هر زمان معشوق ياغي مي شود

هر زمان معشوق ياغي مي شود
نوبت سبك عراقي مي شود
شاعر سبك عراقي خسته نيست
جمعه هم ميخانه هايش بسته نيست
شيخ و زاهد عاشق هم مي شوند
راست مي گردند و هي خم مي شوند
در تمام شهر حتي يك نفر
نيست از اين زاهدان منفور تر
با مشايخ يك نفر هم خوب نيست
شيخ در اين جامعه محبوب نيست
آسمان و ريسمان آن كم است
شاعر سبك عراقي آدم است
دلبران هستند همچون پادشا
عاشق بيچاره كمتر از گدا
دائماً از هجر صحبت مي كنند
الغرض خيلي اذيت مي كنند
پيرعاشق تا در آيد روز و شب
وعده ديدار مي افتد عقب
عاقبت دلبر جواني مي كند
با رقيبانش تباني مي كند
در وظائف چون تداخل مي شود
عاشق بيچاره هم خُل مي شود
بعد ديگر نوبت ديوانه هاست
ماجراي شمع با پروانه هاست
روز و شب را يار تعيين مي كند
كام را او تلخ و شيرين مي كند

تا سوار اسب و اشتر مي شود
جان عاشق از تعب پر مي شود
بس كه مي گريد به دنبال اِبل
مي رود تا نيمه محمل توي گِل
يار تو از يك شكاف پنجره
با نگاه دزدكي دل مي بره
زلف را وقتي مرتب مي كند
روز عاشق را چُنان شب مي كند
عاشقان هر چند نرمي مي كنند
دلبران بازار گرمي مي كنند
ناگهان يار از ميان گم مي شود
مي رود معشوق مردم مي شود
عاشق بيچاره از فرط جنون
مي شود ديوانه تر از قبل از اون
بس كه عاشق مي شود در گير عشق
عشق پيرش مي شود، او پير عشق
دلبر آگه مي شود از ماجرا
مي شود دير آمدي حالا چرا؟
بلبل اينجا عاشق شاخ گل است
شوهر گل در حقيقت بلبل است
مثل پروانه ز شوق سوختن
شمع مي ميرد براي انجمن
گاه دلبر هست بي روپوش و ستر
قد دلبر مي شود گاهي سه متر

قد عادي تا صنوبر مي شود
نوع دلبر صد برابر مي شود
هيچ كاري در عراقي عار نيست
زين سبب اينجا كسي بيكار نيست
شيخ و زاهد خود فروشي مي كنند
رند و عارف باده نوشي مي كنند
عارفان پيش از نماز يوميه
باده مي نوشند تا اين ناحيه
بعد هر ركعت كه مي خوانند باز
باده مي نوشند مابين نماز
چون شرابش نيست از جنس سن ايچ
الكل اصلاً داخل آن نيست هيچ
وصل اينجا اتفاقي نادر است
گر بيفتد در خيال شاعراست
وقتي از معشوق مي گيرند كام
نيست منظور كسي فعل حرام
عاشقي وقتي مسجل مي شود
مشكل اين كارها حل مي شود
چون تغزل در قوانين محور است
شاعر اينجا با غزل راحت تر است
در قصايد ناشي اند و ناتوان
چون قصيده نيست جاي اين زبان
سهل گفت و ممتنع با آب و تاب
مصلح الدين آن جناب مستطاب
تا بر آيد از پس هر مسأله
سعدي از اين سبك شد سعدي، بله
دي بر سر هر بام يكي ديش عيان بود

اي ديش تو بر بام و تو از ديش به تشويش
تشويش رها كن كه مصوني تو ز تفتيش
پنهان چه كني ديش دو متري به سر بام
يك سوي بنه پوشش و از ديش ميندش از تاري تصوير مباش اين همه دلگيراز بابت برفك منما اين همه تشويش
مرغوب نبودست مگر نوع ال.ام.بي
كاين سان به تو تصوير دهد محو و قاراشميش
شب تا به سحر بر سر بامي پي تنظيم
از بام فرود آي و خجالت بكش از خويش
دي بر سر هر بام يكي ديش عيان بود
امروز چو نيكو نگري بيشتر از پيش
گر چشم خرد بازكني موقع ديدن
بربام كسان ديش ببيني زيكي بيش
اين سوي عرب ست بود آن سوي سي .ان.ان
اين جانب ري مي نگرد، آن سوي تجريش

