دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۱ ۳۰ بازديد
اين نگهبان سكوت،
شمع جمعيّت تنهايي،
حاجب درگه نوميدي،
راهب معبد خاموشي،
سالك راه فراموشي،
چشم برراه پيامي، پيكي
خفته در سردي آغوشِ پُر آرامش يأس
گرمي بازوي مهري نيست،
كه نه بيدار شود از نفس گرم اميد.
سر نهاده است به بالين شبي،
كه فريبش ندهد عشوه ي خونين سحر،
اي پرستو برگرد!
بگريز از من، از من بگريز!
باغِ پژمرده ي پامال زمستان ها
چشم بر راه بهاري نيست
گَرد آشوبگر خلوت اين صحرا
گردباري لست سيه، گردسواري نيست.
زيستن،بودن،انديشيدن،
دوستي،زيبايي،عشق،
كينه،نوميدي،غم،
نام و گمنامي،
كام و ناكامي،
همه پيغام گزارانِ دروغ.
درّه چون روسپي پير گشوده آغوش،
ديو شب خفته بر او.
صخره ها سايه ي هول،
برج ها متروك،
رود اِستاده ز رفتار،
آسمان …