
شاعر : عبدالله مقدمي
نونوار گرديديم!
عيد شد نونوار گرديديم
خوش تر ز سال پار گرديديم
بعد عمري خزان و بي برگي
اندكي هم بهار گرديديم
الكي هم اگر كه شد ، باشد
با خوشي ها تيار گرديديم
با يه شلوار جين پوسيده
شكل آن پولدار گرديديم
عيد بود و چو پسته خنديديم
چو به عكسش خمار گرديديم
شاد و خرم چو پول منزلها
دوبرابر ، سه بار گرديديم
پشت چوبي پريده و ما نيز
شكر لله ، سوار گرديدم
شام اگر نيست ، بي خيالانيم
در كف اين نهار گرديديم
حال و حول و بخور بخور داريم
بدجوري بي قرار گرديديم
نان گران شد ؟ نمي خوريمش ما
بد رقم بردبار گرديديم
از عمل در هراس و در ترسيم
عاشقان شعار گرديديم
چون كه تاييد مي كنيم او را
مردم هوشيار گرديديم
تويمان پر ز نور معرفتش
در برون گر نزار گرديديم
در غزل خواني و صفا كردن
بلبل شاخسار گرديديم
هيچ چيزي ولي گران نشده
ما كمي در فشار گرديديم
******
چغندرانه
شب عيد است و يار از من چغندر پخته مي خواهد / ببين از من چه مي خواهد ؟!
اگر هم كم دهم او رو تُرُش كرده ، نمي خواهد / دِ مي خواهد ، دِ مي خواهد !
مرا بر ائتلافي قرص و قايم با خودش خواند / و مي دانم كه مي داند
ندارم جرات « نه » ، كه جواب آره مي خواهد / ببين از من چه مي خواهد
ز من راه نمردن با يه دخل و صد هزاران خرج / ميا ن بي شماران خرج
تمام فوت و فن ها را ، طرف نيم سوته مي خواهد / ببين از من چه مي خواهد
ز من سر همه جا را و دنيا را و فيها را / بخواهد كل اينها را
سبب هاي شكست نهضت مشروطه مي خواهد/ ببين از من چه مي خواهد
ز آتش سوزي خودرو بپرسد ، گويمش : جانا / ندارم بنده فرغانا !
خداوندا ! ببين آمار چي رو از كه مي خواهد / ببين از من چه مي خواهد
بخواهد نام كل مفسدين اقتصادي را / ز سر تا ته ، تمامي را
خبرهاي مگو رو از پس هر پرده مي خواهد / ببين از من چه مي خواهد !
بگو جانا ! به ايشانا ! كه بنده شوتم از دنيا / چه مي خواهي ، بگو از ما ؟
بله ؟ ها ؟ چي ؟بله ! عيد است و از ما مايه مي خواهد / ببين از ما چه مي خواهد !

شاعر : ابوالفضل زرويي نصرآباد
يك لشكر گدا!
مي رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا
از دو سويت مي رود، اين ور گدا، آن ور گدا!
گر دهي كمتر زده تومان حسابت مي رسد
مي كند گردن كلفتي، مي كشد خنجر گدا!
با صداي دلخراشش ضجه مويه مي كند
راستي در ضجه مويه مي كند محشر گدا!
هست دايم باخبر از قيمت ارز و طلا
داند از هر شخص ديگر نرخ را بهتر گدا!
گر روي در خانه اش، اطراف شمران يا ونك
دست كم دارد سه تا منشي، دو تا نوكر گدا!
در صف بنزين اگر با او بد اخلاقي كني
مي كند لاستيك ماشين ترا پنچر گدا!
گر گدايان را براي پول در يك صف كني
صف كشد از شرق ري تا غرب بابلسر گدا!
بهر خارانيدن ران چون بري دستي به جيب
با هياهو مي رسند از راه، يك لشكر گدا!
خودكفا شد از گدا اين شهر و من دارم يقين
مي شود تا سال ديگر صادر از كشور گدا!
******
كبود چشم من
من از آن دورها ديدم
كه مي آيد به سوي خانه مخلص، « عمو نوروز »
عيالم زير لب غريد:
« من آخر با چه چيزي مي توانم كرد از اين مهمان ، پذيرايي؟
نگو : « با قند، با چايي » !
خدا ناكرده، آخر اين كه از ره مي رسد، عيد است
و اقدامات او در راستاي « آمدن » شايان تمجيد است... !
بگو آخر !
بگو من با چه چيزي مي توانم كرد از اين مهمان، پذيرايي؟... »
عيالا ! چرخ دخل بنده، دارد مي كند فس فس
بفرما ! اين تو و اين عيدي مخلص
بخر با آن
براي خانه، مايحتاج لازم را
مضافاّ هم(!)
لباس عيد محمود و پريچهر و سهيلا و كريم و جعفر و مينا و كاظم را !
و ايضاّ ميوه و شيريني و آجيل
و اي زن ! اندكي تعجيل !
عيالا ! زندگي زيباست
و اين جا منتهاي آرزوي مردم دنياست !
خدا را شكر كن كه خانه مان، قطب شمال و آن طرفها نيست !
يكي از دوستان مي گفت
كه در اين وقت سال، آن جا
نمي داني كه مي آيد عجب سوزي !
وليكن در عوض - شكر خدا- اين جا:
« ز كوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي »
عيالم مي كند غرغر
و زير لب،
سخنراني خود را مي كند آغاز، با ترفند
(نجواگونه)
- با يك حالت « خط و نشان »، مانند-
- هلا ! ملا !
من اينجايم
(درون مطبخ خودمان ) بسان شير
ملاقه تازه، اينجا
لنگه كفش كهنه آنجا، و
كنار دست من، كفگير !
برايت دارم آشي مي پزم با يك وجب روغن !
براي من به جاي رهنمود و چاره جويي، شعر مي خواني؟
بكن... عيبي ندارد... بعد از اين، از من
اگر خواهي چلومرغ و خورشت سبزي و قيمه،
به صد اطوار مي گويم:
« الا يا خيمگي، خيمه... » !
دهان را مي گشايم من
به قصد پاسخي در خور
- و شايد پاسخ غايي-
كه مي آيد به سويم از هوا، يك لنگه دمپايي !
و از سوي دگر چون تير
به فرقم مي خورد كفگير !
هلا ! آه اي عمو نوروز !
كجا داري مي آيي ... هاي ؟ !
پدر جان ! اين طرفها قافيه تنگ است
به تعبير دگر: در خانه مان جنگ است !
نيا نزديك !
نظر كن پاي چشمم را !
بگو اصلاّ
الا اي ناگرفته از كبود چشم من، درسي !
تو بالا غيرتاّ
- اين تن بميرد-
از عيال من نمي ترسي ؟ !
******
كفشهايم كو؟!...
كفشهايم كو؟!...
دم در چيزي نيست.
لنگه كفش من اينجاها بود !
زير انديشه اين جاكفشي !
مادرم شايد ديشب
كفش خندان مرا
برده باشد به اتاق
كه كسي پا نتپاند در آن
هيچ جايي اثر از كفشم نيست
نازنين كفش مرا درك كنيد
كفش من كفشي بود
كفشستان ! ..
كه به اندازه انگشتانم معني داشت...
پاي غمگين من احساس عجيبي دارد
شست پاي من از اين غصه ورم خواهد كرد
شست پايم به شكاف سر كفش عادت داشت... !
نبض جيبم امروز
تندتر مي زند از قلب خروسي كه در اندوه غروب
كوپن مرغش باطل بشود... ..
جيب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
كه پي كفش، به كفاش محل خواهد داد.
« خواب در چشم ترش مي شكند » ..
كفش من پاره ترين قسمت اين دنيا بود
سيزده سال و چهل روز مرا در پا بود
« ياد باد آنكه نهانش نظري با ما بود » ..
دوستان ! كفش پريشان مرا كشف كنيد!
كفش من مي فهميد
كه كجا بايد رفت،
كه كجا بايد خنديد.
كفش من له مي شد گاهي
زير كفش حسن و جعفر و عباس و علي
توي صفهاي دراز.
من در اين كله صبح
پي كفشم هستم
تا كنم پاي در آن
و به جايي بروم
كه به آن« نانوايي» مي گويند !
شايد آنجا بتوان
نان صبحانه فرزندان را
توي صف پيدا كرد
بايد الان بروم
... اما نه !
كفشهايم نيست !
كفشهايم... كو ؟!
