در ابتداي آن ناگهان
كه كودك شدم
در ابتداي اين ناگهان
كه حالا مردي براي خودم
هميشه گفته ام
چيزي به انتهاي
اين همه ناگهان نمانده است
كاشي هاي آن همه آبي
كنار دستشويي هميشه
آسمان كودكي را به ياد مي آورند
و آيينه ي شكسته هر بار
گوشه اي از دنيا را از ياد مي برد
ابتداي آن ناگهان كه كودك شدم
هميشه گوشه اي از دنيا به دست مي آيد و از دست مي رود
ولي هميشه ي
هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
گفته ام شبي ماه مي آيد
و ما ، پشت بام هاي از دست رفته را به ياد مي آوريم
و زندگي را به دست مي گيريم
در ابتداي آن ناگهان
كه از پشت بام هاي رو به ماه
و بعد زير چتري كه با خودم
هميشه گوشه اي از ماه پريده است
در انتهاي اين
ناگهان
كه باز هم زير چتر
گوشه اي از زندگي پريده است
و آسمان كودكي
هميشه از كاشي هاي كنار دستشويي آغاز شده است
آيينه هم حالا
از تمام دنيا
فقط دو چشم خيس
دو چشم خسته ي زير چتر را به ياد مي آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشاي باغ زير شب
چه
غربني ميان سايه هاي اين باغ انگار آشنا پيداست
گاه كسي با دوچرخه از وهم راه مي گذرد
گاه وانتي سبز از باغ سيب مي آيد
و امتداد وهم راه و غربت سايه ها را
به ابتداي آن ناهان عروسي زير ماه مي برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام كه در اين ساعت ناگهان
شبي براي آسمان
كودكي ترانه اي مي خوانم
تا تمام باران ها
بر كاشي ها و بام هاي از دست رفته ببارند
تا كاشي هاي آن همه آبي
آسمان كودكي و
بام هاي خفته
ماه را به ياد آورند
مثل همين ماه ناگهان
كه تمام كودكي هاي دنيا را به ياد مي آورد
و از پشت بام هاي رو به آسمان
به
هر چه ناگهان تا دو چشم زير چتر
خيره مي شود
تا ساعتي ديگر
كه ترانه اي براي آسمان و ترانه اي براي ماه
تمام پشت بام هاي از دست رفته برق مي زنند
و گام هاي بي راه
به شب ناگهان باران و ماه مي آيند
و زندگي را به دست مي گيرند
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۶ ۳۱ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد