من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

احمد سروش

۲۹ بازديد

احمد سروش

«احمد سروش» را نمي دانم چقدر مي شناسيد يا نه . حكايت اين مرد را بايد در روايت‌ كساني چون «مهدي اخوان ثالث» و «اكبر مشكين» و «رامين فرزاد» و ديگراني از همين دست خواند و دانست .

اصلا شايد روزي همين‌جا داستان زندگي او را نوشتيم كه هم دست‌گير اكنونيان شود و هم عبرت آيندگان ! هر چند كه من راوي اين حكايت نه تنها از آن دست كسان كه شمرديم نيستم، بلكه حتي تا زانوي آنها هم نمي ‌رسم ، چه رسد به دست‌شان.

خيلي مختصر اگر خواسته باشيد بايد گفت «احمد سروش» شاعر نبود ولي شعر هم مي‌گفت. كاتب نبود، اما كتاب هم نوشته. نويسنده نبود، گرچه پشت ميزي در يكي از اتاق‌هاي اداره‌ي راديو در گوشه‌ي ميدان ارك آن‌روزها قلم هم مي‌زد.

«احمد سروش» در واقع يكي از آن حلقه‌هاي آخر و باقي‌مانده از تبار «رندان پاك‌بازي» بود كه طبعي بلند، دلي بزرگ و سري شوريده داشت، و طبعا به انجامي از آندست كه عاقبت اكثر اين قوم بوده و هست، سرانجامي تلخ و نه به سازگاري و سامان.

گفتم كه بهتر شايد آنكه در فرصتي ديگر به آن بپردازيم تا حق مطلب نيز آنچنان كه بايد و شايد ادا شود.

باري، مي‌گفتم امروز در جستجويم به دنبال چه بودم كه در ميان كاغذها و نامه و نوشته‌هاي كه هست و دارمشان چشمم خورد به دست‌خط با قلم خودنويس نوشته شده‌اي از «احمد سروش». شعري تقريبا بلند از سروده‌هاي خود او با نام «كين مادر».

اينكه اين شعر و دستخط چطور و از كجا به ما و به اينجا رسيد خود حكايتي است مفصل كه بماند تا به روز روزش، ولي خلاصۀ مختصر واقعه‌اي كه در پي آن، اين قطعه سروده شد اينكه: در آن سال‌ها و به آن روزگار بنا به آنچه كه در مطبوعات به چاپ رسيد، دختر جوان بيست ساله‌اي كه با مادر خود زندگي مي‌كرد، در پي آشنايي و عاشقي با جواني برومند، به نامزدي او درمي‌آيد.

ولي تا زمان ازدواج و در ايام رفت و آمد و ديدارها، مادر دختر دل به مرد جوان مي‌بندد. دختر بعد از آگاهي از ماجراي دلدادگي مادر و نامزد خود، شبي و در زماني كه مادر به خواب است، او را به خاك و خون مي‌كشد و بعد هم خود را مي‌كشد.

اين مادر پير واژگون بخت
داني كه به دخت خود چها كرد؟

چون بيست رسيد سال عمرم
بر من در رنج و غصه وا كرد

من دل به جوانكي نهادم
او نيز طمع به يار ما كرد

شد عاشق روي شوهر من
با موي سپيد مادر من

اين مادر پير، آخر كار
چون مانع عشق خود ديدم

يك شب كه به خواب خفته بودش
ناگاه به خاك و خون كشيدم

«احمد سروش» يا اين خبر را در جريده‌اي مي‌خواند و يا به هر شكل در جريان اين خبر واقع مي‌شود. قطعه‌ي «كين مادر» حاصل آن است.

ماجرا از زبان دختر بازگو مي‌شود. شاعر در گذرش از گورستان، به اتفاق به مزاري برمي‌خورد كه ندايي از آن به گوش مي‌رسد.

افتاد مرا شبي گذاري
از بخت سياه بر مزاري

در آن شب قيرگون نهادم
پا بر سر قبر گلعذاري

برخاست ز قبر وي صدايي
سوزنده صداي آشنايي

كه‌ اي زنده‌ي پر غرور و سرمست
امشب تو به مرده‌اي نظر كن

گر حال دل شكسته داني
شادان دل اين شكسته پر كن

زين فاجعه‌اي كه مي‌دهم شرح
برخيز و جهانيان خبر كن

دخترك در ادامۀ شرح ماجرا (و البته بنا به دريافت خود از مادرش و نه تعميم آن به همۀ مادران) با توجه به شعر معروف «گويند مرا چو زاد مادر» از «ايرج ميرزا»، استدلال مي‌كند:

اين رسم قديم مادران است
كز طفل به دل اميد دارند

كان روز كه از گذشت ايام
گيسوي سيه سپيد دارند

از وي بخورند آب و ناني
حقا كه دلي پليد دارند

چون ديد به جرم بي‌زباني
هرگز ندهند آب و نانم

«يك حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت»

هر دخت به پيش چشم مادر
آئينه‌ي نوجواني اوست

لبخند و دهان دل‌نشينش
آيات شكر دهاني اوست

گر پير شود غمي ندارد
چون دختر او نشاني اوست

خواست تا نمونۀ جواني
آسان بتواند هر كجا برد

«دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شيوۀ راه رفتن آموخت»

گويند كه دختران بلاشك
دارند ز مادران نشاني

شكر دهنان خوب صورت
زايند گل شكر دهاني

او نيز براي آنكه گويد
در عهد شباب و نوجواني

جان‌بخش به سان دخترم بود
لبخند و دهان و غبغب من

«لبخند نهاد بر لب من
بر غنچۀ گل شكفتن آموخت»

و همينطور تا آخر كه ديگر چيزي از آن شعر معروف «ايرج ميرزا» باقي نمي‌ماند.

اين شايد نوع ديگري از نگاه است به قضايا. اين جور ديگر ديدن ماجراهاي تاريخي و معروف و جا افتاده در ذهن و باور و فرهنگ مردم را من يك بار ديگر در روايتي كه «احمد شاملو» از جريان آن ضرب‌المثل معروف به «چوپان دروغگو» داشت شنيدم.

شما اگر آن را خوانده يا مي‌دانيد كه هيچ! اگر نه كه، ما اينجا آن را نوشتيم تا هم روايت و يادآوري آن حكايت باشد، و هم نمونه‌اي ديگر از آن «جور ديگر ديدن» كه گفتيم. به قول «سهراب سپهري»:

چشم‌ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد.


قسمت 19

۲۶ بازديد

مجموعه شهريار

شهريار براي خواستگاري عزيزه به خانه آنها مي رود. مادر عزيزه به شهريار مي‌گويد كه دخترش مايل به ازدواج با او نيست. پس از رفتن شهريار، مادر عزيزه از او علت جواب منفي‌اش را جويا مي‌شود كه عزيزه علت را بي‌سوادي خويش و مطرح بودن شهريار به عنوان شاعر آذربايجان عنوان مي‌كند. مادر عزيزه به نزد شهريار مي‌رود و موضوع را با او در ميان مي‌گذارد ...

نمايش آنلاين قسمت نوزدهم ( 37 دقيقه )


قسمت 20

۲۵ بازديد

مجموعه شهريار

شهريار، عزيزه را بدليل درد نامعلومي كه از آن رنج مي‌برد به دكتر مي‌برد. در همان زمان شهريار تصميم مي‌گيرد شعر «علي اي هماي رحمت» را بسرايد كه تمثال حضرت علي(ع) چندين بار از پشت پرده بر وي نمايان مي‌شود. از سوي ديگر آقاي مرعشي نجفي(قدس سره) در خواب تعدادي از شعرا من‌جمله شهريار را مي‌بيند كه به حضور حضرت علي(ع) شرف‌ياب شده‌اند و شهريار مشغول خواندن شعر «علي اي هماي رحمت» است كه ...

نمايش آنلاين قسمت بيستم ( 37 دقيقه )


دلم براي جبهه تنگ شده است

۲۳ بازديد

جبهه

اشعاري از سلمان هراتي و يوسفعلي ميرشكاك و عليرضا قزوه

در خلوت بعد از يك تشييع ( به ياد شهيد غفور محمدپور ) :

دلم براي جبهه تنگ شده است

چقدر جاده‌هاي هموار، كسالت‌آورند!

از يكنواختي ديوارها دلم مي‌گيرد

مي‌خواهم بر اوج بلندترين صخره بنشينم

آن بالا به آسمان نزديك‌ترم

و مي‌توانم لحظه‌هاي تولد باران را

پيش‌بيني كنم

دلم براي جبهه تنگ شده است

آن‌جا معنويت به درك نيامده بسيار است

آن‌جا ما مقابل آسمان مي‌نشينيم

و زمين را مرور مي‌كنيم

و به اندازه‌ي چندين‌هزار چشم معجزه مي‌بينيم

چقدر تماشاي دور زيباست

دلم براي جبهه تنگ شده است

در كوچه‌هاي بن‌بست

يك ذره آفتاب به دست نمي‌آيد

و ما هر روز به انتها مي‌رسيم

و درهاي عافيت باز مي‌شوند

و ميز مهرباني ما را

با يك ليوان شربت خنك تمام مي‌كند

وقتي يك جرعه آب صلواتي

عطش را مي‌خشكاند

ديگر به من چه كه كوكا خوشمزه‌تر از پپسي است

بايد گذشت

بايد عطش و سنگلاخ را تجربه كرد

آسايش از مقصد دورمان مي‌دارد

اسب من به آسمان نگاه مي‌كند

مردان جبهه چه حال و هوايي دارند

چه سربلند و بانشاط مي‌ايستند

برويم سربلندي بياموزيم

آي با شمايم!

