به من نگاه كن
درست به چشم هايم
مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام
حالا كه آمده اي
اتاق رو به رفتن است
ما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويم
تو را و مرا
به قضاوت آسمان مي گذارم
و چترم را به قضاوت برف
سكوتي اگر بود
در راه ، تمام حرف هاي با خودم را
افشا مي كنم
ابتدا سكوت شد
به حرف هايم نگاه كن
مي خواهم از دهان اشعياي نبي
سرود بخوانم
مي خواهم از همچنان ابر بالاي سفر بگذرم
مي خواهم بهچترهاي خسته دست بكشم
تا خاموش ترين كلمات پنهان بيايند
به تمام وقت هايي كه نداري
مي خواهم براي تمام نشستن ها
انگشت ها و سيگارها
جاي دور براي خيره شدن بياورم
مي خواهم به چشم هايت نگاهكنم
تاكودكي هايت رابه دنيا بياوري
برادران باراني ام
كه زير چتر
خواهران برفي ام
كه بي چتر
دارم به شهر شما دست مي كشم
دارد از وقت هايي كه نداريد
صداي دورترين سرودهاي جهان مي آيد
من از مرزهايي كه هنوز ، مي آيم
دارم اينجا خانه اي مي سازم
همين جاي وقت هايي كه نداريد
دارم به شهر شمانگاه مي كنم
دارد از تمام كوچه هاي مرده
صداي كودكان و سرودمي آيد
و زناني كه به پنجره مي آيند
و مرداني كه به چشم انداز
دارم به شهر شما دست مي كشم
قسم مي خورم به چتر كه باز مي شود
قسم مي خورم به تماشا كه شهر
پر از حرف هاي تازه شود
برادران باراني ام
خواهران برفي ام
از درست به حرف هايم نگاه كن
راهي به كودكي هاي جهان مي رود
از درست به چشم هايم نگاه كن
راهي به
سرودهاي فراموشي
مي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفي اگربود
تو از تمام وقت هاي با خودت
چيزي بگو
ابتدا سكوت است
از آن خورشيد هاي هميشه در كودكي
از آن روزهاي شكوفه تا سيب
و آن مشق هاي تا كتاب
كه تو نبودي
تا همين يك بار ديگر كه در سفرم
مادرم باز
به امامزاده هاي كنار راه سلام مي كند
و نگاهش در انتهاي دشت هاي چه دور
محو مي شود
مي دانم
دعا مي كند وقتي امتداد جاده مرا به دورهاي ناپيدا برد
تمام آبهاي عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب هاي نه تنها پشت سرم
كه آب
همين كاسه ي آفتاب خورده هم سرود مي خواند
و هر روز
بچه هاي تمام دنيا
با اولين قطار
با اولين هواپيماي آشنا
به خانه ام مي آيند
تا نه تنها براي دعاهاي پشت سرم
كه براي تمام مسافران راههاي ناپيدا
دعا كنيم
هر زمان معشوق ياغي مي شود

هر زمان معشوق ياغي مي شود
نوبت سبك عراقي مي شود
شاعر سبك عراقي خسته نيست
جمعه هم ميخانه هايش بسته نيست
شيخ و زاهد عاشق هم مي شوند
راست مي گردند و هي خم مي شوند
در تمام شهر حتي يك نفر
نيست از اين زاهدان منفور تر
با مشايخ يك نفر هم خوب نيست
شيخ در اين جامعه محبوب نيست
آسمان و ريسمان آن كم است
شاعر سبك عراقي آدم است
دلبران هستند همچون پادشا
عاشق بيچاره كمتر از گدا
دائماً از هجر صحبت مي كنند
الغرض خيلي اذيت مي كنند
پيرعاشق تا در آيد روز و شب
وعده ديدار مي افتد عقب
عاقبت دلبر جواني مي كند
با رقيبانش تباني مي كند
در وظائف چون تداخل مي شود
عاشق بيچاره هم خُل مي شود
بعد ديگر نوبت ديوانه هاست
ماجراي شمع با پروانه هاست
روز و شب را يار تعيين مي كند
كام را او تلخ و شيرين مي كند

تا سوار اسب و اشتر مي شود
جان عاشق از تعب پر مي شود
بس كه مي گريد به دنبال اِبل
مي رود تا نيمه محمل توي گِل
يار تو از يك شكاف پنجره
با نگاه دزدكي دل مي بره
زلف را وقتي مرتب مي كند
روز عاشق را چُنان شب مي كند
عاشقان هر چند نرمي مي كنند
دلبران بازار گرمي مي كنند
ناگهان يار از ميان گم مي شود
مي رود معشوق مردم مي شود
عاشق بيچاره از فرط جنون
مي شود ديوانه تر از قبل از اون
بس كه عاشق مي شود در گير عشق
عشق پيرش مي شود، او پير عشق
دلبر آگه مي شود از ماجرا
مي شود دير آمدي حالا چرا؟
بلبل اينجا عاشق شاخ گل است
شوهر گل در حقيقت بلبل است
مثل پروانه ز شوق سوختن
شمع مي ميرد براي انجمن
گاه دلبر هست بي روپوش و ستر
قد دلبر مي شود گاهي سه متر

قد عادي تا صنوبر مي شود
نوع دلبر صد برابر مي شود
هيچ كاري در عراقي عار نيست
زين سبب اينجا كسي بيكار نيست
شيخ و زاهد خود فروشي مي كنند
رند و عارف باده نوشي مي كنند
عارفان پيش از نماز يوميه
باده مي نوشند تا اين ناحيه
بعد هر ركعت كه مي خوانند باز
باده مي نوشند مابين نماز
چون شرابش نيست از جنس سن ايچ
الكل اصلاً داخل آن نيست هيچ
وصل اينجا اتفاقي نادر است
گر بيفتد در خيال شاعراست
وقتي از معشوق مي گيرند كام
نيست منظور كسي فعل حرام
عاشقي وقتي مسجل مي شود
مشكل اين كارها حل مي شود
چون تغزل در قوانين محور است
شاعر اينجا با غزل راحت تر است
در قصايد ناشي اند و ناتوان
چون قصيده نيست جاي اين زبان
سهل گفت و ممتنع با آب و تاب
مصلح الدين آن جناب مستطاب
تا بر آيد از پس هر مسأله
سعدي از اين سبك شد سعدي، بله
دي بر سر هر بام يكي ديش عيان بود

