دانلود فايل صوتي غزل ( 287 كيلوبايت )
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم
شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم
نسيم عطرگردان را شِكَر در مجمر اندازيم
چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش
كه دست افشان غزل خوانيم و پاكوبان سر اندازيم
صبا خاك وجود ما بدان عالي جناب انداز
بود كان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
يكي از عقل ميلافد يكي طامات ميبافد
بيا كاين داوريها را به پيش داور اندازيم
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
كه از پاي خمت روزي به حوض كوثر اندازيم
سخندانيّ و خوشخواني نميورزند در شيراز
بيا حافظ كه تا خود را به ملكي ديگر اندازيم
دانلود فايل صوتي غزل ( 362 كيلوبايت )
خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامي و سجاده طامات بريم
تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند
چنگ صبحي به در پير مناجات بريم
با تو آن عهد كه در وادي ايمن بستيم
همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم
كوس ناموس تو بر كنگره عرش زنيم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم
خاك كوي تو به صحراي قيامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مكافات بريم
شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم
قدر وقت ار نشناسد دل و كاري نكند
بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم
فتنه ميبارد از اين سقف مقرنس برخيز
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم
در بيابان فنا گم شدن آخر تا كي
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به كه بر قاضي حاجات بريم
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت؟
ولي بسيار مشتاقم،
كه از خاك گلويم سوتكي سازد.
گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يكريز و پي در پي،
دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد،
و خوابِ خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدين سان بشكند در من،
سكوت مرگبارم را.
"براي جستجو در اشعار علي شريعتي كليك كنيد"
دكتر علي شريعتي در سال 1312 در روستاي مزينان از حوالي شهرستان سبزوار متولد شد . اجداد او همه از عالمان دين بوده اند. پدرش استاد محمد تقي شريعتي موسس كانون حقايق اسلامي كه هدف آن «تجديد حيات اسلام و مسلمين» بود و مادرش زهرا اميني زني روستايي متواضع و حساس بود . علي به سال 1319 در سن هفت سالگي در دبستان ابن يمين ، ثبت نام مي كند، اما به دليل بحراني شدن اوضاع كشور خانواده اش را به ده مي فرستد و پس از برقراري آرامش نسبي در مشهد علي و خانواده اش به مشهد باز مي گردند . پس از اتمام تحصيلات مقدماتي در 16 سالگي سيكل اول دبيرستان را به پايان رساند و وارد دانشسراي مقدماتي شد . در سال 31 ، اولين بازداشت علي كه در واقع نخستين رويارويي مستقيم وي با حكومت و طرفداري همه جانبه او از حكومت ملي بود ، واقع شد . در همين زمان يعني 1331 وي كه در سال آخر دانشسرا بود به پيشنهاد پدرش شروع به ترجمه كتاب ابوذر (نوشته عبدالحميد جوده السحار) مي كند . در اواسط سال 1331 تحصيلات علي در دانشسرا تمام شد و پس از مدتي شروع به تدريس در مدرسه كاتب پور احمدآباد كرد و همزمان به فعاليتهاي سياسيش ادامه داد. كتاب «مكتب واسطه» نيز در همين دوره نوشته شده است . در سال 1334 پس از تاسيس دانشكده علوم و ادبيات انساني مشهد وارد آن دانشكده شد . در دانشكده مسئول انجمن ادبي دانشجويان بود . دكتر شريعتي نهايتا در روز 26 ارديبهشت سال 1356 از ايران ، به مقصد بلژيك هجرت كرد و پس از اقامتي سه روزه در بروكسل عازم انگلستان شد و در منزل يكي از بستگان نزديك همسر خود اقامت گزيد و پس از گذشت يك ماه در 29 خرداد همان سال به نحو مشكوك درگذشت و با مشورت استاد محمد تقي شريعتي و كمك دوستان و ياران او در جوار حرم مطهر حضرت زينب (س) در سوريه به خاك سپرده شد.
علي - شريعتي - دكتر علي شريعتي - دكترعلي شريعتي - دكترشريعتي - دكتر شريعتي - اشعار علي شريعتي - اشعار دكتر علي شريعتي - اشعاردكترعلي شريعتي - اشعار دكترعلي شريعتي - اشعارشريعتي - اشعار شريعتي - اشعار دكتر شريعتي - اشعاردكترشريعتي - اشعاردكتر شريعتي - وبلاگ علي شريعتي - وبلاگ دكتر علي شريعتي - وبلاگ شريعتي - وبلاگ ادبيات و شعر
اين نگهبان سكوت،
شمع جمعيّت تنهايي،
حاجب درگه نوميدي،
راهب معبد خاموشي،
سالك راه فراموشي،
چشم برراه پيامي، پيكي
خفته در سردي آغوشِ پُر آرامش يأس
گرمي بازوي مهري نيست،
كه نه بيدار شود از نفس گرم اميد.
