من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بهاري پر از ارغوان

۳۸ بازديد
 

تو را دارم اي گل جهان با من است
تو تا با مني جان جان با من است
چو مي تابد از دور پيشاني ات
كران تا كران آسمان با من است
چو خندان به
سوي من آيي به مهر
بهاري پر از ارغوان با من است
كنار تو هر لحظه گويم به خويش
كه خوشبختي بي كران با من است
روانم بياسايد از هر غمي
چو بينم كه مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخي روزگار
شكرخنده آن دهان با من است


حرف طرب انگيز

۳۶ بازديد
 

هيچ جز ياد تو روياي دلاويزم نيست
هيچ جز نام تو حرف طرب انگيزم نيست
عشق مي ورزم و ي سوزم و فريادم نه
دوست مي دارم و مي خواهم و پرهيزم نيست
نور مي بينم و مي رويم و مي بالم شاد
شاخه ميگسترم و بيم ز پاييزم نيست
تا به گيتي دل از مهر لبريزم هست
كار با هستي از دغدغه لبريزم نيست
بخت آن را كه شبي پاك تر از باد سحر
با تو اي غنچه نشكفته بياميزم نيست
تو به دادم برس اي عشق كه با اين همه شوق
چاره جز آنكه
به آغوش تو بگريزم نيست


ذره اي در نور

۳۹ بازديد
 

گل نگاه تو در كار دلربايي بود
فضاي خانه پر از عطر آشنايي بود
به رقص آمده بودم چو ذره اي در نور
ز شوق و شور
كه پ رواز در رهايي بود
چه جاي گل كه تو لبخند مي زدي با مهر
چه جاي عمر كه خواب خوش طلايي بود
هزار بوسه به سوي خدا فرستادم
از آنكه ديدن تو قسمت خدايي بود
شب از كرانه دنياي من جدا شده بود
كه هر چه بود تو بودي و روشنايي بود


چتر وحشت

۴۲ بازديد
 

سينه صبح را گلوله شكافت
باغ لرزيد و آسمان لرزيد
خواب ناز كبوترذان آشفت
سرب داغي به سينه هاشان ريخت
ورد گنجشك هاي مست گسست
عكس گل
در بلور چشمه شكست
رنگ وحشت به لحظه ها اميخت
بر خونين به شاخه ها آويخت
مرغكان رميده خواب آلوده
پر گشودند در هواي كبود
در غبار طلايي خورشيد
ناگهان صد هزار ال سپيد
چون گلي در فضاي صبح شكفت
وز طنين گلوله هاي دگر
همچو ابري به سوي دشت گريخت
نرم نرمك
سكوت بر ميگشت
رفته ها آه بر نمي گشتند
آن رها كرده لانه هاي اميد
ديگر آن دور و بر نمي گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهي است
لانه متروك و آشيانه تهي است
ديرگاهي است در فضاي جهان
آتشين تيرها صدا كرده
دست سوداگران وحشت و مرگ
هر طرف آتشي به پا كرده
باغ
را دردست بي حيايي ستم
از نشاط و صفا جدا كرده
ما همان مرغكان بيگنهيم
خانه و آشيان رها كرده
آه ديگر در اين گسيخته باغ
شور افسونگر بهاران نيست
آه ديگر در اين گداخته دشت
نغمه شاد كشتكاران نيست
پر خونين به شاخسارام هست
برگ رنگين به شاخساران نيست
اينكه بالا گرفته در آفاق
نيست فوج كبوتران سپيد
كه بر اين بام مي كند پرواز
رقص فوارههاي رنگين نيست
اينكه از دور مي شكوفد باز
نيست روياي بالهاي سپيد
در غبار طلايي خورشيد
اين هيولا كه رفته تا افلاك
چتر وحشت گشوده بر سر خاك
نيست شاخ و گل و شكوفه و
برگ
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ


چراغي در افق

۴۰ بازديد
 

به پيش روي من تا چشم ياري ميكند درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا دلم تنهاست
وجودم
بسته در زنجير خونين تعلق هاست
خروش موج با من مي كند نجوا
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
ز پا اين بند خونين بركنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست


ابر بي باران

۳۸ بازديد
 

شب غير هلاك جان بيداران نيست
گلبانگ سپيده بر سپيداران نيست
در اين همه ابر قطره اي باران نيست
از هيچ طرف صدايي از ياران نيست