چه كسي دوست دارد صاحب آسمان باشد؟

بيا

براي هواخوري

به جنگل‌هاي مجاور پناه ببريم

سنگرها ييلاق تفكرند

و كوه‌ها نگاه ما را به بالا سوق مي‌دهند

كوه هميشه عجيب است

در كوه تكلم خدا جريان دارد

از عادت كوچه‌هاي داغ عربستان

تا كوه دور حرا

پيغمبري به بار نشست

بيا به جبهه به كوه برويم

شتاب كن آقاي عادت!

پل هوايي فاصله‌ي ديگري است

كه آسمان را از ما مضايقه مي‌كند

من مي‌خواهم بيش‌تر آفتاب ببينم

مي‌خواهم برف را، باران را، بهاران را بفهم

نگاه كن هواي دودگرفته‌ي شهر

تنفس راحت را از ما گرفته است

دلم براي فضاي ناپيداي مه لك زده است

مه، مهرباني مبهمي است

تا خود را تنها تصور كنيم

تنهايي راز بزرگي است

در تنهايي بي‌تعارف

مهمان دل‌مان خواهيم بود

اين‌جا همه با آسمان حرف نمي‌زنند

اين‌جا زير نور نئون آسمان پيدا نيست

مردم براي بازگشايي دل‌شان

به كافه مي‌آيند

آنان به لحظه‌هاي بعد از اكنون

به عبث اميدوارند

آن‌ها هنوز

بهانه‌هاي روشن دل را نشناخته‌اند

و در نيم‌كره‌ي تاريك دل آرميده‌اند

و فكر مي‌كنند تمام دل

خوشحالي پس از پيدا كردن يك جنس

با قيمت نازل در بازار سياه است

بيا به جبهه برويم

من آن‌جا را يك بار بوييده‌ام

آن‌جا رطوبت مطبوعي دارد

كه به ايستادگي درخت كمك مي‌كند

ما چقدر جاهاي ديدني داريم

ما چقدر غافل‌ايم

ما كه به بوي گيج آسفالت

عادت كرده‌ايم

و نشسته‌ايم هر روز كسي بيايد

زباله‌ها را ببرد

چه انتظار حقيري!

دلم براي جبهه تنگ شده است

چقدر صداقت نيست

چقدر شقايق‌ها را نديده مي‌گيريم

حس مي‌كنم سرم سنگين است

امروز دوباره كسي را آوردند

كه سر نداشت

"سلمان هراتي"

 

جنگ :

كوچه با خاك بيگانه‌ام كرد

جنگ با دست‌هاي بلندش

گرچه از من گرفت آسمان را

با تمام دلم دوست دارم

لحظه‌هاي برآشفتنش را كه معيار مرد است

جنگ! بهزاد آيينه‌پوشان همزاد!

كاش يك بار ديگر صداي تو را مي‌شنيدم

كومه‌ام بي تو خاموش و سرد است

من در اين خاك جايي ندارم

غربتي سهمگين سهم من بود

كتف تا كتف زخمي توان تاب

جاده تا جاده هولي عنان گير

بي تو من كيستم؟ سرد و رنجور

سايه‌اي خسته، خاكسترآلود

بر لبم نام خورشيدوارت

در دلم يادي از استوايي‌ترين روزهاي نبرد است

من چه دارم كه بگذارد اين‌جا بمانم

بي‌وطن از تمام زمين بي‌نصيب است

جاده فرسود چشم‌انتظارم

شيعه‌ هركجا كه باشد غريب است

جنگ بازآ كه آيينه‌ام غرق گرد است

"يوسفعلي ميرشكاك"

 

آسمان مردان خاكي پوش :

ناگهان در ناگهاني از گل و لبخند

باز مي گردند

نقش پرچم هايشان خورشيد

در خيابان

رودي از رنگين كمان آواز مي خواند

آسمان دف مي زند

با هفت دست سبز و پنهان

مردگان و زندگانش گرم همخواني

كاش برگردند يك شب آسمان مردان خاكي پوش

صبح روياني كه در باران آتش چهره

مي شستند

كاش برگردند

دستمال خونشان را

روي فرق چاك چاك خاك بگذارند

ناگهان در ناگهاني از گل و لبخند

باز مي گردند

زخم هاي بي صدا گل مي دهد

تن هاي بي سر گل

دست ها گل مي دهد

پاي برادر گل

ناگهان در ناگهاني از گل و لبخند

باز مي گردند

بچه هاي "كاروان كربلا" در صبح بيداري

بچه هاي "تنگه چزابه"، "خط شير"

بچه هاي گريه هاي نيمه شب در رود "بهمنشير"

بچه هاي بي رياي "هور"

بچه هاي غرب غربت در شب "پاوه"

بچه هاي گريه در جشن حنابندان

بچه هاي "آه مادر، كاش وقت نامه خواندن بود"

بچه هاي "همسرم بدرود"

بچه هاي "كاش بودي، كاش مي ديدي"

بچه هاي "تا قيامت بر نمي گرديم"

انتهاي جاده ايثار

بچه هاي "كربلاي چار"

اين زمان اما...

دست بر زخم دلم مگذار.

زخم ها جاني بگيرد كاش

كاش توفاني بگيرد

كاش...

"عليرضا قزوه"


قسمت 17

۲۵ بازديد

مجموعه شهريار

شهريار به ثريا درمورد خواسته‌اش جواب رد مي‌دهد و در گوشه‌اي به ياد روزهاي گذشته و زندگي خوشي كه داشته شروع به سرودن اشعار آذري مي‌كند. سالها مي‌گذرد و حالا شهريار در ميانسالي دوست صميمي خود استاد صبا را از دست مي‌دهد و ...

نمايش آنلاين قسمت هفدهم ( 33 دقيقه )


قسمت 18

۲۷ بازديد

مجموعه شهريار

شهريار در راه بازگشت به تبريز در نزديكي كوه حيدربابا به ياد مادرش مي‌افتد و حضور او را در آنجا حس مي‌كند در نتيجه به محض رسيدن به مقصد بر سر مزار مادرش رفته و برايش فاتحه‌اي قرائت مي‌كند. از سوي ديگر شهريار عاشق دختري به نام عزيزه كه يكي از مراجعين به بانك كشاورزي بوده، مي‌شود و براي خواستگاري به خانه او مي‌رود ...

نمايش آنلاين قسمت هجدهم ( 38 دقيقه )


عيد است و آخر گل و ياران در انتظار

۳۰ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 234 كيلوبايت )

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار
دل برگرفته بودم از ايام گل ولي
كاري بكرد همت پاكان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستي سؤال كن
از فيض جام و قصه جمشيد كامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب كو
كان نيز بر كرشمه ساقي كنم نثار
خوش دولتيست خرم و خوش خسروي كريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
مي خور به شعر بنده كه زيبي دگر دهد
جام مرصع تو بدين در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از مي كنند روزه گشا طالبان يار
زان جا كه پرده پوشي عفو كريم توست
بر قلب ما ببخش كه نقديست كم عيار
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نيز مي‌رود
ناچار باده نوش كه از دست رفت كار


الا اي طوطي گوياي اسرار

۲۵ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 281 كيلوبايت )

الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليت شكر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
كه خوش نقشي نمودي از خط يار
سخن سربسته گفتي با حريفان
خدا را زين معما پرده بردار
به روي ما زن از ساغر گلابي
كه خواب آلوده‌ايم اي بخت بيدار
چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب
كه مي‌رقصند با هم مست و هشيار
از آن افيون كه ساقي در مي‌افكند
حريفان را نه سر ماند نه دستار
سكندر را نمي‌بخشند آبي
به زور و زر ميسر نيست اين كار
بيا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندك و معني بسيار
بت چيني عدوي دين و دل‌هاست
خداوندا دل و دينم نگه دار
به مستوران مگو اسرار مستي
حديث جان مگو با نقش ديوار
به يمن دولت منصور شاهي
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندي به جاي بندگان كرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار


اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار

۲۷ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 352 كيلوبايت )

اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته‌اي روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌اي خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام
شمه‌اي از نفحات نفس يار بيار
به وفاي تو كه خاك ره آن يار عزيز
بي غباري كه پديد آيد از اغيار بيار
گردي از رهگذر دوست به كوري رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار
خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست
خبري از بر آن دلبر عيار بيار
شكر آن را كه تو در عشرتي اي مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم بي دوست
عشوه‌اي زان لب شيرين شكربار بيار
روزگاريست كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار
دلق حافظ به چه ارزد به مي‌اش رنگين كن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار


اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر

۲۶ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 265 كيلوبايت )

اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر
قلب بي‌حاصل ما را بزن اكسير مراد
يعني از خاك در دوست نشاني به من آر
در كمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و كماني به من آر
در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
ساغر مي ز كف تازه جواني به من آر
منكران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند رواني به من آر
ساقيا عشرت امروز به فردا مفكن
يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ مي‌گفت
كاي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر