دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۸ ۳۸ بازديد
چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين كهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول
قرنها
فرياد دردناك اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد كه از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاك
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز
ظلمت و سكوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در كه ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري كه راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شكسته بود
امروز
اين اسير
انسان رنجديده و محكوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او كند دري به جهان هاي ديگري