غزل

مشاور شركت بيمه پارسيان

غزل

۳۰ بازديد

 

مگر چه ريخته اي در پياله ي هوشم
كه عقل و دين شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پيراهنم بزرگ تري
ببين نيامده سر رفته اي از آغوشم

چه ريختي سر شب در چراغ الكلي ام
كه نيمه روشنم از دور و نيمه خاموشم

همين خوش است همين حال خواب و بيداري
همين بس است كه نوشيده ام ... نمي نوشم

خدا كند نپرد مستي ام چو شيشه ي مي
معاشران بفشاريد پنبه در گوشم

شبيه بار امانت كه بار سنگيني است
سر تو بار گراني است مانده بر دوشم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد