من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

دور افتاده

۳۰ بازديد

 

كاهي است نيم سوخته در كهكشان، زمين
سنگي است بر دهانه آتشفشان، زمين

چون دانه اي بريده زتسبيح كائنات
افتاده است در گذر عابران زمين

در دست بادهاي مردد رها شده ست
اين قايق شكسته بي بادبان، زمين

خورشيد روي ديگر اين سكه را نديد
دلداده شب است همين مهربان زمين

اين ابرها بخارِ سرابند در هوا
بيهوده چشم دوخته بر آسمان زمين


سر سخت

۳۰ بازديد

 

از دور چشم دوخته‌اي بر تفاخرش
بر برج‌هاي خيره سرِ پر تكبرش

دشواري تصرف اين قلعه را ببين ؛
دشوار مي‌نمايد، حتي تصورش !

اما تو آنچنان هم، از هيبتش نترس
اما تو آنچنان هم، سرسخت نشمرش

نزديك‌تر بيا كه بناگاه بنگري
نقش دلي شكسته بر آجر به آجرش!

او سال‌هاست چشم براه كسي است تا
از شادي شكست بزرگي كند پرش

از ساحلش جدا شده اين «قلعه شني»
دريا ! بيا و باز به امواج بسپرش


خاطرات و خطرات

۳۰ بازديد

 

غير از كمين تازه نيرنگ نشماريد
رنگين كمان صلح را جز رنگ نشماريد

ما را خبرهايي است ... پيش رو خطرهايي است
آن «خاطرات» پشت سر را «جنگ» نشماريد

سنگي براي «رمي» از آن تسبيح برگيريد
نام خدا را سنگ روي سنگ نشماريد

خود، حلقه دار است اين زنجيره تكرار
تكرارها را باز چون آونگ نشماريد

سوداي ما «سير من الحق الي الخلق» است
برگشتن فواره‌ها را ننگ نشماريد


بهاريه

۳۲ بازديد

 

آري! هوا خوش است و غزل خيز در بهار
باريده است خنده يكريز در بهار

از باد نوبهار - حديث است - تن مپوش
بايد دريد جامه پرهيز در بهار !

اما خدا نياورد آن روز را كه آه ...
گيرد دلي بهانه پاييز در بهار

بي ديد و بازديد تو تبريك عيد چيست؟
چندين دروغ مصلحت آميز در بهار

با ديدنم پر از عرق شرم مي‌شوند
گل‌هاي شادكامِ دل انگيز در بهار

مي‌بينم اي شكوفه كه خون مي‌شود دلت
از شاخه انار مياويز در بهار


مستطيل

۳۱ بازديد

 

مي سوخت گرچه از تب گفتن دهانمان
ناگفته ماند حرف دل بي‌ز‌بانمان

چشم انتظار آمدن مردمان مباش
آن سوتر از مناره نرفته است اذانمان

اهل زمين شديم كه مثل زمين شويم
گم كرده راه، گوشه‌اي از كهكشانمان

سردرگميم و مبهم، مانند سرنوشت
مانند نقشهاي ته استكانمان

از هر چه طول و عرض كه دارد زمين به جز
يك مستطيل چيست سرانجام از آنمان

اينجا كجاست؟... كيست بداند... كه ما كه‌ايم
اين تازه كودكانه‌ترين چيستانمان!


خبر رسيد

۲۹ بازديد

 

خبر رسيد كه پاييز رو به پايان است
چه دلخوشيد؟ كه اين اول زمستان است !

تو اي خزان زده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش كه فصل درخت سوزان است

نبود و نيست مرا همدمي كه اين جنگل
نه جنگل است، كه انبوه تك درختان است

چه گريه‌ها كه نكردند ابرها تا صبح
به پشت گرمي اين غم كه ماه پنهان است!

هواي هيچ دلي پرس و جوي دريا نيست
مدار پرسه اين جوي‌ها خيابان است


نماز شام غريبان

۳۲ بازديد

 

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خويش با تو بگوييم مو به مو

از خار،گرچه گرد حرم پاك كرده اي
تا شام و كوفه راه درازي است پيش رو...

خون گوشواره ها زده بر گوشهايمان
صد بغض مانده جاي گلوبند در گلو

تنها گذاشتيم تنت را و مي رويم
اما سر تو همسفر ماست كو به كو

بي تاب نيستيم...خداحافظت پدر!
بي آب نيستيم ...خداحافظت عمو!

اي كاش ماجراي بيابان دروغ بود
اين حرف هاي مرثيه خوانان دروغ بود!

اي كاش اين روايت پرغم سند نداشت
بر نيزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

يا گرگ هاي تاخته بر يوسف حجاز
چون گرگ هاي قصه كنعان دروغ بود!

حيف از شكوفه ها و دريغ از بهار...كاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود


دلخوش نمي شوم

۳۵ بازديد

 

دل خوش نمي‌شوم به نسيم موافقي
چندان كه در ميانه گرداب قايقي

گيرم كه ابر كوچكي از روي اتفاق
بر سينه كوير ببارد دقايقي

از ريشه خشكم، از برم اي رود، دور شو!
جريان بگير پاي درختان لايقي

انگار شاعران جهان راست گفته‌اند
يك قصه بيش نيست سرانجام عاشقي

طوفان شروع مي‌شود آن دم كه يك نسيم
در رهگذار خويش ببيند شقايقي


سلوك

۳۱ بازديد

 

پس در آغاز -روز خلقتمان- اهل دريا شديم، آب شديم
دل سپرده به رقص ماهي ها، غرق بازي و پيچ و تاب شديم

موج هايي حقير و سرگردان، ساده و سر به زير و بي طوفان
گاه آسوده گرم خوابي خوش، گاه بيهوده در شتاب شديم

كم كمك چشم و گوشمان وا شد، از زمين رو به آسمان كرديم
چشممان تا به آفتاب افتاد، موج در موج التهاب شديم

بر و رويش قشنگ بود، قشنگ، زلف آشفته اش طلايي رنگ
ديدنش مست مستمان مي كرد، آب بوديم... پس شراب شديم

جوششي در ميانمان افتاد، هيجاني به جانمان افتاد
سرمان از هواي او پر شد، بر سر موج ها حباب شديم

موج ها! ماهيان! خداحافظ، آبي بي كران خداحافظ
دل به دريا زديم و رقص كنان راهي شهر آفتاب شديم

راهمان سخت شد ولي ناگاه، پايمان سست شد ميانه راه
آسمان سرد بود لرزيديم، گرم ترديد و اضطراب شديم

سرد شد، يخ زديم... ابر شديم، تيره و ساكن و ستبر شديم
پي خورشيد آمديم اما، روي خورشيد را حجاب شديم

ابرها ابر نيستند فقط، صد هزار آرزوي يخ زده اند
اين كه باريده نيز باران نيست، عاقبت از خجالت آب شديم!


آفتاب مشرقي

۳۰ بازديد
 

اين آفتاب مشرقي بي‌كسوف را
اي ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را

«لا تقربوا الصلاه» مخوان و به هم مزن
اين مستي به هم زده نظم صفوف را

نقاره‌ها به رقص كشند اهل زهد را
شاعر كند خيال تو هر فيلسوف را

مي‌ترسم از صفاي حرم باخبر شود
حاجي و نيمه‌كاره گذارد وقوف را

اين واژه‌ها كم‌اند براي سرودنت
بايد خودم دوباره بچينم حروف را

روح‌ القدس! بيا نفسي شاعري كنيم
خورشيد چشمهاي امام رئوف را