نمازي از شكايت

۳۸ بازديد
 

سحر كه نسترن سرخ باغ همسايه
فرستد از لب ايوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به كوچه ميريزد
و خانه از نفس گرم ياس لبريز است
ن از
سرودن يك شعر تازه مي آيم
كه ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ
به هاي هاي غريبانه اشك ريخته اند
كنار نسترن سرخ باغ همسايه
من از ستره شفاف صبح مي پرسم
تو شعر ميداني
ستاره جاي جواب
به بي تفاوتي آفتاب مي نگرد
تو هيچ مي بيني
دوباره مي پرسم
ستاره اما
از دشت بي كرانه صبح
به من چو گمشده اي در سراب مي نگرد
نگاه كن
مرا مصاحب گنجشك هاي شاد مبين
مرا معاشر گلبرگهاي ياس مدان
كه من تمامي شب
در آن كرانه دور ميان جنگل آتش
ميان چشمه خون
به زير بال هيولاي مرگ زيسته ام
و تا سپيده صبح
به سرنوشت سياه بشر
گريسته ام
تو هيچ مي گريي ؟
باز از ستاره مي پرسم
ستاره اما با ديدگان اشك آلود
به پرسشي كه ندارد جواب مينگرد
بگو
صداي من به كسي مي رسد در آن سوي شب
بگو كه نبض كسي مي زند در آن بالا
ستاره مي لرزد
بگو
مگر تو بگويي
در اين رواق ملال
كسي
چون من به نماز شكايت استاده است
ستاره مي سوزد
ستاره مي ميرد
و من تكيده و غمگين به راه مي افتم
آفتاب همان گونه سركش و مغرور
به انهدام خراب مي نگرد


كوچ

۴۰ بازديد
 

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به كوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
تو كودكانت را بر سينه مي فشاري گرم
و همسرت را چون كوليان خانه به دوش
ميان آتش و خون مي كشاني از دنبال
و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاك خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاك خواهد مرد
خيال نيست عزيزم
صداي تير بلند است و ناله هاي پيگير
و برق
اسلحه خورشيد را خجل كرده ست
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني
چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي
صداي ضجه خونين كودك عدني است
و بانگ مرتعش مادر ويتنامي
كه در عزاي عزيزان خويش مي گريند
و چند روز دگر نيز نوبت من و تست
كه يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم
و يا به كشتن
فرزند خلق برخيزيم
و يا به كوه به جنگل به غار بگريزيم
پدر چگونه به نزد طبيب خواهي رفت
كه ديدگان تو تاريك و راه باريك است
تو يكقدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يك وجب نتواني به اختيار گذاشت
كه سيل آهن در رها ها خروشان است
تو اي نخفته شب و روزي روي شانه اسب
به روزگار جواني به كوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خارا سنگ
كنون كنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي كه در گلو داري
كزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد ترا كه دارد پاس
كسي كه دست ترا يك قدم بگيرد نيست
و من كه مي دوم اندر پي تو خوشحالم
كه ديدگان تو در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
پدر به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته ست
چه غم كه گوش تو پيچ راديو باز است
هزار و ششصد و هفتاد و يك نفر امروز
به زير آتش خمپاره ها هلاك شدند
و چند دهكده دوست را
هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد
گلوي خشك مرا بغض مي فشارد تنگ
و كودكان مرا لقمه در گلو مانده ست
كه چشم آنها با اشك مرد بيگانه ست
چه جاي گريه كه كشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي
و هر گلوله كه بر سينه اي شرار افشاند
غنيمتي است كه
دنيا بهشت خواهد شد
پدر غم تو مرا رنج ميدهد اما
غم بزرگتري مي كند هلاك مرا
بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيم
كه ناله مي چكد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب
به كومه هاي خموش
به دشتهاي به آتش كشيده متروك
كه سوخت يكجا برگ و گل و جوانه در او
به خاك
مزرعه هايي كه جاي گندم زرد
لهيب شعله سرخ
به چار سوي افق ميكشد زبانه در او
به چشمهاي گرسنه
به دستهاي دراز
به نعش دهقان ميان شاليزار
به زندگي كه فرو مرده جاودانه در او
بيا به حال بشر هاي هاي گريه كنيم
كه با برادر خود هم نمي تواند زيست
چنين خجسته
وجودي كجا تواند ماند
چنين گسسته عناني كجا تواند رفت
صداي غرش تيري دهد جواب مرا
به كوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد


غبار آبي

۳۷ بازديد
 

چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين كهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول
قرنها
فرياد دردناك اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد كه از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاك
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز
ظلمت و سكوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در كه ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري كه راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شكسته بود
امروز
اين اسير
انسان رنجديده و محكوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او كند دري به جهان هاي ديگري


قصه

۳۹ بازديد
 

رفتم به كنار رود
سر تا پا مست
رودم به هزار قصه ميبرد ز دست
چون قصه درد خويش با او گفتم
لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شكست