اي ديش تو بر بام و تو از ديش به تشويش
تشويش رها كن كه مصوني تو ز تفتيش
پنهان چه كني ديش دو متري به سر بام
يك سوي بنه پوشش و از ديش ميندش از تاري تصوير مباش اين همه دلگيراز بابت برفك منما اين همه تشويش
مرغوب نبودست مگر نوع ال.ام.بي
كاين سان به تو تصوير دهد محو و قاراشميش
شب تا به سحر بر سر بامي پي تنظيم
از بام فرود آي و خجالت بكش از خويش
دي بر سر هر بام يكي ديش عيان بود
امروز چو نيكو نگري بيشتر از پيش
گر چشم خرد بازكني موقع ديدن
بربام كسان ديش ببيني زيكي بيش
اين سوي عرب ست بود آن سوي سي .ان.ان
اين جانب ري مي نگرد، آن سوي تجريش

اين زير بليتش بود از كيش الي قشم
آن تحت تيولش بود از قشم الي كيش
شرقي طلبي دست بر اين فيش فشاري
غربي خواهي شست نهي بر سر آن فيش
فرياد از اين ديش كه چون گاو زراعت
در مزرع افكار من و تو بزند خيش
اين ديش چو مار است كه هر سو بكشد سر
يا عقرب جراره كه هر جا بزند نيش
لوف است اگر ديش شود ميش يقيناً
جز بره ي ادبار نمي زايد از اين ميش
بس نكته كه در ديش نهان است وليكن
چون قافيه تنگ است نگردم پي باقيش
راننده ها بدون سبب بوق مي زنند
راننده ها بدون سبب بوق مي زنند
هنگام ظهر و نيمه شب بوق مي زنند
اين سالكان راه درين وادي فنا
گويي كه در طريق طلب بوق مي زنند
معناي بوق، گاه سلام است و گاه فحش
يعني براي عرض ادب بوق مي زنند
گاهي به جاي زنگ زدن يا كه در زدن
جان ترا رسانده به لب بوق مي زنند
گاهي به رسم غصه و اندوه يا عزا
گاهي ز فرط شور و طرب بوق مي زنند
تيم فلان اگر ببرد وا مصيبتاست
گر باخت هم ز رنج و تعب بوق مي زنند
گاهي به معني غر و ليچار و اعتراض
گاهي ز روي لهو و لعب بوق مي زنند

بينند اگر مسافري از زمره نساء
با ديدنش رجال عزب بوق مي زنند
گر في المثل عروس كشاني به راه بود
ديگر بيا ببين كه عجب بوق مي زنند
هنگام راه بندان نزديك چار راه
هنگام ترس و لرزه و تب بوق مي زنند
يا مي زنند از تو جلو، دست روي بوق
آن هم اگر نشد ز عقب بوق مي زنند
تا آنكه وا شود گره كور ازدحام
رانندگان وجب به وجب بوق مي زنند
رنگ چراغ، قرمز اگر، سبز اگر شود
راننده ها بدون سبب بوق مي زنند
اكنون اگر كه نيمه شعبان بود به فرض
تا سال بعد ماه رجب بوق مي زنند
يوسف در پايتخت
شاعر : معصومه پاكروان

يوسف گم گشته باز آيد به تهران غم مخور بعد گشت ساري و قزوين و سمنان غم مخور گر نداري خانه اي يا همسري دل بدمكن روز و شب هم گر نداري تكه اي نان غم مخور گر برنده مي شوي بين الملل يا هر كجا چون تو را دادند كادو پارچ و ليوان غم مخور دور گردون گر دو روزي بر مراد تو نرفت دايما يكسان بماند حال دوران غم مخور هان مشو نوميد از استخدام و كار دولتي باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور گر كه بنياد تو را آمد طلبكار بركند فوق فوقش مي روي آخر به زندان غم مخور در بيابان گر كه پيدا مي كني تو مسكني سرزنشها گر كند صاحب بيابان غم مخور گر چه كنكور بس خطرناك است و مقصد ناپديد با ليسانست هم تو بيكاري به قرآن غم مخور حافظا شرمنده گر براين غرل دستي زدم مي دهم اين شعر را اينجا به پايان غم مخور
تلوزيون چه چيز با حالي است!
شاعر : نسيم عرب اميري

مثل پيوند غرب با شرق است شاعري كه مهندس برق است! فارغ از كشف واژه هاي بديع عاجزم از قواعد تقطيع نه كه يك ذره مي شود بارم
اختيارات شاعري دارم!
چون بلد نيستم به وقت عمل هيچ بحري به غير بحر رمل! گرچه عنوان شاعري شيك است مدرك من الكترونيك است چند باري نوشته ام پروژه وصف ابرو و خال و خط و مژه جاي تحقيق آزمايشگاه چند تا شعر مي نويسم ماه طبع انگشت هاي من سرد است بارالها دلم پر از درد است! گوش كن اي الهه طناز نه غلط گفتم اي الهه ناز! وقت اخبار بيست و سي شده است اي خدا، جان هر كسي شده است، هي قضاوت نكن از اين اول بنشين گوش كن بگو ايول! واقعا غيراز اين كه كم كارممن از ايشان چه چيز كم دارم؟!
حيف اسباب دردسر باشدهر كسي جاي خود اگر باشد
صبح تا شب به فكر نقالي است تلوزيون چه چيز با حالي است!
جام جم
شاعر : محمد جاويد

« سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد»
نوع ال سي دي سامسونگ تمنا مي كرد
داشتم گرچه يكي تي وي بيست ودوسه اينچ
دل ولي يكصد و ده اينچ تقاضا مي كرد
هرچه مي گفتمش اين تلويزيون مالي نيست
عصباني شده از بنده و دعوا مي كرد
گرچه برنامه تي وي همه تكراري بود
چار چشمي همه را خوب تماشا مي كرد
بابت ديدن يك لحظه فيلم كُره اي
بي خود از خود شده ، بدجور تقلا مي كرد
زن من هم شده همدستش و با عشوه و ناز
وسط معركه خود را به دلم جا مي كرد
بعد با خواستن مانتو و سرويس طلا
پيش من راز دل خويش هويدا مي كرد
دخترم هم كه پدر سوخته بابا بود
هر چه مي خواست بلافاصله پيدا مي كرد
با چاخان كردن و لوس بازي بسيار مرا
خر نموده دوسه تا ليست مهيا مي كرد
و درآتش زدن ِ پول زبان بسته من
پيروي از صنم وساغر و مينا مي كرد
پسرم نيز كه بيكاره ولي دكتر بود
روز و شب پول مراخرج عطينا مي كرد

بر نمي خاست از او بو و بخاري اما
نور ديده طلب پاترول و مزدا مي كرد
دست لامصب من ياور آن ها شد و هي
بي محل سفته و چك يكسره امضاء مي كرد
تا به خود آمده ديدم كه طلبكار زبل
از برايم در ِ زندان اوين وا مي كرد
از تباني دل ودست وعيالات عزيز
روز وشب ديده روان اشك چو دريا مي كرد
داخل بند شب و روز دل بيچاره
ياد جام جم و ال سي دي و اين ها مي كرد
بود «جاويد» در آن بند و براي دل من
كارگردان شده و معركه برپا مي كرد
چون سلحشور شده گاهي و با خواندن وِرد
رفع عيب از رُخ پر چين زليخا مي كرد
گاه طناز تر از ده نمكي ها مي شد
سوزوكي را به شبي شاهد و شيدا مي كرد
يا كه مهران مديري شده با صد چهره
مُفسدان را بنوازيده و رسوا مي كرد
چارسالي شد و القـّصه پس از آزادي
باز هم دل طلب جام جم از ما مي كرد
ديده را بسته و سركوب نمودم دل خويش
تا نبينم ستم و زحمت زندان چون پيش
نامه تهران بزرگ به طهران قديم!
شاعر : بوالفضول الشعرا

الا اي كـــــودكي هــــــــــايم كجايي؟ كجــــــــــــا شد راه و رسم آشنايي؟ اگـــــر از مخلصت جويـــــــــاي حالي به غيــــــــــــر از دوري ات نبوَد ملالي شوم قربان تــــــــــــــاي دسته دارت منـــــــــم در حســــــــرت آن روزگارت به غير از چند عكس نصفــه-نيمـــــه ندارم سهــــــم از ايــــــــــــــام قديمه در آغــــــــــــوش طبيعـت بودم آن روز چه آســــــــوده چه راحت بودم آن روز تمام اهــــــل تهـــــــــران بنده را اهل روند زندگي شـــــــــان ساده و سهل تمــــــــــــــام خوابهـــــــايم بود رنگي كجـــــــا رفتي عمــــــو شهر فرنگي؟! نمي دانستي آخــــــــــــر مرد چوپان چراگــــــاه تــــو را بلعـــــــــــــد اتوبان هواي گلّـــه بـــــــــــــود و بيم گرگت چه هـــــــا آمد از اين مـــــــــار بزرگت كجا شد باغ و دشت و سير و گلگشت شدم تهـــــران ابرشهــــــــر درندشت يهـــــــو زرت مرا قمصـــــــــــور كردند مرا از ســـادگي هـــــــــــــا دور كردند به جــــــــاي صرفه جويي،خودكفايي تجمّــــــل آمد و مصرف گـــــــــــــرايي دگـــر گم شد چه لوطي و چه مرشد كجــــــــــــا آواره گشتي بچّه مرشد؟! مدرنيتــــه برايم دوخت پــــــــــــاپوش خدايا گيوه هــــــاي خوشگلم كوش؟! خيابانهــــــــاي من گرچه شده شيك بــــــــــــــه زنجيرم كشيده اين ترافيك فكنده رشتـــــــه اي بر گردنم دوست كــــــه دائم مي كَند از كلّه ام پوست به يكباره كجــــــا گشتند پنهـــــــــان كجــــــاوه،پالكي،هـــــودج،دليجان؟! ز بــــــــــــوق و دود خودروهاي طرفه شده حاصل مرا سرســـــــام و سرفه همه، جــــا خوش نموده پشت رل ها ز پـــــــا افتـــــــــادم از دست اتول ها ز دود و دم هوايم رنگ خـــــاك است دلم از بهــــــــــر اكسيژن هلاك است

