
مرغ كوري مي گشايد بال خويش
مي كشد جان مرا دنبال خويش
باد سردي مي
وزد در باغ ياد
برگ خشكي مي رود همراه باد


بگو كجاست مرغ آفتاب

۳۳ بازديد
 

زنداني ديار شب جاودانيم
ك روز از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه
واكنم
با دست هاي پر شده تا آسمان پاك
خورزشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يكي نيز وانشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذشتند از اين ديار
آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار
وين شت خشك غمگين افسرد بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري كه همچ. باد
آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد
گنجشك پر شكسته باغ محبتم
تا كي در اين
بيابان سر زير پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سردهم
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود كجا رسم به هم آوازم
اما بگو كجاست
آنجا كه زير بال تو در عالم وجود
يك دم به كام دل
بالي توان گشود
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود


تاك

۳۴ بازديد
 

پاي ديوار بلند كاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوي چشمان او در سبزه زار چشممن مي گشت
سبزه زاري بود و رازي داشت
تا دياري چشم انداز بازي داشت
بيرگ برگش قصه عشق و نيازي داشت
تاك خشك تشنه بودم سر نهاده روي خاك
جان گرفتم زير باران نوازش هاي او
خوشه هاي بوسه اش در من شكفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سيم سازي شد
با طنين خوشترين آوازها
از شراب عطر شيرين تنش
نبض من ميگفت با من رازها
ذره ذره
هستي من چون عبار
در زلال آسمان ميگشت مست
سر خويش از بالاترين پروازها
معبد متروك جانم را
بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد
دست پر مهري در آنجا شمع روشن كرد
نوري از روزن فرو تابيد
بوي عود آرزويي شكفته در فضا پيچيد
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروك جانم را شكوه كبريايي داد
اين به محراب نياز افتاده را از نو خدايي داد
از لب ديوار سبز كاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر كبودي هاي صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تير شد در قلب من تا پر نشست
در هواي سبزه زار بوي اوست
برگ برگ
اين چمن جادوي اوست


جادوي بي اثر

۳۴ بازديد
 

پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها كه در پي هم ميشود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نميبرد
هان اي
عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز همر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره كه عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله
را


بهت

۳۱ بازديد
 

ميگذرم از ميان رهگذران مات
مينگرم در نگاه رهگذران كور
اينهمه اندوه در وجودم و من لال
اينهمه غوغاست در كنارم و من دور
ديگر در قلب من نه عشق نه
احساس
ديگر در جان من نه شور نه فرياد
دشتم اما در او ناله مجنون
كوهم اما در او نه تيشه فرهاد
هيچ نه انگيزه اي كه هيچم پوچم
هيچ نه انديشه اي كه سنگم چوبم
همسفر قصه هاي تلخ غريبم
رهگذر كوچه هاي تنگ غروبم
آنهمه خورشيد ها كه در من مي سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ريخت
كاخ اميدي كه برده بودم تا ماه
آه كه آوار غم شد و به سرم ريخت
زورق سرگشته ام كه در دل امواج
هيچ نبيند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم كه در سكوت و سياهي
ميكشم اين جان از اميد جدا را
مي گذرم از ميان رهگذران مات
ميشمرم ميله هاي پنجره ها را
مينگرم در نگاه رهگذران كور
ميشنوم قيل و قال زنجره ها را


بهترين بهترين من

۴۰ بازديد
 

زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و كبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهاي سال
صيحهاي زود
در كنار چشمه سحر
سر نهاده روي شانه هاي
يكدگر
گيسوان خيس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شكفته در زلال عطرهاي گرم
مي ترواد از سكوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود
مخمل نگاه اين بنفشه ها
مي برد مرا سبك
تر از نسيم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو
كه رسته در كنار هم
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و كبود
با همان سكوت شرمگين
با همان ترانه ها و عطرها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهار ها رسيده ام
اي غم تو همزبان بهترين
دقايق حيات من
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضاي خانه كوچه راه
در هوا زمين درخت سبزه آب
در خطوط درهم كتاب
در ديار نيلگون خواب
اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن
بي تو من به اوج حسرتي
نگفتني رسيده ام
اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در كنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهاي زرد و نيلي و بنفش
عطرهاي سبز و آبي و كبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي كنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاي رنگ رنگ ناز
برگهاي تازه تازه باز مي كنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي كند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
من ترا به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب
ميكنم
بهترين بهترين من


اشكي در گذرگاه تاريخ

۳۵ بازديد
 

از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما
روزگار
مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در
زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زخهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردان با جان انسان ميكنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيسم
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي ب ا اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ
عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است


اي بازگشته

۳۴ بازديد
 

تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهي كه از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي كه قلبهامان
مي كوفت
سهمگين
گاهي كه سينه هامان
چون كوهره ميگداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم ميگذاشتند
وز اين پل بزرگ
پيوند دست ها
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند
يك بار نيز
يادت اگر باشد
وقتي تو راهي سفري بودي
يك لحظه واي تنها يك لحظه
سر روي شانه هاي هم آورديم
با هم گريستيم
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
ما پاك زيستيم
اي سركشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو آفتاب بودي
بخشنه پاك گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب كه
از هم جدا شديم
شب را شناختيم
در جلگه غريب و غمآلود سرنوشت
زير سم سمند گريزان ماه و سال
چون باد تاختيم
در شعله شفق ها
غمگين گداختيم
جز ياد آن نگاه تبسم
مانند موج ذيخت بهم هرچه ساختيم
ما پاك سوختيم
ما پاك باختيم
اي سركشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته اي خطا رفته
با من بگو حكايت خود تا بكوبمت
اكنون من و توايم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست هاي گرم
آن قلبهاي پاك
وان رازهاي مهر كه بين من و تو بود
ماگرچه در كنار هم اينك نشسته ايم
بار ديگر به چهره همچشم بسته ايم
دوريم هر دو
دور
با آتش نهفته به دلهاي بيگناه
تا جاودان صبور
اي آتش شكفته اگر او دوباره رفت
در سينه كدام محبت بجويمت
اي جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه كدام تبسم بشويمت


بهار را باور كن

۳۹ بازديد
 

باز كن پنجرهها را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاك چه كرد
هيچ يادت هست
توي
تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاك چه كرد
با سرو سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چهكرد
هيچ يادت هست
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتاگ شدي
باز كن پنجره ها را
و بهاران را
باور كن


آخرين جرعه جام

۳۱ بازديد
 

همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد
اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه
لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي
انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به ر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها
تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش