در هشتمين روز از ماه سراسر غم و اندوه محرم ، منتسب به حضرت علي اكبر (ع) ، اشعاري از شاعران معاصر كشورمون رو براي شما عزاداران آماده كرده ايم كه اميدواريم از خواندن اشعار لذت ببريد
فزت و رب كرب و بلا - يوسف رحيمي
آيينه در آيينه - سيد حميدرضا برقعي
نام كتاب : ملكوت
نويسنده : بهرام صادقي
تعداد صفحات : ۵۵
حجم كتاب : ۵۶۰ كيلوبايت
توضيحات :
در ساعت يازده شب چھارشنبه آن ھفته جن در آقاي مودت حلول كرد. ميزان تعجّب آقاي مودت را پس از بروز اين سانحه، با علم به اينكه چھرهء او بطور طبيعي ھميشه متعجّب و خوشحال است، ھر كس مي تواند تخمين بزند. آقاي مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرح بخش مھتابي، بساط خود را بر سبزهء باغي چيده بودند.
دوباره كوچه
شاعر : مهدي ماهوش
بيا كه شبه رسولت شبيه زهرا شد
علي به كوفه دوباره غريب و تنها شد
ميان تنگه فوج سپاه اين صحرا
دوباره كــوچه سيلي زدن مهـــيا شد
هزار قنفذ و صدها مغيره بود اينجا
كه جسم اكبرت اين گونه ارباً اربا شد
فقط لبي كه به لبهاي تو زدم باقي است
وگرنه تير جفا بر همه تنم جا شد
دلم ز جــور زمــانه گرفتـــه بود اما
نشست نيزه به پهلويم و دلم وا شد
علي اكبرها
شاعر : علي اكبر لطيفيان
اي تجلي صفات همه ي برترها
چقدر سخت بود رفتن پيغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده اي
چون كه عشق پدران نيست كم از مادرها
پسرم! مي روي اما پدري هم داري
نظري گاه بيندار به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خيمه برو
شايد آرام بگيرند كمي خواهرها
بهتر اين است كه بالاي سر اسماعيل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نيست اگر مادر سقا هم نيست
عمه ات هست به جاي همه ي مادرها
حال كه آب ندارند براي لب تو
بهتر اين است كه غارت شود انگشترها
زودتر از همه ي آماده شدي،يعني كه:
"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان كهنه نگشته است سم مركبها
آنچنان كند نگشته است لب خنجرها"
چه كنم با تو و اين ريخت و پاشي كه شده
چه كنم با تو و با بردن اين پيكرها
آيه ات بخش شده آينه ات پخش شده
علي اكبر من شد علي اكبرها
گيرم از يك طرفي نيز بلندت كردم
بر زمين باز بماند طرف ديگرها
با عباي نبوي كار كمي راحت شد
ورنه سخت است تكان دادن پيغمبرها
پيمبرتر از تو نيست
شاعر : مجيد تال
از نسل حيدري و دلاورتر از تو نيست
يعني پس از علي علي اكبرتر از تو نيست
منطق قبول داشت كه با خلق و خوي تو
شخصي ميان خلق پيمبرتر از تو نيست
آنان كه در شجاعت تو شك نموده اند
خيبر بياورند كه حيدرتر از تو نيست
آخر خليفه خسته شد و اعتراف كرد
از مردمان شهر كسي برتر از تو نيست
ساقي كنار حوض نشسته است منتظر
حالا برو بهشت كه كوثرتر از تو نيست
پايين پاي بابا افتاده اي علي
اكنون به دشت جسمي پرپر تر از تو نيست
فزت و رب كرب و بلا
شاعر : يوسف رحيمي
تو در تجلّياتِ الهي چنان گمي
دنبال مرگ ميروي و در تبسمي
آري جلو جلو تو به معراج رفته اي
مبهوت مانده ام كه تو در عرش ِ چندمي
باز از مسيح حنجرهي خود اذان ببار
بر اين كوير تشنه بنوشان ترنمي
هر لحظه در سلوك مقامات نو به نو
پيغمبرانه با خود حق در تكلمي
شوق وصال ميچكد از هر نگاه تو
لبريز عشق و شور و خروش و تلاطمي
پر باز كن برو ! كه مجال درنگ نيست
جاي تو خاك، اين قفس تيره رنگ نيست
اين گونه بود بر تو سلام و درودشان
ديدي چه كرد با تو نگاه حسودشان
از كينهي علي همه آتش گرفته اند
اما به چشم هاي تو ميرفت دودشان
محراب ابروان تو را برگزيده اند
شمشيرهاي تشنه براي سجودشان
طوفان خون به پا شده در بين قتلگاه
دور و بر تنت ز قيام و قعودشان
فُزتُ وَ ربِّ كرب و بلا را بخوان علي !
فرق تو را نشانه گرفته عمودشان
ديدم چگونه پهلويت از دست رفته بود
در حمله هاي وحشي و سرخ و كبودشان
اين پلك هاي زخمي خود را تكان بده
لب باز كن بر اين پدر پير جان بده
ضريح مشبّك
شاعر : سعيد توفيقي
در گيسويت دو صد غزل عاشقانه است
دريــاي مــهرباني تو بيكـــرانه است
اي حضـــرت محمـــد كرب و بـلاي ما
امشب اويس من به سوي تو روانه است
هركس كه ديد حضرت تو ؛ مومنانه گفت
مثل نبـــي اكرممــان چهار شانه است
رمّان قــد توست نه كوتــاه نه بلنـــد
يعنـــي هميشه فــال قد تو ميانه است
دلتنگي از دل همه ي اهل بيت رفــت
ازبس گِــل وجود تو پيغمبرانه است
هرچند حضرت عليِ اكبري شما
سرتا قــدم جــواني پيغمبري شما
اي بهتــرين قصيــده ناب كتابمــان
ارشــدترين برادر طفل ربابمــان
نازل شو از عقاب كه ما تشنه ي توأييم
اي اوّلين بهانه ي چشم پر آبمان
پايين بيا ؛ هدايتمــان كن به خيمــه ها
اي تا هميشه حضرت ختمي مآبمان
اي سيب سرخ ؛ يك سبد انگور مي خوري ؟
يك خوشه نوش جان بكن عالي جنابمان
پايين بيا وگرنه به خود لطمــه مي زنم
بيرون بيــار يكــدفعه از اضطرابمان
آهسته رو وَ فرصت خير العمل بده
وقتــي براي بوســه زدن لااقل بده
رفتي و داغ تو به دل خيمه ماند ؛ نه ؟
از پاي سيــد الشــهداء را نشــاند، نه؟
رفتي ولي چـــرا نفـــر اول حـــرم
آيا كسي به معركه ات مي كشاند ؛ نه
وقتي كه از شكاف سرت خون تازه ريخت
اسبت تو را ز كوچه ي نيزه رهاند؛ نه
يك نيزه آمــد و صف شمشير را شكست
نزديك شد و فاتحه بهر تو خواند؛ نه!
آيا امام با همــه ي قطعــه قطعــه ات
تنها تو را به خيمه ي گريه رساند ؛ نه
افتــاده بــود روي ضــريــح مشبــكت
تا اينكه عمه آمد و گيسو فشاند ، نه !
هرگز نشد كنار تنت قطع ، ناله هاش
تا اينكه تكّه تكّه تو را چيد در عباش