كجا شد آن سحرهـــــاي مــــــه آلود هواي پــــــــــاكم آخـــــر دود شد دود كجــــــــــــا رفتند سقــــاخـــانه هايم قنـــــــــــاتي نيست ديگـــــر از برايم كجــــــــــــا شد لوطيان بــــــا مرامم جوانمـــــــــــردان مـــــرد و نيك نامم دل اين مردمان بــــــــا مد عجين شد همه تن پوششان تي شرت و جين شد مد آن دوره حُسن خلـــــــق و خو بود مرام خلـــــــق حفـــــظ آبــــــــــرو بود كجـــا از شخص سي دي در مي آمد از آنهـــــــــــايي كـه ديدي در مي آمد جوانمــــــــــــــردان تهي كردند منزل بــــه جــــــــــــايش آمد اوباش و اراذل از آنســــــــــو هر كه نامم را شنوده به سرعت جــــانب مـــــــــن رو نموده به ذوق و شـــــوق بسته بار و بنديل شده آويــــز بنــــــــــده عيـــن قنديل! به زعم خـــــــود پي كسبي مناسب وبالــــم گشته بــــــا يك شغل كاذب از آنســــــــــــوتر در اين هاگيرو واگير سياست آمــــــده داده به مــــــا گير كنــــــــــــــــون القصـــه آرامي ندارم از آن ايــــــــام جـــــــــــــز نامي ندارم الا اي ياد تـــــــو يـــــــــــــار و نديمم به قربـــــــان تـــــــــــــو طهران قديمم بكــــــن لطفـــــــــي براي آشنايت مگير از مــــــــن خيــــــالت را، فدايت! مرا با ياد خـــــــــــود دمساز گردان به شهــــــر خاطـــــــــــــراتم باز گردان
دزد بازار شعر!!
شاعر : محمدرضا تركي
ابيات سرودهّ مرا پس بدهيد
مضمون ربودهّ مرا پس بدهيد
هر واژهّ آن پاره اي از جسم من است
لطفا دل و رودهّ مرا پس بدهيد!
***
دستي به تطاولي گشوديم كه چه؟!
مضموني از اين وآن ربوديم كه چه؟!
يك عمر بدون اينكه شاعر باشيم
بيش از همه شاعران سروديم كه چه؟!
***
بي سرقت از اين و آن سرودن سخته!
هر واژهّ ما ز شاعري بدبخته!
اي كاش پليس 110 مي آمد
مي كرد دكان شعر ما را تخته!
***
استاد سخن نگشت تا دزد نشد
تا دزد نزد به دزد ، شادزد نشد
با قافلهّ شعر رفاقت ننمود
آن كس كه نهان شريك با دزد نشد!
***
از پيشهّ شعر چون نمي يابي مزد
پس آنچه ميسر است بردار و بدزد
و آن گاه كه ديگران خبردار شدند
فرياد بزن: بگير...اي دزد اي دزد!!
***
تنها نه نگين ز دست جم مي دزدند
هر چه برسد ، ز بيش و كم مي دزدند
يك مشت خيال خام و يك مشت دروغ
چيزي ست كه شاعران ز هم مي دزدند!
اي واي زدست روزگار قسطي
شاعر : محمد جاويد
اي واي زدست روزگار قسطي
چون كرده مرا (يه) مايه دار قسطي
من هيچ نبودم و نمي دانستم
حتي زدن داد و هوار قسطي
يك بانك به بنده داد از روي وفا
يك عالمه پول و اعتبار قسطي
پيكان قراضه ام زلطف اين بانك
تبديل شده به جاگوار قسطي
يك خانه خريده ام شمال تهران
با قالي و مبل ِ نونوار قسطي
از دولتي سر ِ عزيز اين بانك
هر روز رسد شام و ناهار قسطي
گفتم به زن حامله ام با شدت
بايد بكند فقط ويار قسطي
آن هم نه ويار ماهي و بوقلمون
بلكه هوس سيب و انار قسطي
حتي به تظاهرات هرگاه روم
دَر مي كنم از خودم شعار قسطي
منبعد دگر ماست نمي بندم، جز
در باديه و ديگ و تغار قسطي
القصه تمام چيزهايم قسطي است
پاييز و زمستان و بهار قسطي
از بس كه به چيز قسطي عادت كردم
بايد بخرم سنگ مزار قسطي
هر گاه كه بانك خواهد از من پولش
في الفور كنم بنده فرار قسطي
« جاويد » به طعنه گفت بايد بزنمخود را ز اراجيف تو دار ِقسطي
شوهر مظلوم!
شاعر : بوالفضول الشعرا
«همسرم با غم تنهايي خود خو مي كرد» موقـع بحث هوو ليك هياهـــــو مي كرد! بسكه با فكـــر و خيالات عبث مي خوابيد نصف شب در شكـم آن زنه چاقو مي كرد! وقتي از رايحه ي عشق سخن مي گفتم زود پا مي شد و تي شرت مرا بو مي كرد طفلكي مادر مــن آش كه مي پخت زنم- معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو مي كرد بهـــر او فاخته مي دادم و مي ديدم شب داخل تابـــه به آن سس زده كوكو مي كرد! آخـــــــر برج كــــه هشتم گرو نه مي شد باز از مـــــن طلب ماهــــي و ميگو مي كرد فيش دريافتــــــــــي بنده از او مخفي بود زن همكـــــار ولي دست مـــــرا رو مي كرد دخل يكمـــــــــاه مرا مي زد و ظرف يكروز خـــرج مانيكــــــــور و ميزامپلي مو مي كرد گـــــر نمي دادم بــــــا اشك سر مژگانش آب مي زد بــــــــــه ته جيبم و جارو مي كرد هر زني غير خودش عنتــــر و اكبيري بود شخص «جينا...» را تشبيه به «...لولو» مي كرد!

مثل آن كارتـــــون از لطف مداد جـــــــادو بوالعجب شعبده اي بــا چش و ابرو مي كرد دكتر تغذيه اي داشت كه ماهي صد چوق مي گرفت از مــــن و تقديم به يارو مي كرد صد گرم چونكه بر آن اسكلت افزون مي شد عصبي مي شد و لعنت بـــه ترازو مي كرد عاقبت هيكل پنجــــــاه و سه كيلويي را خون دل خورده و پنجــاه و دو كيلو مي كرد حسرت زندگي خواهــــر خود را مي خورد كاو بــــه مچ - تـــا سرآرنج- النگو مي كرد نظـــــــــــر مادرش از هر نظري حجت بود هر چــــــــه مي كرد فقط با نظر او مي كرد بر خلافش اگـــــر آن دم نظري مي دادم لنگــــــه ي كفش نثــــار من هالو مي كرد كاشكي دست بزن داشتم امــا چه كنم كه خدا قسمت او شوهـــــر مظلومي كرد!
جان پدرت ولم كن اي زلزله جان
شاعر : مصطفي مشايخي
با زلزله در هراس و در بيم شديم
در فكر فرائض و تعاليم شديم
گفتيم كه فكر آخرت بايد بود
چون رفت ،همان كسي كه بوديم شديم
***
مي گفت دوباره اين وري مي آيم
با لرزه و پس لرزه، سري مي آيم
اينبار نشد ، بزودي انشا ء الله
با ريشتر بيشتري مي ايم
***

گفتند كه برق شد گران لرزيديم
از قيمت ميوه يا كه نان لرزيديم
اي زلزله كوتاه بيا زيرا ما
در حد توان و وُسعمان لرزيديم
***
هرچند گسل فت و فراوان داريم
از شوش گرفته تا لويزان داريم
اما دلمان محكم و قرص است همه
زيرا كه مديريت بحران داريم

جان پدرت ولم كن اي زلزله جان
انگار تو هم حال خوشي داري هان
هي هل نده بيخودي ،كه با اين اوضاع
اصلا ،ابدا نمي شود خورد تكان
***
از كوچه صداي هلهله مي آيد
مادر زن من چو چلچه مي آيد
فرياد كه در خانه و كاشانه ي ما
روزي دوسه بار زلزله مي آيد
مناظره ي لامپ با شمع
شاعر : علي مهديقلي زاده

