نه تنها غم ها را فراموش
مي كنيم
بلكه خود را نيز فراموش
خواهيم كرد
و همراه همه چيز به فراموشي
بر مي گرديم
نه تنها غم ها را فراموش
مي كنيم
بلكه خود را نيز فراموش
خواهيم كرد
و همراه همه چيز به فراموشي
بر مي گرديم
هيچي هستيم سخنگو
هيچي هستيم بينا
هيچي هستيم شنوا
و هيچي هستيم دانا
بر ناداني خود
چشمهايم فرسوده شد
از نگريستن به آسمان
و دستم از فشردن خاك
و گامهايم ازدر نورديدن باد
و روحم پراكنده شد
چون برگهاي خزان
در پاي آنجا نيست
باگذشت زمان
و درگذشتن دوستان و آشنايان
آدم ها برايم بيشتر مردن را
تداعي مي كنند
تا زنده بودن را
در كدام سرزمين خاطره است
كه مي روم
و چه سبك گام برمي دارم
در كدام سر زمين بي حاصل است
كه پرواز مي كنم
گلبرگ هاي شب را
يك به يك باز كنيم
گوييا كه سرخ گلي است
سياه رنگ
ما به تاراج مي رويم
خاك و تاريخ
ما را خواهند خورد
و ما روي خود را
به سوي نيستي بر مي گردانيم
كاش مي دانستم
كاش مي دانستم
كمي از آب دريا را
كمي از شب را
ولي افسوس كه هيچ
نمي دانم