اين زير بليتش بود از كيش الي قشم
آن تحت تيولش بود از قشم الي كيش
شرقي طلبي دست بر اين فيش فشاري
غربي خواهي شست نهي بر سر آن فيش
فرياد از اين ديش كه چون گاو زراعت
در مزرع افكار من و تو بزند خيش
اين ديش چو مار است كه هر سو بكشد سر
يا عقرب جراره كه هر جا بزند نيش
لوف است اگر ديش شود ميش يقيناً
جز بره ي ادبار نمي زايد از اين ميش
بس نكته كه در ديش نهان است وليكن
چون قافيه تنگ است نگردم پي باقيش
راننده ها بدون سبب بوق مي زنند
راننده ها بدون سبب بوق مي زنند
هنگام ظهر و نيمه شب بوق مي زنند
اين سالكان راه درين وادي فنا
گويي كه در طريق طلب بوق مي زنند
معناي بوق، گاه سلام است و گاه فحش
يعني براي عرض ادب بوق مي زنند
گاهي به جاي زنگ زدن يا كه در زدن
جان ترا رسانده به لب بوق مي زنند
گاهي به رسم غصه و اندوه يا عزا
گاهي ز فرط شور و طرب بوق مي زنند
تيم فلان اگر ببرد وا مصيبتاست
گر باخت هم ز رنج و تعب بوق مي زنند
گاهي به معني غر و ليچار و اعتراض
گاهي ز روي لهو و لعب بوق مي زنند

بينند اگر مسافري از زمره نساء
با ديدنش رجال عزب بوق مي زنند
گر في المثل عروس كشاني به راه بود
ديگر بيا ببين كه عجب بوق مي زنند
هنگام راه بندان نزديك چار راه
هنگام ترس و لرزه و تب بوق مي زنند
يا مي زنند از تو جلو، دست روي بوق
آن هم اگر نشد ز عقب بوق مي زنند
تا آنكه وا شود گره كور ازدحام
رانندگان وجب به وجب بوق مي زنند
رنگ چراغ، قرمز اگر، سبز اگر شود
راننده ها بدون سبب بوق مي زنند
اكنون اگر كه نيمه شعبان بود به فرض
تا سال بعد ماه رجب بوق مي زنند
يوسف در پايتخت
شاعر : معصومه پاكروان

يوسف گم گشته باز آيد به تهران غم مخور بعد گشت ساري و قزوين و سمنان غم مخور گر نداري خانه اي يا همسري دل بدمكن روز و شب هم گر نداري تكه اي نان غم مخور گر برنده مي شوي بين الملل يا هر كجا چون تو را دادند كادو پارچ و ليوان غم مخور دور گردون گر دو روزي بر مراد تو نرفت دايما يكسان بماند حال دوران غم مخور هان مشو نوميد از استخدام و كار دولتي باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور گر كه بنياد تو را آمد طلبكار بركند فوق فوقش مي روي آخر به زندان غم مخور در بيابان گر كه پيدا مي كني تو مسكني سرزنشها گر كند صاحب بيابان غم مخور گر چه كنكور بس خطرناك است و مقصد ناپديد با ليسانست هم تو بيكاري به قرآن غم مخور حافظا شرمنده گر براين غرل دستي زدم مي دهم اين شعر را اينجا به پايان غم مخور
تلوزيون چه چيز با حالي است!
شاعر : نسيم عرب اميري

مثل پيوند غرب با شرق است شاعري كه مهندس برق است! فارغ از كشف واژه هاي بديع عاجزم از قواعد تقطيع نه كه يك ذره مي شود بارم
اختيارات شاعري دارم!
چون بلد نيستم به وقت عمل هيچ بحري به غير بحر رمل! گرچه عنوان شاعري شيك است مدرك من الكترونيك است چند باري نوشته ام پروژه وصف ابرو و خال و خط و مژه جاي تحقيق آزمايشگاه چند تا شعر مي نويسم ماه طبع انگشت هاي من سرد است بارالها دلم پر از درد است! گوش كن اي الهه طناز نه غلط گفتم اي الهه ناز! وقت اخبار بيست و سي شده است اي خدا، جان هر كسي شده است، هي قضاوت نكن از اين اول بنشين گوش كن بگو ايول! واقعا غيراز اين كه كم كارممن از ايشان چه چيز كم دارم؟!
حيف اسباب دردسر باشدهر كسي جاي خود اگر باشد
صبح تا شب به فكر نقالي است تلوزيون چه چيز با حالي است!
جام جم
شاعر : محمد جاويد

« سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد»
نوع ال سي دي سامسونگ تمنا مي كرد
داشتم گرچه يكي تي وي بيست ودوسه اينچ
دل ولي يكصد و ده اينچ تقاضا مي كرد
هرچه مي گفتمش اين تلويزيون مالي نيست
عصباني شده از بنده و دعوا مي كرد
گرچه برنامه تي وي همه تكراري بود
چار چشمي همه را خوب تماشا مي كرد
بابت ديدن يك لحظه فيلم كُره اي
بي خود از خود شده ، بدجور تقلا مي كرد
زن من هم شده همدستش و با عشوه و ناز
وسط معركه خود را به دلم جا مي كرد
بعد با خواستن مانتو و سرويس طلا
پيش من راز دل خويش هويدا مي كرد
دخترم هم كه پدر سوخته بابا بود
هر چه مي خواست بلافاصله پيدا مي كرد
با چاخان كردن و لوس بازي بسيار مرا
خر نموده دوسه تا ليست مهيا مي كرد
و درآتش زدن ِ پول زبان بسته من
پيروي از صنم وساغر و مينا مي كرد
پسرم نيز كه بيكاره ولي دكتر بود
روز و شب پول مراخرج عطينا مي كرد

بر نمي خاست از او بو و بخاري اما
نور ديده طلب پاترول و مزدا مي كرد
دست لامصب من ياور آن ها شد و هي
بي محل سفته و چك يكسره امضاء مي كرد
تا به خود آمده ديدم كه طلبكار زبل
از برايم در ِ زندان اوين وا مي كرد
از تباني دل ودست وعيالات عزيز
روز وشب ديده روان اشك چو دريا مي كرد
داخل بند شب و روز دل بيچاره
ياد جام جم و ال سي دي و اين ها مي كرد
بود «جاويد» در آن بند و براي دل من
كارگردان شده و معركه برپا مي كرد
چون سلحشور شده گاهي و با خواندن وِرد
رفع عيب از رُخ پر چين زليخا مي كرد
گاه طناز تر از ده نمكي ها مي شد
سوزوكي را به شبي شاهد و شيدا مي كرد
يا كه مهران مديري شده با صد چهره
مُفسدان را بنوازيده و رسوا مي كرد
چارسالي شد و القـّصه پس از آزادي
باز هم دل طلب جام جم از ما مي كرد
ديده را بسته و سركوب نمودم دل خويش
تا نبينم ستم و زحمت زندان چون پيش
نامه تهران بزرگ به طهران قديم!
شاعر : بوالفضول الشعرا

الا اي كـــــودكي هــــــــــايم كجايي؟ كجــــــــــــا شد راه و رسم آشنايي؟ اگـــــر از مخلصت جويـــــــــاي حالي به غيــــــــــــر از دوري ات نبوَد ملالي شوم قربان تــــــــــــــاي دسته دارت منـــــــــم در حســــــــرت آن روزگارت به غير از چند عكس نصفــه-نيمـــــه ندارم سهــــــم از ايــــــــــــــام قديمه در آغــــــــــــوش طبيعـت بودم آن روز چه آســــــــوده چه راحت بودم آن روز تمام اهــــــل تهـــــــــران بنده را اهل روند زندگي شـــــــــان ساده و سهل تمــــــــــــــام خوابهـــــــايم بود رنگي كجـــــــا رفتي عمــــــو شهر فرنگي؟! نمي دانستي آخــــــــــــر مرد چوپان چراگــــــاه تــــو را بلعـــــــــــــد اتوبان هواي گلّـــه بـــــــــــــود و بيم گرگت چه هـــــــا آمد از اين مـــــــــار بزرگت كجا شد باغ و دشت و سير و گلگشت شدم تهـــــران ابرشهــــــــر درندشت يهـــــــو زرت مرا قمصـــــــــــور كردند مرا از ســـادگي هـــــــــــــا دور كردند به جــــــــاي صرفه جويي،خودكفايي تجمّــــــل آمد و مصرف گـــــــــــــرايي دگـــر گم شد چه لوطي و چه مرشد كجــــــــــــا آواره گشتي بچّه مرشد؟! مدرنيتــــه برايم دوخت پــــــــــــاپوش خدايا گيوه هــــــاي خوشگلم كوش؟! خيابانهــــــــاي من گرچه شده شيك بــــــــــــــه زنجيرم كشيده اين ترافيك فكنده رشتـــــــه اي بر گردنم دوست كــــــه دائم مي كَند از كلّه ام پوست به يكباره كجــــــا گشتند پنهـــــــــان كجــــــاوه،پالكي،هـــــودج،دليجان؟! ز بــــــــــــوق و دود خودروهاي طرفه شده حاصل مرا سرســـــــام و سرفه همه، جــــا خوش نموده پشت رل ها ز پـــــــا افتـــــــــادم از دست اتول ها ز دود و دم هوايم رنگ خـــــاك است دلم از بهــــــــــر اكسيژن هلاك است

