من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

زاييدن

۲۹ بازديد

 

طبيب نسخه ي درد مرا چنين پيچيد :
دو وعده خوردن چايي به وقت چاييدن

معاوني كه مشاور شده است مي داند
چقدر شغل شريفي است كشك ساييدن

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت : ژاژ خاييدن

حكيم كاردرستي به همسرش فرمود:
شنيده ايم كه درد آور است زاييدن ....

بد است زاغ كسي را هميشه چوب زدن
جماعت شعرا را مدام پاييدن

خوش است يوميه اظهار فضل فرمودن
زبان گشودن و دُر ريختن ... " مشاييدن "

صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو :
كه آزموده خطا بود آزماييدن

تمام قافيه ها ته كشيد غير يكي
خوش است خوردن چايي به وقت چاييدن !


غزل

۳۴ بازديد

 

سلام : خوشه ي تاك به هم فشرده ي من
شراب كهنه ي مهر حرام خورده ي من

مرا به ياد بياور من آن سپيدارم
كه سروها همه بودند كشته مرده ي من

همان درخت تناور همان كه مورچه ها
شب و سحر رژه رفتند روي گرده ي من

تبر به دوش كزو زخم مشترك داريم
چه كرد با رفقاي سياه چرده ي من ....

ببين به ريش من دل شكسته مي خندند
مترسكان سيه روز دل سپرده ي من

اگر چه پير و زمينگيري اي رفيق ! بيا
به دستگيري جاليز آب برده ي من

به پاي بوسي آتش تو نيز خواهي رفت
غمت مباد رفيق تبر نخورده ي من !


آفتاب مي شود

۳۱ بازديد

 

شهر من !

كه چند لكه ابر تيره روز بي حيا

آسمان آبي تو را

لكه دار كرده اند

شهر من !

كه باغ هاي سيب و سبري و گلابي تو را

عده اي تبر به دست

سوگوار كرده اند

*

گرچه دورم از تو دور

شك ندارم اين كه مردم نجيب تو

از تو دل نمي كنند

شك ندارم اين كه باغ هاي سيب تو

نام روشن تو را

در جهان دوباره مي پراكنند

*

 شك ندارم اين كه كوه ها دوباره هيبت تورا

شكوهمند مي كنند

شك ندارم اين كه مردهاي مرد

باز هم تو را

 سربلند مي كنند

*

كوه سرد سر به زيري ات

قطره قطره آب مي شود

شهر من بخند وباز هم بخند

شك ندارم اين كه :

آفتاب مي شود ....


السلام عليك يا ابا عبدالله (ع)

۳۲ بازديد

 

هزار آينه مبهوت بي شماري تو
هزار باديه مجنون ني سواري تو

بهار آمده با لاله هاي سينه زنش
پي زيارت باغ بنفشه كاري تو

هلا كه جمع نقيضين بوسه و عطشي
نديده ام لب خشكي به آبداري تو

چه جاي نغمه در اين روزگار يأس مگر
به روي دست تو پرپر نشد قناري تو ؟

هم او كه نامه برايت نوشت , با خنجر
ببين كه آمده از پشت سر به ياري تو

دريغ,كاري از اين طبع مرده ساخته نيست
به جز شمردن گلزخم هاي كاري تو

به ما مخند كه جاي گريستن بر خويش
نشسته ايم دمادم به سوگواري تو....


غزل

۲۹ بازديد

 

مگر چه ريخته اي در پياله ي هوشم
كه عقل و دين شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پيراهنم بزرگ تري
ببين نيامده سر رفته اي از آغوشم

چه ريختي سر شب در چراغ الكلي ام
كه نيمه روشنم از دور و نيمه خاموشم

همين خوش است همين حال خواب و بيداري
همين بس است كه نوشيده ام ... نمي نوشم

خدا كند نپرد مستي ام چو شيشه ي مي
معاشران بفشاريد پنبه در گوشم

شبيه بار امانت كه بار سنگيني است
سر تو بار گراني است مانده بر دوشم


بازار

۳۵ بازديد

 

ما را به يك كلاف به يك نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

 

اندوه و درد ازاين كه خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شيطان فروختند

 

اي يوسف عزيز ! تو را مصريان مرا

بازاريان مومن ايران فروختند

 

يك عده خويش را پس پشت كتاب ها

يك عده هم كنار خيابان فروختند

 

بازار مرده است ولي مومنين چه خوب

هم دين فروختند هم ايمان فروختند

 

بازاريان چرب زبان دغل به ما

بوزينه را به قيمت انسان فروختند

 

وارونه شد قواعد دنيا مترسكان

جاليز را به مزرعه داران فروختند !


خاكبوس همه شهيدان

۳۵ بازديد

 

ميان خاك سر از آسمان در آورديم

چقدر قمري بي آشيان در آورديم

 

وجب وجب تن اين خاك مرده را كنديم

چقدر خاطره ي نيمه جان در آورديم

 

چقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشتر

چقدر آينه و شمعدان در آورديم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاك

درست موسم خرما پزان در آورديم

 

به زير خاك به خاكستري رضا بوديم

عجيب بود كه آتشفشان در آورديم

 

به حيرتيم كه اي خاك پير با بركت

چقدر از دل سنگت جوان در آورديم

 

چقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيم

زخاك تيره ولي استخوان در آورديم

 

شما حماسه سروديد و ما به نام شما

فقط ترانه سروديم - نان  در آورديم -

 

براي اين كه بگوييم با شما بوديم

چقدر از خودمان داستان در آورديم ( محمدسعيد ميرزايي )

 

به بازي اش نگرفتند و ما چه بازي ها

براي اين سر بي خانمان در آورديم

 

و آب هاي جهان تا از آسياب افتاد

قلم به دست شديم و زبان در آورديم


الا سلطان

۳۲ بازديد

 

چو بوي پونه از دكّان عطاري بزن بيرون
هواي عاشقان شهر اگر داري، بزن بيرون

تو را آيينه ها در بي‌نهايت چشم در راه‌اند
از اين نُه توي آه اندودِ زنگاري، بزن بيرون

زدم از اصفهان بيرون كه بوي گاو خوني داشت
تو هم اي شيخ! از اين چارديواري بزن بيرون ۱

الا اي جمعه‌ي سرخي كه رنگ عيد نوروزي
از اين تقويم سرتاسر عزاداري بزن بيرون

چه طرفي بسته‌اي از حكمراني روي اين قليان
الا سلطان! از اين زندان قاجاري بزن بيرون


انتظار

۳۰ بازديد

 

بيا كه آينه ي روزگار ، زنگاري است
بيا كه زخم زبان هاي دوستان كاري است

به انتظار نشستن در اين زمانه ي ياس
براي منتظران چاره نيست ناچاري است

به ما مخند اگر شعرهاي ساده ي ما
قبول طبع شما نيست كوچه بازاري است

چه قاب ها و چه تنديس هاي زريني
گرفته ايم به نامت كه كنج انباري است !

نيامدي كه كپرهاي ما كلنگي بود
كنون بيا كه بناهايمان طلاكاري است

به اين خوشيم كه يك شب به نامتان شاديم
تمام سال اگر كارمان عزاداري است

نه اين كه جمعه فقط صبح زود بيدارند
كه كار منتظرانت هميشه بيداري است

به قول خواجه ي ما در هواي طره ي تو
" چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاري است "


درنگ

۳۰ بازديد

 

اي سجود باشكوه واي نماز بي نظير

اي ركوع سربلند واي قيام سر به زير

 

در هجوم بغض ها اي صبور استوار

در ميان تيرها اي شكست ناپذير

 

شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا

عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگير

 

فرش آستانه ات بوريايي از كرم

تخت پادشاهي ات دستباقي از حصير

 

كاش قدر سال بود آن شب سياه و تلخ

آسمان تو غافلي زان طلوع ناگزير

 

بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم اي فلك :

يا ببندي ام به سنگ يا بدوزي ام به تير

 

دست بي وضو مزن بر ستيغ آفتاب

آي تيغ بي حيا شرم كن وضو بگير

 

لَختي اي پدر درنگ پشت در نشسته اند

رشته هاي سرد اشك كاسه هاي گرم شير ...