شاعر : مرتضي ناطقيان
كفش من!
اى كفش «شكاف دار» بنده
اى مايه افتضاح و خنده
اى شاهد آه و ناله من
پاپوش هفهشت ساله من
اى آنكه در اين هفهشت ده سال
هرگز ننموده اى، «نِك و نال»
ده سال تمام، پا به پايم
«سَگدو» زده اى، تو از برايم
هفت سال تمام، كرده موس موس
توى صف تاكسى و اتوبوس
هر روز ز وقت صبح تا شام
تو بوده اى، يك رَوَند، در پام!
البته به روم اگر نيارى
گه گاه ز روى غمگسارى
يك «واكس» نموده ام، نثارت
تا باز كشم، به زير بارَت
بى تو چه مرا، توانِ رفتن؟
جنس كوپنى، چسان گرفتن؟
اى در صف آب و نان، مرا يار
تنهام، بيا و باز مگذار
با اينهمه، انتظار دارم
يكسال دگر شوى تو يارم
اى شكل و شمايل تو ناجور
تا سال دگر مشو ز من دور
شايد فرجى به كارم آيد
اقبال، نگفته يارم آيد!
پولى رسدم ز عالم غيب
خالى ز خلل، تهى ز هر عيب
چون در چك و چانه من «خبيرم»!
كفش «دَس دُومى!» بگيرم
جاى تو، چو آن به پا نمايم
آنوقت تو را رها نمايم!

شاعر : عمران صلاحي
بدهكاريه!
به زمين و زمان بدهكاريم
هم به اين، هم به آن بدهكاريم
به رضا قهوهچى كه ريزد چاى
دو عدد استكان بدهكاريم
به على ساربان كه معروف است
شتر كاروان بدهكاريم
شاخى از شاخهاى ديو سفيد
به يل سيستان بدهكاريم
مثل فرخلقا كه دارد خال
به اميرارسلان بدهكاريم
نيست ما را ستارهاى، اى دوست
كه به هفت آسمان بدهكاريم
مبلغى هم به بانك كارگران
شعبه طالقان بدهكاريم
اين دوتا ديگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهكاريم
دو عدد برگ خشك و خالى هم
ما به فصل خزان بدهكاريم
هم به تبريز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهكاريم!
به مجلات هفتگى، چندين
مطلب و داستان بدهكاريم
قلك بچهها به يغما رفت
ما به اين كودكان بدهكاريم
مبلغى هم كرايه خانه به اين
موجر بدزبان بدهكاريم
پيروى كردهايم از دولت
به تمام جهان بدهكاريم!

شاعر : ناصر فيض
بايد برادران زنم را عوض كنم!
بايد كه شيوهي سخنم را عوض كنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض كنم
گاهي براي خواندن يك شعر لازم است
روزي سه بار انجمنم را عوض كنم
از هر سه انجمن كه در آن شعر خواندهام
آنگه مسير آمدنم را عوض كنم
در راه اگر به خانهي يك دوست سر زدم
اينبار شكل در زدنم را عوض كنم
وقتي چمن رسيده به اينجاي شعر من
بايد كه قيچي چمنم را عوض كنم
پيراهني به غير غزل نيست در برم
گفتي كه جامه ي كهنم را عوض كنم
دستي به جام باده و دستي به زلف يار
پس من چگونه پيرهنم را عوض كنم
شعرم اگر به ذوق تو بايد عوض شود
بايد تمام آن چه منم را عوض كنم
ديگر زمانه شاهد ابيات زير نيست
وقتي كه شيوه ي سخنم را عوض كنم
مرگا به من كه با پر طاووس عالمي
يك موي گربه ي وطنم را عوض كنم
وقتي چراغ مه شكنم را شكستهاند
بايد چراغ مهشكنم را عوض كنم
عمري به راه نوبت خودرو نشستهام
امروز ميروم لگنم را عوض كنم
تا شايد اتفاق نيفتد از اين به بعد
روزي هزار بار فنم را عوض كنم
با من برادران زنم خو ب نيستند
بايد برادران زنم را عوض كنم
دارد قطار عمر كجا ميبرد مرا؟
يارب! عنايتي! ترنم را عوض كنم
ور نه ز هول مرگ زماني هزار بار
مجبور ميشوم كفنم را عوض كنم