كجا شد آن سحرهـــــاي مــــــه آلود هواي پــــــــــاكم آخـــــر دود شد دود كجــــــــــــا رفتند سقــــاخـــانه هايم قنـــــــــــاتي نيست ديگـــــر از برايم كجــــــــــــا شد لوطيان بــــــا مرامم جوانمـــــــــــردان مـــــرد و نيك نامم دل اين مردمان بــــــــا مد عجين شد همه تن پوششان تي شرت و جين شد مد آن دوره حُسن خلـــــــق و خو بود مرام خلـــــــق حفـــــظ آبــــــــــرو بود كجـــا از شخص سي دي در مي آمد از آنهـــــــــــايي كـه ديدي در مي آمد جوانمــــــــــــــردان تهي كردند منزل بــــه جــــــــــــايش آمد اوباش و اراذل از آنســــــــــو هر كه نامم را شنوده به سرعت جــــانب مـــــــــن رو نموده به ذوق و شـــــوق بسته بار و بنديل شده آويــــز بنــــــــــده عيـــن قنديل! به زعم خـــــــود پي كسبي مناسب وبالــــم گشته بــــــا يك شغل كاذب از آنســــــــــــوتر در اين هاگيرو واگير سياست آمــــــده داده به مــــــا گير كنــــــــــــــــون القصـــه آرامي ندارم از آن ايــــــــام جـــــــــــــز نامي ندارم الا اي ياد تـــــــو يـــــــــــــار و نديمم به قربـــــــان تـــــــــــــو طهران قديمم بكــــــن لطفـــــــــي براي آشنايت مگير از مــــــــن خيــــــالت را، فدايت! مرا با ياد خـــــــــــود دمساز گردان به شهــــــر خاطـــــــــــــراتم باز گردان
دزد بازار شعر!!
شاعر : محمدرضا تركي
ابيات سرودهّ مرا پس بدهيد
مضمون ربودهّ مرا پس بدهيد
هر واژهّ آن پاره اي از جسم من است
لطفا دل و رودهّ مرا پس بدهيد!
***
دستي به تطاولي گشوديم كه چه؟!
مضموني از اين وآن ربوديم كه چه؟!
يك عمر بدون اينكه شاعر باشيم
بيش از همه شاعران سروديم كه چه؟!
***
بي سرقت از اين و آن سرودن سخته!
هر واژهّ ما ز شاعري بدبخته!
اي كاش پليس 110 مي آمد
مي كرد دكان شعر ما را تخته!
***
استاد سخن نگشت تا دزد نشد
تا دزد نزد به دزد ، شادزد نشد
با قافلهّ شعر رفاقت ننمود
آن كس كه نهان شريك با دزد نشد!
***
از پيشهّ شعر چون نمي يابي مزد
پس آنچه ميسر است بردار و بدزد
و آن گاه كه ديگران خبردار شدند
فرياد بزن: بگير...اي دزد اي دزد!!
***
تنها نه نگين ز دست جم مي دزدند
هر چه برسد ، ز بيش و كم مي دزدند
يك مشت خيال خام و يك مشت دروغ
چيزي ست كه شاعران ز هم مي دزدند!
اي واي زدست روزگار قسطي
شاعر : محمد جاويد
اي واي زدست روزگار قسطي
چون كرده مرا (يه) مايه دار قسطي
من هيچ نبودم و نمي دانستم
حتي زدن داد و هوار قسطي
يك بانك به بنده داد از روي وفا
يك عالمه پول و اعتبار قسطي
پيكان قراضه ام زلطف اين بانك
تبديل شده به جاگوار قسطي
يك خانه خريده ام شمال تهران
با قالي و مبل ِ نونوار قسطي
از دولتي سر ِ عزيز اين بانك
هر روز رسد شام و ناهار قسطي
گفتم به زن حامله ام با شدت
بايد بكند فقط ويار قسطي
آن هم نه ويار ماهي و بوقلمون
بلكه هوس سيب و انار قسطي
حتي به تظاهرات هرگاه روم
دَر مي كنم از خودم شعار قسطي
منبعد دگر ماست نمي بندم، جز
در باديه و ديگ و تغار قسطي
القصه تمام چيزهايم قسطي است
پاييز و زمستان و بهار قسطي
از بس كه به چيز قسطي عادت كردم
بايد بخرم سنگ مزار قسطي
هر گاه كه بانك خواهد از من پولش
في الفور كنم بنده فرار قسطي
« جاويد » به طعنه گفت بايد بزنمخود را ز اراجيف تو دار ِقسطي