از كتاب درسياي بچگيام
چيزي يادم نمياد
چيزي يادم نمياد جز يه نگاه
كه همون صفحه اول ميدرخشيد مث ماه
پيرمرد چشم اميدش به ما بود
اميدش به ما دبستانيا بود
پيرمرد هزارتاي بركه و دريا بود چشاش
باب تماشا بود چشاش
با هزارتا آرزو چشم اميدش ميشديم
توي بازياي بچگي شهيدش ميشديم
حالا ما بزرگ شديم حال اميدتو بپرس
حال و احوال كوچولوي شهيدتو بپرس
از كتاب درسياي بچگيام
چيزي يادم نمياد
چيزي يادم نمياد جز يه نگاه
كه همون صفحه اول ميدرخشيد مث ماه