نمازي از شكايت

مشاور شركت بيمه پارسيان

نمازي از شكايت

۳۹ بازديد
 

سحر كه نسترن سرخ باغ همسايه
فرستد از لب ايوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به كوچه ميريزد
و خانه از نفس گرم ياس لبريز است
ن از
سرودن يك شعر تازه مي آيم
كه ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ
به هاي هاي غريبانه اشك ريخته اند
كنار نسترن سرخ باغ همسايه
من از ستره شفاف صبح مي پرسم
تو شعر ميداني
ستاره جاي جواب
به بي تفاوتي آفتاب مي نگرد
تو هيچ مي بيني
دوباره مي پرسم
ستاره اما
از دشت بي كرانه صبح
به من چو گمشده اي در سراب مي نگرد
نگاه كن
مرا مصاحب گنجشك هاي شاد مبين
مرا معاشر گلبرگهاي ياس مدان
كه من تمامي شب
در آن كرانه دور ميان جنگل آتش
ميان چشمه خون
به زير بال هيولاي مرگ زيسته ام
و تا سپيده صبح
به سرنوشت سياه بشر
گريسته ام
تو هيچ مي گريي ؟
باز از ستاره مي پرسم
ستاره اما با ديدگان اشك آلود
به پرسشي كه ندارد جواب مينگرد
بگو
صداي من به كسي مي رسد در آن سوي شب
بگو كه نبض كسي مي زند در آن بالا
ستاره مي لرزد
بگو
مگر تو بگويي
در اين رواق ملال
كسي
چون من به نماز شكايت استاده است
ستاره مي سوزد
ستاره مي ميرد
و من تكيده و غمگين به راه مي افتم
آفتاب همان گونه سركش و مغرور
به انهدام خراب مي نگرد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد