من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

جايي

۲۸ بازديد
 

جايي به من بدهيد
دورترين دلتنگي آدمي با من است
گفته بودم
روزي باران دريا را خيس خواهد كرد
و تلخ ترين روز ماه خواهدرسيد
و تلخ ترين
تبخير
آسمان را سياه خواهد كرد
جايي به من بدهيد
تمام دلتنگي آسمان با من است
گفته بودم
شبي ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غريب
و زمين تنها خواهد مرد
جايي به من بدهيد
تمام تنهايي زمين با من است
گفته بودم روزي
تمام عكس هايمان را از زندگي پس
مي گيريم
گفته بودم ديگر
از آسمان هواپيمايي نمي گذرد
و هيچ مسافري به جهان نمي رسد
و ما با چترهاي بسته به دنيا مي آييم
و با چترهاي باز به خواب مي رويم
جايي به من بدهيد
شايد يكي از ميان ما
شب كوچكي از نخستين شادماني را به ياد آورد
شب كوچكي كه زير
ماه
شب كوچكي كنار چند شعر ساده ي روشن
شب كوچكي ميان تمام شب هاي دنيا
شبي كه ابتداي كلمات بود
جايي به من بدهيد
جايي براي خنديدن
جايي براي خيره شدن
شب كوچكي از تمام دنيا با من است


روشنايي راه

۳۰ بازديد
 

روشنايي راه
از حضور ماه نبود
چه قدر راه هاي تاريك از من گذشت
چه قدر خيال حضور ماه پرپر شد
و آسمان به كوچه هاي فراموشي رفت
ولي من نمي دانستم
روشنايي راه
از عبور كودكاني بود
كه از خواب سيب هاي شبانه مي آمدند
و نمي دانستم آسمان
در كجاي اين جاده تمام مي شود
و راه هاي گم شده ، در كجاي شبانه مرده اند
راههايي كه شهرهاي هزار ساله را بهخاطر مي آورند
تو در اينجاي
رفتن چه مي كني ؟
خيال مي كنم و در نمي دانم آمدن مي گريم
به گوشه ها پناه مي برم و راه آمده را مي نويسم
مي نويسم
گندم رطوبت خاك بود
كه ما به خاطرش از كوه
به زير آمديم
و ساعت هاي مچي
راه را به بيراهه ها بردند
مي نويسم امروز
نشانه ها را از بغض
كهنه اي بر مي گردند
تا راههاي بي عبور كودكي صدايم كنند
مي داني
مي خواهم آن تنهاترين مسافر راههاي بي ته دريا باشم
مي خواهم آنكودك ترين عبور
از خواب سيبهاي شبانه برگردم
و حالا كه بر مي گردم
در راه كودكاني فقط نگاه مي كنند
و در دستهايشان ، خداحافظي
غريبي تكان مي خورد
انگار آمدنم تمام مي شود
ديگر هيچ راهي صدايم نمي زند
كه سر زردي جنگل ها و آفتاب
پشت پلك هايم راه مي روند
و دره هايي كه جاده را تكرار نمي كنند
انگار من ديگر به راه آمده بر نمي گردم
كه دهكده هاي در راه
چراغهايشان را از ياد برده اند
مي خواهم از همين جاي نمي دانم آخرين تماشا و
آخرين حرف گم شده باشم
روشنايي راه
از حضور ماه نبود
كودكي سي ساله انگار مي گذشت


