چرا امروز سرشاخهي درختها تكان نميخورد
نكند ديگر دوستت نداشته باشم
چرا امروز سرشاخهي درختها تكان نميخورد
نكند ديگر دوستت نداشته باشم
جوانيام
گوشهي آغوش تو بود
لحظهاي صبر اگر ميكردي
پيدايش ميكردم
آغوشت را باز كردي
براي رفتنام
شايد حق با تو بود
من دير شده بودم
...
دير يا زود
مانند يك دستهي گل
بايد كه حسرتم را در بغل بگيرم و بروم
به خواستگاري آن زن ِ خاكي
كه نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد كرد
و همه چيزم را خواهد گرفت
و من همه چيزم را به او خواهم بخشيد
بي هيچ حسرتي
مگر اين حسرت ابدي
كه دهانم را ميگيرد
ديگر چگونه بگويم كه دوستت دارم
زن گفت
عشق و نفرت دو روي يك سكهاند
مرد سكه را در هوا چرخاند
روي دستش نشاند و پرسيد
عشق يا نفرت
زن گفت عشق
تو بردي
مرد گفت و سكه را نشانش داد
نفرت بود
مرد و زن دو روي يك سكه بودند
كه در هواي نفرت و عشق
ميچرخيدند
معلم خوبي بودي
به من ياد دادي خط بزنم اشتباهها را
خط بزنم كلمهاي را
كه از بس قديمي شده بود
ديگران به من ميخنديدند
و تو
تنها در شعر خوش داشتي
نه در زندگي
خط بزنم حرفهايي را كه گير كردهاست
مثل بغضي در گلوي اين شعر
( حرفهاي تازه و جذاب
كه هر روز ميآيند و ميروند و فراموش ميشوند
روزهايمان را قشنگتر ميكنند
درست مثل آدمها )
خط بزنم تصويري را
كه خيالم كشيده بود
و خيال ميكردم
آنقدر زيبايي دارد
كه سرريز ميكند به زندگي
و خط بزنم خودم را
كه بزگترين اشتباه بودم
معلم خوبي بودي
هزار سطر نوشتم و خط زدم
بيگمان اينها را هم خط خواهم زد
بي فايده ست
حتا به كلمات نميتوان اعتماد كرد
كلماتي كه دوستشان ميداري
خسته شدم
خودتان خط بزنيد
اين همه شعر نوشتم
آنچه ميخواستم نشد
زمزمه كردم ورد خواندم فرياد كشيدم
نشد آنچه ميخواستم
پاره كردم آتش زدم دوباره نوشتم
نشد
تو چيز ديگري بودي
بگو تو را كه نوشت
كه سرنوشت مرا
كاغذي سياه كرد
دوربين را ميزان كن
روي صورتش
درست روي لبخندش
نيازي نيست تا سه بشمري
انگشتت را فشار بده
افتاد
افتاد
اما نمردهاست
زخمي عميق برداشته
ميتواني او را با خود بكِشي و ببري
به زخمش عادت خواهد كرد
و خيلي زود از ياد خواهد برد
كه لبخندي هم داشتهاست
مراقب باشيد
همه چيز تاريخ مصرف دارد
شير
پنير
دوغ
دوست
كشك
و اين شعر
...
فردا شعر تازهاي خواهم نوشت
ديگر بلد شدم
ميدانم چهكار كنم
بي آن كه تو بفهمي
او را صدا ميكنم
ميآورم مينشانم ميان تنهاييم
و هرچه بخواهم ميگويم
دشنامش ميدهم
زخم زبانش ميزنم
گاهي هم نفرين ميكنم به خودم
و ميگويم كه دوستش دارم
و تو نيستي كه رو برگرداني از من
تو آنجا نشستهاي دور از من
هميشه نشستهاي دور از من
هميشه
اما وقتي كه دستهايش را در دستهايم ميگيرم
نيازي نيست چيزي بگويم
همه چيز را خواهد فهميد
به چشمهايش نگاه ميكنم
نيازي نيست چيزي بگويند
همه چيز را خواهم فهميد
و وقتي كه ميرود از پيشام
ميآيد مينشيند روي صندلي تو
درست آنجا كه تو نشستهاي
با تو يكي ميشود
من با نگاه لوچ خود
دو نفر را ميبينم
يكي رو برميگرداند از من
و يكي كه منتظر است
بي آن كه تو بفهمي
او را صدا كنم
بنشانمش ميان تنهاييم
دستهايش را بگيرم
در چشمهايش نگاه كنم
بي آن كه تو بفهمي
گاهي بايد از خانه گريخت
به كوچه
خيابان
پارك
و در خود فرو رفت
گاهي بايد از خود گريخت
به جادههاي مهآلود
خانههاي موهوم
خيال او
كه تو را از خود كردهاست
كه تو را بي خود كردهاست
گاهي بايد از او گريخت
به كجا