من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

مرد شيرگير

۳۲ بازديد

 

درحيرتم زچرخ كه آن مرد شيرگير                       بادست روبهان دغل شد چرا اسير

آن شاهبارعزّوشرف ازچه سرير                             باهاي وهوي لاشخوران آمدي به زير     

اين آتشي كه دردل اين ملك شعله زد                  با نيروي جواني بُد و با فكر بكر پير

با عزم همچو آهن آن مرد سال بود                        باجوي هي خون شهيدان سي تير

با مست رنجبر بُد و فرياد كارگر                           باناله هاي مردم زحمتكش و فقير

با خشم ملّتي كه به چنگال دشمنان                       بودند با زبوني يك قرن و نيم اسير

با آن كه خفته است به يك خانه از حلب                   باآن كه ساخته است يكي لانه از حصير

با مردمي كه آمده از زندگي به تنگ                         با ملّتي كه گشته است از روزگار سير

افسوس شيخ و نظامي و مست و دزد                        چاقوكشان حرفه اي و مفتي اجير…


در مرثيه زرين كوب

۳۴ بازديد

 

اي برادر من!

                       شهاب

                       وتو

اي خواهر من!

                        نسيم

                        بر من نوحه كن

                       كه مانده ام

برمن بگردي

                      كه زنده ام

                      و بي تو زنده مانده ام

اي برادر من!

                      شهاب

                      و تو

اي خواهر من!

                      نسيم!

كوله بار ننگِ “بودن“ م به دوش

                              جامه ي سياه زنده ماندنم به تو

آن امانت تواَم به دست

و اين نفس

                       مرا ملامت مكرري

                                       شهادت دمادِم “هنوز زنده بودن“م!


توتم

۲۸ بازديد
 

هر كسي توتمي دارد،

و توتِم من “قلم“ است.

و قلم، توتم قبيله ي من است.

خداي همه ي قبايل،

خداي همه ي عالميان بدان سوگند مي خورَد.

به هر چه ازآن مي تراود، سوگند مي خورَد.

به خون سياهي كه از حلقومش مي چكد، سوگند مي خورَد.

و من؟

قلم خويشاوند آن منِ راستين من است.

عطيه ي روح القدس من است.

زبانِ دفترهاي خاكستري و سبز من است.

همزاد آفرينش من،

زادِ هجرت من،

همراه هبوط من

و انيس غربت من

ورفيق تبعيد من

و مخاطب نوع چهارم من

و همدم خلوت تنهايي و عزلت من

و يادآور سرگذشت و يادآور سرشت و بازگوي سرنوشت من است.

روح من است كه جسم يافته است.

“آدم بودن من“ است كه شي ء شده است.

آن “امانت“ است كه به ن عرضه شده است.

آه كه چه سخت و سنگين است!

زمين در كشيدن بار سنگيني اش مي شكند.

كوه ها به زانو مي آيند و اسمان مي شكافد و فرو مي ريزد.

قلم، توتم قبيله ي من است.

قلم،توتم من است.

او نمي گذارد كه فراموش كنم، كه فراموش شوم،

كه با شب خو كنم، كه از آفتاب نگويم،

كه ديروز را از ياد ببرم، كه فردا را به ياد نيارم،

كه از “انتظار“چشم پوشم،

كه تسليم شوم،

نوميد شوم،

به خوشبختي رو كنم،

به تسليم خو كنم،

كه …!

قلم،توتم من است، توتم ماست.

به قلمم سوگند

به خون سياهي كه از حلقومش مي چكد سوگند!

به رَشحه ي خوني  كه از زبانش مي تراود سوگند

به ضَجّه هاي دردي كه از سينه اش برمي آيد سوگند…!

كه توتم مقدّسم را نمي فروشم. نمي كشم.

گوشت و خونش را نمي خورم.

به دست تسليم نمي كنم.

به كيسه ي زرش نمي بخشم.

به سر انگشت تزويرش نمي سپارم.

دستم را قلم مي كنم و قلمم را از دست نمي گذارم.

چشم هايم را كور مي كنم،

گوش هايم را كر مي كنم،

پاهايم را مي شكنم، انگشتانم را بندبند مي برم،

سينه ام را مي شكافم،

قلبم را مي كشم، حتّ زبانم را مي برم و لبم را مي دوزم…

امّا قلمم را به بيگانه نمي دهم…

قلم، توتم من است.

بگذار بر قامت بلند و راستين و استوار قلم به صليبم كشند،

به چهار ميخم كوبند.

تا او كه استوانه ي ماتم بوده است، صليب مرگم شود.

شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد.

تا خدا ببيند كه به نامجويي،بر قلمم بالا نرفته ام.

تا خلق بداند كه به كامجويي،

بر سفره ي گوشت حرام توتمم ننشسته ام.

تا زور بداند، زر بداند و تزوير بداند

كه امانت خدا را فرعونيان نمي توانند از من گرفت.

وديعه ي عشق را قارونيان نمي توانند از من خريد

و يادگار رسالت را بلعميان نمي توانند از من ربود…

هركسي را، هر قبيله اي را توتمي است.

توتم من، توتم قبيله ي من قلم است.

قلم زبان خداست.

قلم امانت آدم است.

قلم وديعه ي عشق است.

هر كسي را توتمي است.

و قلم، توتم من است.

و قلم، توتم ماست.


زينب

۲۹ بازديد
 

اي زينب، اي زبان علي در كام!

با ملّت خويش حرف بزن!

اي زن!

اي كه مردانگي در ركاب تو،جوانمردي آموخت…

اي زبان علي در كام!

اي رسالت حسين بر دوش!

اي كه از كربلا مي آيي وپيام شهيدان را،

در ميان هيايوي هميشگي قدّاره بندان و جلاّدان،

همچنان به گوش تاريخ مي رساني،

زينب، با ما سخن بگو!

مگو كه بر شما چه گذشت!

مگو كه بر شما چه گذشت!

مگو كه در آن صحراي سرخ چه ديدي!

مگو كه جنايت، آن جا تا به كجا رسيد!

مگو كه خداوند، آن روز،

عزيزترين و پرشكوه ترين ارزش و عظمت هايي را كه آفريده است،

يك جا در ساحل فرات، و بر روي ريگزارهاي تفتيده ي بيابان طَف،

چگونه به نمايش آوردو بر فرشتگان عرضه كرد،

تا بدانند كه چرا مي بايست بر آدم سجده مي كردند…؟

آري زينب!

مگو كه در آنجا بر شما چه رفت!

مگو كه دشمنانتان چه كردند، دوستانتان چه كردند…؟

آري اي “پيامبر انقلاب حسين“!

ما مي دانيمف ما همه را شنيده ايم.

تو پيام كربلا را، پيام شهيدان را به درستي گزارده اي،

تو شهيدي هستي كه از خون خويش كلمه ساختي،

همچون برادرت كه با قطره قطره ي خون خويش سخن مي گفت.

اي كه از باغ هاي سرخ شهادت مي آيي

و بوي گل هاي نوشكفته ي آن ديار را در پيرهن داري،

اي دختر علي، اي خواهر، اي كه قافله سالار كاروان اسيراني،

ما را نيز در پي اين قافله با خود ببر!


باز گرديد

۲۹ بازديد

 

همچون“قطره اي بر نيلوفر“،

شبنمي افتاده به چنگ شب حيات،

آرام و بي نشان،

در آرزوي سر زدن آفتاب مرگ.

نسشته ام و چشم هاي خاموشم را

به لب هاي كبود مشرق دوخته ام…

پرستوهاي بي بهار من!

قاصدك هاي آواره در باد، باز گرديد!


بد

۲۹ بازديد
 

در برابر وحشي ترين تازيانه ها،

سكوت مردانه و غرورآميز مرد نبايد بشكند.

در برابر هيچ دردي،

لب مرد به شِكوه نبايد آلوده گردد.

من از ناليدن بيزارم.

سنگين ترين دردها و خشن ترين ضربه هاي آفرينش،

تناه مي توانند مرا به سكوت وادارند.

ناليدن،زاريدن،گله كردن،شكايت،بد است!


چه زلال

۲۸ بازديد
 

همچون پرنده اي بلندپرواز،

بر فراز همه ي شعرها و عشق ها،

همه ي فهم ها و حرف ها چرخ مي خورم.

دلم حلقوم تشنه اي است در زير باران بهاريني

كه از غيب بر زمين فرو مي كوبد،

مي بارد ومي بارد.

هر قطره اي كلمه اي.

چه زلال!

چه خوب!


هرگز نمي نالم

۲۸ بازديد
 

نه، من هرگز نمي نالم.

قرن ها ناليدن بس است.

مي خواهم فرياد كنم.

اگر نتوانستم،سكوت مي كنم.

خاموش مردن، بهتر از ناليدن است.


جاودانه تنها

۲۹ بازديد
 

افسانه ي من به پايان رسيده است

و احساس مي كنم كه اين آخرين منزل است.

ديگر نه بانگ جرس كارواني،

ديگر نه آواي رحيلي!

تنهايي، آرامگاه جاويد من است.

و درد و سكوت، همنشين تنهايي جاودانه ي من!


كسي هست ؟

۲۸ بازديد

 

چه درد آور است از من سخن گفتن!

همچون سايه ي لرزان پاره ابري رهگذر،

بر سينه ي تافته ي غربت اين كوير،

افتاده ام و مي نگرم تا در زير اين آسمان،

كسي هست كه بار سنگيني را

كه بر دوش هاي خسته و فرتوت اين كلمات نهاده ام

و برپشت زمين روانه كرده ام، برگيرد؟