«شبي يــــاد دارم كه چشمم نخفت»
شنيدم كـه يك لامپ با شمع گفت :
كه اي آنكه خامـــــــوش روي رفي
نباشد از اين پس تـــــو را مصرفي
به هر خانه اي پرتــــــو افشان منم
به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم
ز " نيرو " مـرا برق ارزاني است
از آنرو مــــــرا روي نوراني است
درخشنده چـــــــون اختري روشنم
منم روشني بخش شبهــــــــــا منم
تو خاموش، از هركجــــا رانده اي
فــراموش ، در گوشه اي مانده اي
دگر دوره ي تو به سر آمـده است
كه لامپي چو من در نظر آمده است
حساب مـن اي شمـع با تو جـداست
كه يك لامپ را با تو بس فرقهاست
در اين بين تا صحبت از فرق رفت
ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت!
چــو تاريك شد خانــــه مانند غــار
سر شمع روشن شد از اضطــــرار
شنيدم كه مي گفت با لامپ شمــع:
كه باشد مرا خاطـــــري جمع جمع
ميان من وتــــو بسي فـــرق هست
كه نورمن ازخويش وبي برق هست
من ازسوختن مي شوم پر زنـــــور
تو از سوختن مي شوي سوت وكور
من از غيــــــر باشد حسابم ســـوا
تو وابسته ي سيم وپا در هـــــوا !
به " نيرو " نباشد بسي اعتمــــاد
كه كس چون تومحتاج " نيرو" مباد!
ز " نيرو " بود لامپ را كاستي (!)
به هرلحظه اي كاو دلش خواستي
از آنرو از اين پرتــــــــو گاه گاه
بيايد مرا خنــــــــــــــده ي قاه قاه!
نبيند يقينـــــــا ً از اين بيش خيــر
كسي كه چو تو متكي شد به غيــر
چونورم نه از لطف ديگــركس استازآنرو مـــرا كور سويي بس است
دانشگاه آزاد است!
شاعر : نسيم عرب اميري

«سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت»
دانشگاه آزاد است!
همان جا كه سخاوت اولين حرف الفبا هست!
و نرخ علم آموزي به نرخ خون بابا هست!
نفس ها نرم!سرها گرم!
حيا خواب و در ديزي ما باز است!
كبوتر….بي كبوتر
از با باز است!
مدير من جوانمرد من اي فردين تر از فردين
بيا پهلوي من بنشين!
اتاق درس ما بس ناجوانمردانه تنگ است ..آي!
«دمت گرم وسرت خوش باد!»
سلامم را تو پاسخ گوي و درب بسته بخت مرا بگشاي!
منم من خواهر مردم!
منم من دختري مبهوت و سردرگم!
منم آواره از كرمان و رشت و بهبهان و قم!

نه خر پولم نه خر زورم!
همان معمور(!)معذورم!
بيا گز كن زبانم را نترس از نيش زنبورم!
مديرا ساقي جيبت تمام هيكلش از قرض مي ترسد
و تا هفتاد و هف پشتش ز اسم درس مي لرزد!
مدير مالي! اي آقا
سراغت آمدم تا وام بستانم
كه شايد مدرك ريم دام دارام دام دام
بستانم!
چه مي گويي چك و سفته….؟!
فريبت مي دهد
اينها كه مي بيني
لباس دختر دخترعموي مادر همسايه مان حاجي قلي خان است!
و اين سرخي دستم يادگاري از يخ حوض "زمستان" است!
«سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت»
هوا دلگير،شكم ها سير، دل ها شير
پدرها پير!
وجمعي همچنان با قيمت فرداي كشك آلود خود درگير!
صدايي گر شنيدي مي رسد از دور
يقيناً وز وز باد است!
دانشگاه آزاد است
خدايا دردمو خيلي گرونه
شاعر : مصطفي مشايخي

زنم تا قيمت هر سكه را ديد
بيامد پيشم از مهريه پرسيد
دلم لرزيد و گفتم در جوابش
كه قالي خيس شد بايد ببخشيد
همه ش از درد دندون ناشكبيم
برفتم صبحدم پيش طبيبم
دوتا دندون برايم زود پر كرد
بجايش كرد خالي هردو جيبم
خدايا درد مو خيلي گرونه
رگم مسدوده، قلبم نصفه جونه
طبيبم گفته يا چك پول رو كن
و يا پاشو برو غسال خونه
شنيدم مش حسن ، مي گفت يك جا
كه مي جويُم موقت همسري را
به او گفتند كوكب پس چه شد؟ گفت
كه از ديشب گرفته آنفولانزا

پلو هندي همه ش مي پخت ليلي
كه با طارم نبودش هيچ ميلي
به ما مي گفت آخه قيمت اون
خطر داره براي قلب خيلي
مشخص شد فلات مسكن مهر
مهيا شد ملات مسكن مهر
عموجان كاش مي شد زنده باشي
كه حل شد مشكلات مسكن مهر
چه بد ميشه اگه فازي نباشه
كنارم يك پري نازي نباشه
دو ترم ديگه دارم كاش مي شد
كه حرفي از جداسازي نباشه
يارانه ها و خوشه سوم
شاعر : محسن سيد اسماعيلي

اي مرفه كارمند بي حقوق
اي كه بسياريد ايندم جوق جوق
اي نوشته فرم ها را بهر پول
اي بخورده زين سبب بسيار گول
فرم يارانه نمودي پر عزيز
تا روي با پول آن سوي ِ ونيز
فرم را پر كردي و ملق زدي
با كمر موزون بس لق لق زدي
گفته اي ماشين نداري زير پا
ديزي ات پر باشد از آب و هوا
سقفِ بالاسر نوشتي آسمان
مالكي گفتي فقط يك از زنان
يك پسر داري تو شيطون و بلا
دختري داري چنان ياس منگولا
از حقوقت هم نوشتي توي ِ فرم
كم تر از خط فقيران است ونُرم

پس چونان بگذشت ايام مديد
دوره اي بگذشت و شد دور ِ جديد
حال ميباشد جوابت در مبايل
دور تر از فكر و خاطر چند مايل
خوشة اول ببودي در نظر
پرت گشتي خوشة سوم دَمَر
درد ميبينم تو را حاصل شده
فرم يارانه كنون كامل شده !!
حال دانستي مرفه بوده اي
بر شكم بيهوده كف را سوده اي
چون مرفه گشته اي اينك بَبَم
با خودت اين جمله را گو دم به دم
خوشه را برگير و بنشين اي سعيد
ياد كن از آنكه بُن را ميبريد
شاد باش و شاد زي اينك با حال
فقر و خطش را بشو پس بيخيال
نان و شعر و آه
شاعر : فاضل تركمن
شعرهايم براي مخاطب
واقعاً هيچ سودي ندارد
از خدا خواستم تا كه شاعر
دستهاي مرا هم بكارد!
گفتم از هرچه آمد به ذهنم از خر و گاو تا شير و روباه باغ وحشي است هر بيت شعرم
خالي از چهره ي خوشگل ماه
سوژهاي نيست در جيب ذهنم
بنده يك شاعر بيخيالم
شعرهايم تخيل ندارد
كاشكي خاك بر سر بمالم!
از دو بيتي كه كلاً سرودم
بود يك بيت و نصفيش «تضمين»
شعرهاي مرا منفجر كن،
با تفنگ كلاشينكف و مين!
آرزو داشتم روزگاري
مثل سعدي بمانم نكونام
شهرتم مثل حافظ بپيچد،
توي پاريس و رم و ويتنام!
آه... افسوس! افسوس! افسوس!
مولوي جان! دلم را شكستي
گفتهاي هرچه موضوع خوب است
در به روي من خسته بستي
كاش بابا به حرف تو آن روز
گوش ميكردم از جان و از دل
شاعري هست شغلي مزخرف
چون نميآورد نان به منزل!
آداب سوار شدن بر قطار مترو
شاعر : مصطفي مشايخي

مترو را آداب و ترتيبي بُوَد
اين قواعد را بداني نيست بد
پس دگر در باره ي مترو نگو
"هيچ ترتيبي و آدابي مجو"
"ابن مترو" فيلسوف سال شصت
در كتاب "الهُليسم"آورده است:
"قبل از آنكه داخل متروشوي
لازماً بايد بسازي تن قوي
ابتدا رو سوي سخت افزار كن
روز و شب هي ميل و دمبل كار كن
هالتر بايد زني روزي سه سِت
هرستش هم بيست تا اي اسكلت
بين آنها ميل كن يك كافي ميكس
كار كن بعدش دوتا سِت بارفيكس
توپ ساز اين گردن و آن شانه را
اين تن و اين هيكل ويرانه را
تاكه در مترو نسازندت پرس
دور ماني از غم و از استرس
كار كن اسكات و تن را كن قوي
ورنه آنجا ضربه فني مي شوي

در كلاس راگبي كن ثبت نام
تا كه در فينالِ هُل آري مقام
كار كن تا مي تواني شيرجه
صندلي بگرفتن آسان نيست كه
بايد الان ، كوه پيمايي كني
ريّه ها را قدرت افزايي كني
بي شك اكسيژن كم آري در قطار
هست در واگن نفس كش بي شمار
حال ، وقت كارِ نرم افزاري است
گرچه اين مبحث كمي تكراري است
كار كن بر روي اعصاب و روان
تا مُخت زآسيب مانَد در امانچون كه آنجا هست گوشي ،صف به صف
زنگ ها آيد به گوش از هر طرف
هدفوني در گوش خودبگذار كار
گوش خود را دست آهنگي سپار
چون كه گاهي ناسپاسي مي شود
يعني يك بحث سياسي مي شود
اين يكي دم مي زند از آن جناح
آن يكي هم خون اوداند مباح

اين يكي گويد كه آن اصلح تر است
آن يكي گويد كه اين روشنگر است
يا كه پايي مي شود ناگه لگد
مي شود شليك چندين حرف بد
كار كن بر روي ذهنت، جان من
ورنه خواهي گشت چون مامان من
طفلكي چون اهل هل دادن نبود
لاي درافتاد گير و شد كبود
بيمه كن از فرق سر تاپاي خود
كّله و آن شانه و هرجاي خود
چون كه امكان جراحت نيست كم
خرج درمان هم گران است اي ببم
بحث خود را مي كنم اينجا تمام
مابقي هم وقت ديگر والسلام"
گفتگوي كفن با مُرده
شاعر : جمشيد محمدي مقدم

آهاي حاجي پاشو چه وقت خوابه
پاشو ديگه وقت حساب كتابه
هو، نگو اين كيه كه آزار داره
پاشو ببين كفن با هات كار داره!
چه هيكلي زدي به هم، آفرين
چش نخوري، قد و برم آفرين
بيخودي زور نزن ديگه تو مُردي
چن ساعتي ميشه كه جون سپردي
حالا ديگه وقت حساب كتابه
داد نزني مُرده ي زيري خوابه
مُردهي زيري آدمي خلافه
تيزي باهاش دَفنه تو غلافه
قاط بزنه تيزي رو وَر ميداره
ميزنه و بابا تو در مياره
يادت مياد چه روزگاري داشتي
چه اسكناسا كه روهم ميذاشتي؟
هي اسكناس ميذاشتي رو اسكناس
اونم با پول رشوه و اختلاس
ميگفتي يك وعده غذا كافيه
صرف غذا باعث علافيه!

ميگفتي يك آدم با كياست
بايد كُنه تو زندگي قناعت
لباس ده سال پيشت تنت بود
هم تن تو هم تن اون زنت بود
بعد شعار ضد صهونيستي
سر ميدادي شعار ساده زيستي!
ميگفتي آدمي كه ساده زيسته
نمره زندگيش هميشه بيسته
لباس وصلهدار تنت ميكردي
هزار تا نفرين به زنت ميكردي
ميگفتي روسري برات خريدم
نميدوني چه زحمتي كشيدم
فقط يادت باشه به هر بهونه
بايد هف هش سالي سرت بمونه
عروسي و عزا سرت كن خانوم
خلاصه هر كجا سرت كن خانوم
زياد نشورش يهو رنگش ميره
رنگ گل سرخ و قشنگش ميره
هَف هَش سالي با روسريت صفا كن
تو اين هف هش سال حاجيتو دعا كن

الگوي مصرف كه نداشتي حاجي
هر چي كه داشتي جا گذاشتي حاجي
خيال نكن دنيا هنوز همونه
پشت سرت نفرين اين و اونه
تو شيشه كردي خون هر فقيرو
چقد بيچوندي مردم اسيرو
خيال نميكردي يه ذره هيچم
يروز منم دور تنت بپيچم!
مصرف كاراي بدت زياد بود
خيلي كارات قابل انتقاد بود
يادت مياد همسايهتون نون نداشت
حتي پول دوا و درمون نداشت؟
يادت مياد گفتي به من چه ول كن
اين آدما رو زنده زنده گِل كن؟
ببين همون همسايه صبورت
خاك داره با بيل مي ريزه تو گورت!
يكي نبود بهت بگه كه بسه
خدا هميشه جاي حق نشسته؟
يادت نبود فشار قبري هم هس
خورشيد حقي پشت ابري هم هس؟