ابتداي هر ناگهان

۳۰ بازديد
 

در ابتداي آن ناگهان
كه كودك شدم
در ابتداي اين ناگهان
كه حالا مردي براي خودم
هميشه گفته ام
چيزي به انتهاي
اين همه ناگهان نمانده است
كاشي هاي آن همه آبي
كنار دستشويي هميشه
آسمان كودكي را به ياد مي آورند
و آيينه ي شكسته هر بار
گوشه اي از دنيا را از ياد مي برد
ابتداي آن ناگهان كه كودك شدم
هميشه گوشه اي از دنيا به دست مي آيد و از دست مي رود
ولي هميشه ي
هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
گفته ام شبي ماه مي آيد
و ما ، پشت بام هاي از دست رفته را به ياد مي آوريم
و زندگي را به دست مي گيريم
در ابتداي آن ناگهان
كه از پشت بام هاي رو به ماه
و بعد زير چتري كه با خودم
هميشه گوشه اي از ماه پريده است
در انتهاي اين
ناگهان
كه باز هم زير چتر
گوشه اي از زندگي پريده است
و آسمان كودكي
هميشه از كاشي هاي كنار دستشويي آغاز شده است
آيينه هم حالا
از تمام دنيا
فقط دو چشم خيس
دو چشم خسته ي زير چتر را به ياد مي آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشاي باغ زير شب
چه
غربني ميان سايه هاي اين باغ انگار آشنا پيداست
گاه كسي با دوچرخه از وهم راه مي گذرد
گاه وانتي سبز از باغ سيب مي آيد
و امتداد وهم راه و غربت سايه ها را
به ابتداي آن ناهان عروسي زير ماه مي برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام كه در اين ساعت ناگهان
شبي براي آسمان
كودكي ترانه اي مي خوانم
تا تمام باران ها
بر كاشي ها و بام هاي از دست رفته ببارند
تا كاشي هاي آن همه آبي
آسمان كودكي و
بام هاي خفته
ماه را به ياد آورند
مثل همين ماه ناگهان
كه تمام كودكي هاي دنيا را به ياد مي آورد
و از پشت بام هاي رو به آسمان
به
هر چه ناگهان تا دو چشم زير چتر
خيره مي شود
تا ساعتي ديگر
كه ترانه اي براي آسمان و ترانه اي براي ماه
تمام پشت بام هاي از دست رفته برق مي زنند
و گام هاي بي راه
به شب ناگهان باران و ماه مي آيند
و زندگي را به دست مي گيرند


تو ، سايه ، مني

۳۰ بازديد
 

آسمان سجاده هاي رو به راه
و درختان حاشيه ي آب
اذان گفته بودند
كه به راه افتادي
سيب هاي سحرگاهي
به خواب باغچه
افتادند
كه در كوچه مي رفتي
سايه اي از من دور شد
چه قدر آفتاب هاي نتابيده در راه است
چه قدر راه ناتمام در من به راه مي افتد
من چه قدر ستاره از بر بودم و نمي دانستم
من چه قدر در رأس تماشاي ماه بودم و نمي دانستن
حالا زمين به دورم مي گردد
و چه قدر درخت
تماشا مي كنم
سايه اي از تو در راه بود
چه پنجره هايي كه از زن پر بود
چه كوچه هايي كه از سلام خالي
چه خيابان هايي كه از نرفتن پر بود
و چه راه هايي كه خواب كسي مي آيد ، ديدند
ولي سايه اي از تو در شهر گم شد
ولي سايه اي از تو روزي گذشت
و در آسمان سجاده
من شد
سايه اي از من دور مي شود
چه قدر آبي است
دهكده هايي ه در مهتاب به خواب مي روند
چه حافظه اي
هيچ شهري هرگز
شب ها به خواب نمي رود
و كسي نمي داند
بالاي اين همه شهر بزرگ
ماه هميشه بيدار است
چه حافظه اي
بايد تمام جاده هاي خاكي را حفظ كنم
بايد صداي تمام سيبهاي مي افتد را بدانم
بايد مدار زمين را خوب بچرخم
هيچ راهي نبايد در شهرها تمام شود
هيچ خوابي نبايد بي ستاره آفتابي شود
هيچ سيبي نبايد بي صدا بيفتد
مي خواهم تمام دنيا را به ياد بياورم
چه قدر راه نرفته از من مي گذرد
پشت سرم هستي يا نه ؟
تو ، سايه ، مني
من همه ي رفتن را به ياد آورده ام