سر نهاده است به بالين شبي،
كه فريبش ندهد عشوه ي خونين سحر،
اي پرستو برگرد!
بگريز از من، از من بگريز!
باغِ پژمرده ي پامال زمستان ها
چشم بر راه بهاري نيست
گَرد آشوبگر خلوت اين صحرا
گردباري لست سيه، گردسواري نيست.
زيستن،بودن،انديشيدن،
دوستي،زيبايي،عشق،
كينه،نوميدي،غم،
نام و گمنامي،
كام و ناكامي،
همه پيغام گزارانِ دروغ.
درّه چون روسپي پير گشوده آغوش،
ديو شب خفته بر او.
صخره ها سايه ي هول،
برج ها متروك،
رود اِستاده ز رفتار،
آسمان …
در كشور ياد ياس هايش:
بس راه به بي نهايت دور
صحراها كشيده تا به آفاق
درياها گسترده تا دل نور
در كشور:
افراشته آسمان آبي،
لبخند مَهي كه نيست پيدا،
كرده در و دشت ماهتابي،
در كشور:
درياهاست بي كرانه،
بركرده سپيد بادبان ها،
زورق ها زي جاودان روانه
در كشور:
مرغان خيال در چميدن،
در مزرعِ سبز آرزوها،
سرگرم ترانه، دانه چيدن
در كشور:
مهتاب به نور در فشاندن
در خلوت كوچه باغ هايش
هر خاطره در ترانه خواندن
در كشور:
صدها افسانه گشته خاموش،
صدها افسون ز بند رَسته،
صدها جادو گشوده آغوش،
در كشور:
مهتاب هميشه ميهمان است
و آن ساحل بركه ي كبودش
ميعادگه فرشتگان است
در كشور:
صحراي جنون و دشت خون است
تازَنده بر آن ز خشم، طوفان
سرمست ز باده ي جنون است
در كشور:
باغي است شگفته پُر گلِ ناز،
مرغي است در آن نهان و از شوق،
سر كرده به بامِ ابر آواز
در كشور:
برجي روييده از دل آب
شسته ي اشك و سرشته ي عشق،
بر دامن ماه رفته در خواب،
در كشور:
پوشيده زمين زمخمل ناز،
جوشيده هزار گلبُن راز،
در كشور:
هر لحظه رسد سلامم از دوست،
بودا آموزدم سخن ها،
جبريل آرد پيامم از دوست،
در كشور:
قصر پريان ز دور پيداست،
رنگين ز اميد و روشن از عشق،
با ماه نشسته گرم نجواست،
در كشور:
محرابي غمگين گشوده آغوش،
شمعش خاموش و راهبش گم،
با شب، تنها،نشسته خاموش،
در كشور:
سلطان را ديوان كشيده در بند،
مردم آواره، شهر خاموش،
لشكرها مانده بي خداوند.
در نيمه شبي ستاره باران،
از قلعه ي ديوها گريزد،
بنشيند بر خِنگ بادپايشف
با لشگر ديوها ستيزد.
در نورِ اميد بخش مهتاب،
كوه و در و دشت درنوردد،
چون ابر ز شوق ره بگريد
چون برق به تيره شب بخندد،
چون باد، وَزنده تا به كويش،
چون آه، پرنده در هوايش،
آهنگ سفر كند ز غربت،
زي كشورك اميدهايش
تو اي حسين!
با تو بگويم؟
“شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هائل“
و تو اي چراغ راه، اي كشتي رهايي،
اي خوني كه از ان نقطه ي صحرا، جاودان مي تپي و مي جوشي،
و در بستر زمان جاري هستي،
و بر همه ي نسل ها مي گذري،
و هر زمين حاصل خيزي را سيراب خون مي كني،
و هر بذر شايسته را در زير خاك مي شكافي و مي شكوفاني،
و هر نهال تشنه اي را به برگ و بار حيات و خّرمي مي نشاني،
اي آموزگار بزرگ شهادت!
برقي از آن نور را
بر اين شبستان سياه و نوميد ما بيفكن!
قطره اي از آن خون را
در بستر خشكيده و نيم مرده ي ما جاري ساز!
و تَفتي از آتش آن صحراي آتش خيز را
به اين زمستان سرد و فسرده ي ما ببخش!
اي كه “مرگ سرخ“را برگزيدي
تا عاشقانت را از مرگ“مرگ سياه“ برهاني،
تا با هر قطره ي خونت،
ملّتي را حيات بخشي و تاريخي را به تپش آري
و كالبد مرده و فسرده عصري را گرم كني،
و بدان جوشش وخروش زندگي و عشق و اميد دهي!
ايمان ما، ملّت ما،تاريخ فرداي ما،كالبد زمان ما،
“به تو و خون تو محتاج است“