اشعارم بيرق عزايت شده اند
خرماگردان ختم هايت شده اند
مشقي از روي دست خطت بودند
اشكي بر روي رد پايت شده اند
اشعارم بيرق عزايت شده اند
خرماگردان ختم هايت شده اند
مشقي از روي دست خطت بودند
اشكي بر روي رد پايت شده اند
"براي جستجو در اشعار مريم جعفري آذرماني كليك كنيد"
مريم جعفري آذرماني در ۵ آذر ۱۳۵۶ در تهران متولد شد. بعد از گرفتن ديپلم رياضي فيزيك در رشته كارشناسي حسابداري دانشگاه علامه طباطبايي تهران مشغول به تحصيل شد اما بعد از سه سال تحصيل اين رشته را رها كرد و بعد از آن در رشته مترجمي زبان فرانسه ادامه تحصيل داد و با مدرك كارشناسي فارغالتحصيل شد. از سال ۱۳۷۵ به طور جدي سرودن شعر را بيشتر در قالب غزل آغاز كرد. به دليل فاصلهاي كه جامعهي ادبي تا قبل از او از غزل گرفته بود تا سال ۱۳۸۵ در مجلههاي مختلف ادبي از او غزلي منتشر نشد. اولين كتابش را در همين سال منتشر كرد. بيشتر شعرهاي او داراي مضامين اجتماعي سياسي است. او همچنين در حوزهي نقد ادبي نيز فعاليت جدي و مستمر دارد و مقالههاي متعددي از او درباره شعر به ويژه غزل در مطبوعات منتشر شدهاست. ترجمههايي از شعر معاصر فرانسه نيز در نشريات مختلف ادبي از او انتشار يافته است.
لينك ورود به اشعار مريم جعفري آذرماني
مريم - جعفري - آذرماني - مريم جعفري آذرماني - مريم آذرماني - اشعار مريم - اشعارمريم - اشعار جعفري - اشعارجعفري - اشعار آذرماني - اشعارآذرماني - اشعار مريم جعفري آذرماني - اشعارمريم جعفري آذرماني - اشعار مريم آذرماني - اشعارمريم آذرماني - وبلاگ شعر پارسي - زبان فارسي
لينك ورود به اشعار مريم جعفري آذرماني
درگير احساسات خود هستند مثل خيانت در وفاداري
مزدورها هر لحظه ميترسند از اتهام نسخه برداري
خون، آب و انسان نانِ من، اما... جرمم از آنان بيشتر هم نيست
چيزي به جز امضا ندزديدم از برگههاي مردمآزاري
آنان نبايد ديدني باشند زيرا سياهي محوشان كردهست
من ديدهام گاهي حقيقت را؛ رنگيست بينِ خواب و بيداري
تا تو كليدت را بچرخاني با دستبندم حرف خواهم زد
برگرد زندانبان! كه ميترسم از موشهاي چارديواري
هستم كه مينويسم بودن به جز زبان نيست
هركس نمينويسد انگار در جهان نيست
من آمدم به دنيا، دنيا به من نيامد
من در ميان اويم، اويي در اين ميان نيست
آتش زدم به بودن تا گُر بگيرم از تن
حرفيست مانده در من، ميسوزد و دهان نيست
لكنت گرفته شايد، پس من چگونه بايد
بنويسمش به كاغذ، شعري كه در زبان نيست
چه شهر كوري! چه ميشود ديد جز كبودي؟
كه روي چشمانِ مردمش عينكيست دودي
سريع پنهان كنيد خود را زنان زيبا!
كه بلكه اين مردها نميرند از حسودي
كجاست سقفي كه ميشود بيبهانه خوابيد؟
مگر در آغوش خود بخوابيم تا حدودي
به ناخودآگاه گفته بودم تو را نبيند
اگرچه دير است عاشقت ميشوم به زودي
پرستشم گم شدهست در كثرتِ دعاها
خداي من كاش دستِ كم تو... يكي نبودي
هر شعر كه ميسرودهام بيتو، آويزهي گوشهاي كر بودهست
حالا كه عجيبْ شاعرم با تو، باور نكن آنچه معتبر بودهست
حوّا نشدم كه آدمم باشي شايد كه قديمتر از ابليسيم
«شايد» نه، كه «حتما» است اين قِدْمَت، پيش از تو و من كسي مگر بودهست؟
جانم به توان رسيد در حسّت، تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جريان شديدِ اين همافزايي، از سرعت نور، بيشتر بودهست
فرياد بكش كه دوستم داري من هم بكشم كه دوستت دارم
در فرصتِ التيامِ دردِ ما، داروي سكوت، بياثر بودهست
هر نقطه كه در حضور هم هستيم شعريست كه انتشار خواهم داد
من در پيِ بازگفتنِ عشقم؛ شرحي كه هميشه مختصر بودهست
زمستان برف ميپوشد لباسش سردِ تكراريست
اگر هم مژدهي فصل بهار آورده تكراريست
همآغوشند و ميزايند و ميميرند و ميزايند
كه اين بستر پر از تكرار زن يا مردِ تكراريست
جنين! پيش از به دنيا آمدن بهتر كه برگردي
نيا سرگيجه ميگيري زمين، پاگرد تكراريست
مبادا لحظهاي سيري كني آفاق و انفس را
كه كفرت در ميآيد چون خدا هم فرد تكراريست
سلام اي شاعرِ خندان، منم هر لحظه ميگريم
سوالي نيست بودن يا نبودن دردِ تكراريست
يكي از خانه به دوشانِ فراوان هستم
كيسه پر كرده و شبگردِ خيابان هستم
گربهها چشم ندارند ببينند مرا
شب به شب بزمِ زبالهست كه مهمان هستم
مردم از اين طرف و آن طرفم ميگذرند
نكند فرض كني من هم از آنان هستم
نكند فكر كني هيچ ندارم، من هم
صاحب سفرهي خالي شده از نان هستم
به شناساندن آيينگيام مشغولم
گاه اگر ديوم و گاهي اگر انسان هستم
چارهاي نيست، مگر چشم بپوشند از من
تا نبينند كه در صورت امكان هستم