جاده مرا دور مي كند

۲۹ بازديد
 

 جاده مي پرسم
از سايه اي كه قدم هايم را از بر است
نمي دانم از كجاي آمدن مي آيم
كه تا همين جاي راه
فقط يك سايه با من آمده
است
كه از سي سالگي
فقط يك سوال گمشده مي داند
از ماه مي پرسم
كه روزهاي تا آمدن دنيا را از بر است
كودكي هاي من در كجاي تا سي سالگي گم شد؟
جاده مادرم را دور مي كند
و غروب يكي از همين شعرها بود
كه پدر
رو به آفتاب مرد
و كودكي هاي من
در سي سالگي چه
زود تمام شد
از جاده مي پرسم
كه مرا دور مي كند
كجاي پيچ درختان و فراموشي آفتاب
راه ، به تنهاترين خانه ي جهان مي رسد ؟
كودكي در اتاق مستطيل
تا سي سالگي را صدا مي كند
و جاده ها چه قدر عجيب اند
كه به هيچ سوالي جواب نمي دهند
كه در هيچ جاي رفتن نمي
ميرند
در امتداد اين گمشدن
هي سوال مي كنم و باز
جاده مرا دور مي كند
تا اتاق مستطيل
بايد از فراموشي نه آفتاب
كه از فراموشي دير سالگي بگذرم


مي خواهم كمي دورتر از شما سوت بزنم

۳۶ بازديد
 

بگو قطار بايستد
بگو در ماه ترين ايستگاه زمين بماند
بماند سوت بكشد ، بماند دير برود
بماند سوت بكشد ، برود
دور شود
بگو قطار بايستد
دارم آرزو مي كنم
مي خواهم از همين بين راه
از همين جاي هيچ كس نيست
كمي از كناره ي دنيا راه بروم
از جاده هاي تنها
كه مردان بسياري را گم كرد
مرداني كه در محرم ترين ساعات عشق گريستند
و صدايشان در هيچ قلبي نپيچيد
مي خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
كمي از اين همه صندلي هاي پر دود
كمي از اين همه چشم و عينك هاي سياه
مي خواهم كمي دورتر از شما سوت بزنم
مي خواهم در ماه ترين ايستگاه زمين
در محرم ترين ساعات ماه
گريه كنم
مي خواهم كمي دورتر از شما
كمي نزديك
تر به ماه
بميرم


از اين پنجره به بعد من از دنيا مي ترسم

۲۹ بازديد
 

ديروز پنجره ام رو به دنيا باز مي شد
از امروز ناگزير
پنجره فقط ديوار مي بيند
كه سايه ها در آن مي ميرند
و ماه
هميشه از نيم رخ شيشه اي دور
به خانه مي نگرد
از اين پنجره به بعد
من از دنيا مي ترسم
تو مي گويي تاريك مي بينم
ولي جهان به روشني حرف هاي ما نيست
نه كه فكر كني من پسر آسمانم
كه از آن پنجره تا اين
از معجزه ي سطري گذشته ام
نه كه نه
من همان توام كه شهيد داده ا ي
من همان توام كه شهيد داده اي
من همان توام كه زير ماه مي ميري
شايد عروس مي شوي
من از روشني روزها نمي گويم
از اينكه چيزي براي خنده ندارم
سر به ير حرف مي زنم
هميشه كه نبايد چراغ چهار راه
پيش پايمان سبز شود
گاهي خوب است دير به خانه برسيم
دير از خانه درآييم
از اين چراغ به بعد مي بيني
كسي براي مردن به خيابان نمي آيد
و انگار قرار اين مدار بود
كه زود به خانه برسيم
زود از خانه درآييم
و زندگي را به خانه ببريم
ولي تو همان مني
كه هر روز براي مردن به خيابان
مي آيم
هر روز براي مردن به خانه مي روم ؟
ولي من همان توام كه ته سال
تنگ كوچكي از عيد به خانه مي بري
وقتي ماهي هست
كسي براي زندگي به خانه مي آيد
وقتي ماهي نيست
كسي براي مردن به خانه مي آيد
از امروز ناگزير
پنجره فقط ديوار مي بيند
كه سايه ها در آن مي ميرند
هميشه كه قرار نيست
پنجره رو بهدنيا باز شود
از امروز ناگزير
اين مدار
بر اين قرار مي چرخد
گاهي ته روز
ته فنجان قهوه و نواري كه خالي است
يك پنجره به جايي دور باز مي شود