هيچكي بهت نگفت فلاني مُرده؟
نكير و منكر به گوشت نخورده؟
نكير و منكر دوتا بيگناهن
پيام دادن دارن ميان، تو راهن!
اهل مزاح و رشوه خواري نيستن
اونجوري كه تو دوس داري نيستن
تو مَرد نيستي تو شبيه مَردي
چرا كه اصلاً كار خوب نكردي
كاري كه اينجا دستتو بگيره
البته اين حرفا واسه تو ديره!
اونقدِ حرص مال دنيا خوردي
تا آخرش سكته زدي و مُردي
كاش واسه پول دلت پُر از غم نبود
مصرف انسانيتت كم نبود
به گزازش خبرنگار كتاب و ادبيات خبرگزاري فارس، امروز 9فرودين سالروز درگذشت شاعر انقلابي سيدحسن حسيني است كه يادداشت ذيل به همين مناسبت نوشته شده است:
ذوالفقار آبدار
1.
سبزيم كه از نسل بهاران هستيم
پاكيم كه از تبار باران هستيم
دور است ز ما تن به مذلت دادن
ما وارث خون سربداران هستيم
مقطع راهنمايي بودم كه انشاهايم را با اين رباعي مزين مي كردم. وقتي اين رباعي را مي خواندم كلاس در سكوتي عجيب فرو مي رفت و دانش آموزان منتظر انشاء بودند و اكثر مطالب انشا يك طرف و اين رباعي طرف ديگر.
وقتي پيش دانشگاهي بودم رباعي ديگر از دكتر سيدحسن حسيني در كتاب ادبيات فارسي مشاهده كردم كه من را به ايشان علاقه مند كرد . رباعي كوبنده اي از تكريم جان نثارهاي جانبازي بود كه مدال ايثار را به گردن آويخته بود:
كس چون تو طريق پاك بازي نگرفت
با زخم، نشان سرفرازي نگرفت
زين پيش دلاورا كسي چون تو شگفت
حيثيت مرگ را به بازي نگرفت
و اين بهانه اي شد تا رباعي هاي «هم صدا با حلق اسماعيل» را عاشقانه بخوانم و تعداد زيادي از آنها را هم حفظ كنم. مي توان گفت بيشتر رباعيهاي سيد حسن بيانگر حس و حال روحيه عمومي مردم در سالهاي انقلاب و دفاع مقدس است. مثل دو رباعي زير كه براي امام خميني ( ره ) سروده شده است:
عيسي چو رسيد خلق مسرور شدند
تا زد نفسي رها از آن گور شدند
موسي يد بيضا ز بغل بيرون كرد
گوساله پرستان زمان كور شدند
با گام تو راه عشق آغاز شود
شب با نفس سپيده دمساز شود
با نام تو اي بهار جاري در جان
يك باغ گل محمدي باز شود !
رباعيهاي سيد حسن حسيني بر جان و دلم نشست و شعله ور ديدار سيد حسن شده بودم.
2. سال 83 يا 84 بود كه سيدحسن حسيني در حوزه هنري جلسات " بيدل شناسي" برگزار مي كرد. در چند جلسه آن شركت كردم كه سيد با ريش خرمايي و سينه اي ستبر پشت ميز نشسته بود و به گره گشايي از ابيات سخته و پخته بيدل مي پرداخت. اشعار بيدل را به زيبايي مورد نقد و بررسي قرار مي داد. حضور مهربانانه افراد علاقه مند و هنرمنداني مث : رسول ملاقلي پور، دكتر صابر امامي، دكتر محمد رضا تركي ، مصطفي محدثي خراساني و ديگراني از اين طيف و طايفه كلاس درس شاعر ارجمند شيعي ما را پربارتر مي كرد . البته سيدحسن سالها پيش كتاب «بيدل ، سپهري و سبك هندي» را تاليف كرده بود و همان سالها بود كه به خوانش ابيات بيدل پرداخته بود.
3. دكتر سيدحسن حسيني، نه فقط در رباعي كه در غزل و سپيد هم حرفهاي زيادي براي گفتن دارد . اگر غزل زيباي " تبار عاشقان " با مطلع :
شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه كنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه كنم
وياغزل " كرامات نوراني " را بخوانيم به چيره دستي هاي شاعر " سفرنامه گردباد " پي خواهيم برد:
هلا ، روز و شب فاني چشم تو
دلم شد چراغاني چشم تو
به مهمان شراب عطش مي دهد
شگفت است مهماني چشم تو
بنا را بر اصل خماري نهاد
ز روز ازل باني چشم تو ...
توجه سيد به آرايه هاي لفظي و معنوي ، وجود تركيب هاي نو، تلاش براي بيان صميمانه و ... از شاخصه هاي غرلهاي سيدحسن حسيني است.
در حوزه شعر سپيد دكتر حسيني با آفرينش مجموعه «گنجشك و جبرئيل» يكي از نام آوران اين عرصه به شمار مي آيد. گنجشك و جبرئيل حادثه اي سرخ و شگفت در شعر سپيد است :
" به گونه ي ماه / نامت زبانزد آسمانها بود / و پيمان برادريت / با جبل نور / چون آيه هاي جهاد محكم / تو آن راز رشيدي / كه روزي فرات / بر لبت آورد / . ساعتي بعد / در باران متواتر پولاد / بريده بريده / افشا شدي / و باد / تو را با مشام خيمه گاه / در ميان نهاد / انتظار در بهت كودكانه ي حرم / طولاني شد / تو آن راز رشيدي / كه آن روزي فرات / بر لبت آورد / كنار درك تو / كوه از كمر شكست "
4. در مورد شعر و زندگي سيد حسن حسيني بايد كتابي نوشت كه متاسفانه هنوز اثر درخوري در اين عرصه نگاشته نشده است ! تفكر شيعه تمام عيار علوي در اشعار سيد موج مي زند و به گواه يكي از دوستانش، او در شعر و شعور هم حسيني زيست :
خداي عشق را تا ، بندگي كرد
چو خورشيد سفر تابندگي كرد
ميان كوفيان رنگ و نيرنگ
حسن بود و حسيني زندگي كرد
بهترين سوگسرودي كه تا به حال درباره سيد شنيدم از زبان قيصر امين پور در جلسه نقد و بررسي كتاب «دستور زبان عشق» بود ، دوست صميمي سيد در غزلي با نام " هر چه شعر گل كنم " سنگ تمام گذاشته بود:
سنگ ناله مي كند : رود رود بي قرار
كوه گريه مي كند : آبشار ، آبشار !
آه سرد مي كشد ، باد ، باد داغدار
خاك مي زند به سر آسمان سوگوار
سرو از كمر خميد ، لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت ، سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد ، التهاب آفتاب
غرق پيچ و تاب شد جست و جوي جويبار
بر لبش ترانه ، آب ، از گدازه هاي درد
در دلش غمي مذاب ، صخره صخره كوهوار
از سلاله سحاب ، از تبار آفتاب
آتش زبان او ، ذوالفقار آبدار
باورم نمي شود ، كي كسي شنيده است :
زير خاك گم شوند قله هاي استوار؟
بي تو گر دمي زنم ، هر دمي هزار غم !
روي شانه ي دلم ، هر غمي هزار بار!
هر چه شعر گل كنم ، گوشه ي جمال تو !
هر چه نثر بشكفم ، پيش پاي تو نثار !
يادش بالنده باد .
-------------------------------------
يادداشت از: حسين قرايي
منبع : سايت فارس نيوز
براي مشاهده اشعار سيد حسن حسيني كليك كنيد
تقويم تاريخ
انتشار نشريه نوروز به مديريت " يحيي ريحان"
كشف دو جنازه انسان مربوط به دوهزار سال پيش در ايران
استقلال نروژ
آغاز ديكتاتوري " هورتي " در مجارستان
اوج گيري اعتراضات بين المللي عليه نازيها در پي پيروزي نازي ها در انتخابات رياست جمهوري
نمايش مدل كوچك و جديد خودرويي به نام " پژو " 202 وسط كمپاني خودروسازي پژو در فرانسه در رقابت با فولكس واگن آلماني كه هيتلر شخصا افتتاح نمود
تاسيس كميسيون اقتصادي آسيا و خاور دور( اكافه) بنا به تصميم سازمان ملل متحد
اخراج نيروهاي انگليسي از كشور ليبي
اعطاي جايزه منتقدان بين المللي به فيلم " كلوزآپ "( عباس كيارستمي ) در جشنواره استانبول تركيه
درگذشت مولانا جلال الدين محمد مولوي در قونيه
صدور دستور " ظهر الدين " مبني بر دستگيري شب نامه نگاران
درگذشت ابوالحسن مهيارديلمي شاعر و كاتب مسلمان
درگذشت موفق الدين ابو محمد فقيه، متكلم و محدث
تولد عالم بزرگوار شيعه "تقي الدين حسن بن علي بن داود حلي"
وفات "ابن ابي الحديد" متكلم و فقيه بزرگ مسلمان و شارح نهج البلاغه

1
دلتنگيهاي اين كلاغ تمامي ندارد
اين چنار مهربان هم
قصه خالي بودن
اين صندلي را ميداند
2
گاهي پشت اين پنجره بيا
گاهي حرفي بزن از سختي راه
مانند ماه
3
تهران
كبوتر غمگينيست
راه گمكرده و سرگردان
بيآشيان
بيآنكه چشم مهرباني در انتظارش باشد
4
زندگي جريان دارد
حتي در جوهر خودكارم
كه تنها بلد است
نام تو را بنويسد
5
واژهها از دستم ليز ميخورند
مثل همين رهگذران
كه از كنارم ميگذرند
صبر كن
اين شعر بي «تو» كامل نميشود
6
ديگر لازم نيست
روي نوك انگشتان پا
بلند شوم
دستم به سيب نگاهت
ميرسد
7
موهاي من جوگندمي شدهاند
ساقه اين تكدرخت تناور شده است
اما
هفده سالگي تو
تمامي ندارد
عبدالرحيم سعيدي راد
متولد 1346 دزفول
ساكن تهران
مجموعه هاي چاب شده: (1)بعد از باران (اشعار آرش بارانپور)1376 – (2)بر بلنداي عشق (خاطرات شهيد بلنديان)1377 – (3)زخمهاي خورشيد (خاطرات شهيدان) 1379 – (4)گزيده ادبيات معاصر شماره 77 (شعر) -1379 – (5)فانوسهاي سنگي(شعر فلسطين) 1380 – (6)من راضيم به اين همه دوري (شعر) 1385 –(7)ديگر عرضي ندارم (نثر ادبي) 1386 – (8)سه مزار براي يك شهيد (خاطرات روحاني آزاده شهيد شريف قنوتي) 1386- (9)ساعت به وقت دلتنگي (شعر) 1387- (10) حق با آفتابگردانهاست (نثر) 1388- (11) انعكاس آفتاب (نثر مهدوي) 1389- (12) اگر سنگ نبود (شعر بيداري اسلامي) 1390- (13) پنجره هشتم (نثر ادبي رضوي) 1390
كتابهاي گردآوري پيك افتخار:(1) تبسمي بر خاكريز (طنز در جبهه) 1387- (2) راز ستاره ها (شهيد دقايقي) 1387- (3) لاله اي در فكه (شهيد آويني) 1388- (4) مادر خورشيد (مادران شهدا) 1388- (5) پرواز در پروار (شهيد احمد كاظمي) 1388- (6) آنان كه بي پروا عاشق شدند(شهيد رداني پور) 1388- (7) همسرايان غزل عشق (همسران شهدا) 1388- (8) نام تو با عشق پر آوازه باد(شهيد بقايي) 1388- (9) حضور عاشقانه (خاطرات رهبري از جنگ) 1388- (10) با من از عشق بگو (خاطرات رزمندگان از رهبري) 1388- (11) لبخندي پشت ميله ها(طنز در اسارت) 1388- (12) يك سنگر، هزار لبخند (طنز در جبهه) 1389- (13) وصف تو عاشقانه ترين وصف عالم است (شهيد فكوري) 139
منبع : سايت تبيان
"براي جستجو در اشعار محمد بياباني كليك كنيد"
محمد بياباني در هفتم خرداد سال 1324 در بوشهر به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر گذراند. سپس براي ادامه تحصيل و گذراندن دوره دو ساله تربيت معلم وارد دانشسراي كشاورزي شيراز شد. وي از سال 1341 سرايش اشعار بومي را آغاز كرد. سپس با طلا بهرامي ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج يك دختر و دو پسر با نام هاي خوشه ، برديا و آبتين است. محمد بياباني در بامداد روز چهارشنبه 21 ماه اسفند 1381 بر اثر سرطان ريه در خانه خويش در بوشهر درگذشت.