او ، آن مسافر

۳۱ بازديد
 

در روزهاي كودكي ام باران مي بارد
روي شيشه هاي امروز
لكه هايي تازه مي بينم
كه مثل خيال شب هاي رو به ستاره هي بزرگ مي شوند
به
راه هاي نيست مي روند
به دنيا خيره مي شوند
و مرا خيال مي كنند
خيال مي كنند
من از دريا مي آيم
كه لب هايم هميشه مي خندند
من از برف مي آيم كه هميشه چتري با خودم
خيال مي كنند او
من آن مسافري كه از راه مي رسم
از بزرگ شدن دنيا
حرفهاي كسي نگفته مي
دانم
و مرگ برايم تعريف شده است
و مي دانم كه ماه
چند بار دنيا را به ياد آورده است
ولي او
آن مسافر
پي اولين خواب
به راه دنيا مي افتد
شبي به شيه هاي فردا نگاه مي كند
و باران در روزهاي كودكي را خيال مي كند
خيال مي كند او
آن مسافري كه
از راه مي رسم
پي خيال هاي رو به ستاره و
لكه هاي تازه هي بزرگ مي شوم
ولي او
آن مسافر
شبي كنار رؤياي جاده مي ميرد
و من با مرگ بيدار مي شوم
تمام زندگي ، خوابي ، خيالي بود


جهان را همين جا نگهدار

۳۰ بازديد
 

كمي جلوتر
من آن طرف امروز پياده مي شوم
كمي نزديك به پنجشنبه نگهدار
كسي از سايه هاي هر چه ناپيدا مي آيد
از آن
طرف كودكي
و نزديك پنجشنبه به راه بعد از امروز مي افتد
كمي نزديك به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترين صداي اين حدودي
كه مرا ميان مكث سفر
به كودك ترين سايه ها مي بري
با دلم كه هواي باغ كرده است
با دلم كه پي چند قدم شب زير ماه مي گردد
و مرامي نشيند
مي
نشينم و از يادمي روم
مي نشينم و دنيا را فكر مي كنم
آشناترين صداي اين حدود پنجشنبه
كنار غربت راه و مسافران چشمخيس
دارم به ابتداي سفر مي روم
به انتهاي هر چه در پيش رو مي رسم
گوش مي كني ؟
مي خواهم از كنار همين پنجشنبه حرفي بزنم
حالا كه دارم از ياد
مي روم
دارم سكوت مي شوم
مي خواهم آشناترين صداي اين حدود تازه شوم
گوش مي كني؟
پيش روي سفر
بالاي نزديك پنجشنبه برف گرفته است
پيش روي سفر
تا نه اين همه ناپيدا
تنها منم كه آشناترين صداي اين حدودم
تنها منم كه آشناترين صداي هر حدودم
حالا هر چه باران است ، در من برف مي شود
هر چه درياست ، در من آبي
حالا هر چه پيري است ، در من كودك
هر چه ناپيدا ، در من پيدا
حالا هر چه هر روز و بعد از اين
هر چه پيش رو
منم كه از ياد مي روم ، آغاز مي شوم
و پنجشنبه نزديك من است
جهان را همين
جا نگهدار
من پياده مي شوم


خواب هايم را تو خواهي ديد

۲۸ بازديد
 

 امشب
خوابهايم براي تو
از اين پس
باچشم هاي باز مي خوابم
از اينجا به بعد
چشم هايم از تا غروب
نگاههاي آشنا مي آيد
و مي رود كه بيايد از طلوع چشم هايي كه نديدم
از اينجا به بعد
كه تو چترت را نو مي كني
من از راههاي پراز چتر رفته برمي گردم
ولي تو آمدنم را خواب نخواهي ديد
از اينجا به هر كجا
من بدون ساعت راه مي روم
بدوه هر روز كه صبح را
از پنجره به عصر
مي برد
و پاي سكوت ماه
به خاطره خيره مي شود
از اينجا به بعد
دنيا زير قدم هايم تمام مي شود
و تو از دو چشم باز
كه رو به آخر دنيامي خوابد
رو به چترهاي رفته
تمام خوابهايم را خواهي ديد